جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

روباه و شیر


روباه و شیر
یکی بود، یکی نبود، سال ها پیش در جنگلی دور دست، شیری زندگی می کرد.شیر قدرت بی مانندی داشت، برای همین حیوان های آن جنگل او را فرمانروای خود می دانستند.
این بود تا این که روزی شیر قدرتمند مریض شد و در لانه اش آرام گرفت دیگر از خروش و نعره های بلند شیر خبری نبود.
یکی از این روزها شیر به حیواناتی که برای دیدن او آمده بودند رو کرد و گفت: در این چند روزی که ما بیمار شده ایم روباه به دیدن ما نیامده، چرا؟
گرگی که با روباه دشمنی داشت از آن میان گفت: قربان! این اصلا عجیب نیست که روباه به دیدن شما نیامده، بلکه درست بر عکس اگر می آمد عجیب بود؟
شیر ناراحت شد و گفت: چه طور؟ مگر من بیمار نیستم؟ مگر در حالت بیماری می توانم به روباه آسیبی برسانم؟
گرگ پر رو شد کمی خودش را به شیر بیمار نزدیک کرد و با چرب زبانی و نرم زبانی گفت: سرورم، قربانتان بروم! شما هنوز روباه را نشناخته اید! او بسیار سنگ دل و نامهربان است.
شیر سری تکان داد و گفت: بسیار خوب اگر روباه را دیدی به او بگو فرمانروای جنگل می خواهد تو را ببیند.
گرگ شادمان شد و رفت که روباه را ببیند فردای آن روز روباه از کنار لانه گرگ می گذشت، گرگ پیش او رفت و گفت: فرمانروای جنگل یعنی شیر می خواهد تو را هر جور شده ببیند!
روباه زرنگ تر از گرگ بود و فهمید که گرگ ناقلا نقشه ای برایش کشیده! روباه چیزی به روی خودش نیاورد و با خونسردی گفت: چه افتخار بزرگی! همین الان به خدمت آن بزرگ می رسم.
روباه این را گفت و با شتاب به سوی لانه شیر رفت.
گرگ هم دنبال او روانه لانه شیر شد.
شیر با دیدن روباه غرید و با خشم گفت: ای روباه! یعنی تا این اندازه گستاخ شده ای که به ملاقات ما نمی آیی؟ روباه جواب داد: پایم بشکند اگر در این روزها به دیدن شما بیایم.
گرگ زوزه ای کشید و گفت: ساکت شو!
شیر که حسابی بیمار بود از درد به خودش پیچید و گفت: از کی تا این اندازه زبان دراز شده ای؟
روباه خیلی آرام رو به شیر نشست و گفت: قربان! از روزی که شما بیمار شده اید لحظه ای آرام و قرار نداشته ام، کوه و جنگل و دشت و صحرا را برای یافتن دارو و پیدا کردن طبیب زیر پا گذاشته ام، چون در فکر سلامتی و بهبود هر چه زودتر شما بوده ام حال خودتان بگویید با چنین وضعی چگونه می توانستم به ملاقات شما بیایم؟
شیر با شادمانی پرسید: این کارهای تو و جست وجوهایت سودی هم داشت؟ یعنی طبیبی پیدا کردی که بتواند درد مرا درمان کند؟
روباه زیر چشمی نگاهی به گرگ انداخت و گفت: سرورم! طبیب گفت که در ساق پای گرگ ممکن است مهره ای داشته باشد که اگر آن را پیدا کنید، برای سلامتی شما بسیار مفید است.
گرگ تا این را شنید قدمی به عقب برداشت؛ ولی شیر او را آرام نگذاشت.
ناگهان از جا جست و چنگ زد و ساق پای گرگ را به دندان کشید.
گرگ، نالان و گریان از پیش شیر گریخت و روباه هم به دنبالش رفت.
وقتی به بیرون لانه رسیدند گرگ فریادی برسر روباه کشید و گفت: کدام طبیب گفته که مهره ساق پای من برای سلامتی شیر مفید است؟
روباه در حالی که داشت از آن جا دور می شد جواب داد: همان طبیبی که پشت سر روباه بدگویی کرده!
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید