جمعه, ۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 26 April, 2024
مجله ویستا

باید به نصیحت بزرگ ترها گوش کرد


باید به نصیحت بزرگ ترها گوش کرد
سلام به بچه های خوبی که همیشه به حرف های بزرگ ترها گوش می کنن و به توصیه های اون ها هم عمل می کنن.
قصه امروز ما درباره خرگوش کوچولویی به اسم برفیه که دوست داشت به همه جای جنگل سر بکشه و از هر چیزی که در اطرافش می گذره با خبر بشه.این خرگوش کوچولو دلش نمی خواست کسی بهش بگه این کارو بکن اون کارو نکن و نمی دونست گوش ندادن به حرف های مامان و بابا چه قدر خطرناکه.یک روز که بابا خرگوشه و مامان خرگوشه از خونه بیرون می رفتن، به برفی سپردن که حواسش جمع باشه و زیاد از خونه دور نشه و چون هوا سرده اگه بیرون رفت حتما لباس گرم بپوشه.برفی هم گفت: باشه مامان جون، باشه باباجون. خیالتون راحت باشه.مامان و بابا خرگوشه رفتن و مدتی که گذشت، برفی گرسنه شد و مقداری غذا خورد و بعد از توی لونه یواشکی سرک کشید و نگاهی به بیرون انداخت. چه هوایی! چه بوی عطر خوبی از گل های پاییزی به مشام می رسید.برفی آروم آروم از خونه بیرون اومد و به طرف یکی از گل های خوشبو رفت.پروانه ای روی گل نشسته بود، پروانه رو پروند و گل رو بویید. عطسه ای کرد و در این موقع صدای سنجاب کوچولویی رو شنید.
شروع کردن به بازی کردن، دویدن، پریدن و سر به سر پروانه ها گذاشتن و بدون این که متوجه باشن از لونه دور شدن و به حاشیه جنگل که درختان کمتری داشت رسیدن. برفی و سنجاب کوچولو وقتی به خودشون اومدن که دیگه نمی دونستن از کدوم طرف باید به خونه برگردن. برفی به یاد حرف های مادرش افتاد به دوستش گفت ای کاش به حرف مادرم گوش کرده بودم.همین طور که به دنبال راهی برای برگشت به خونه بودن، یک هو صدای پایی شنیدن، از بین بوته ها برق چشم های گربه وحشی دیده می شد. خرگوش و سنجاب با عجله شروع به دویدن کردن، گربه وحشی هم به تندی می دوید و خدا رحم کرد که درست در لحظه ای که گربه می خواست بپره روی برفی، آسمون پاییزی که چند تکه ابر داشت، سیاه شد و رعدی زد که باعث شد گربه حواسش پرت بشه و برفی فرار بکنه.برفی و سنجاب کوچولو از دور درختی رو که در اون لونه داشتن، دیدن و با سرعت دویدن و به پای درخت رسیدن.
بعد برفی رفت توی لونش که پای درخت بود و سنجات پرید تو سوراخی که در تنه درخت بود. برفی که از بارون خیس شده بود، سرمازده و گرسنه بود و باز هم با خودش فکر کرد ای کاش به حرف های مادر و پدر گوش کرده بودم. در همین موقع مامان و بابا خرگوشه به خونه برگشتن و وقتی ماجرا رو شنیدن، مامان گفت: این بار خدا خیلی رحم کرد که دست گربه وحشی بهتون نرسید ولی معلوم نیست که همیشه بتونین از خطرها جون سالم به در ببرین.برفی که حالا دیگه فهمیده بود نصیحت های مامان و بابا بی دلیل نیست، با شرمندگی سرش رو پایین انداخت و قول داد که دیگه سر به هوا و بی فکر نباشه.
منبع : روزنامه خراسان


همچنین مشاهده کنید