اى سبکروح جسم جان پرور
|
|
اين نشاطآور بشارت بر
|
گه در آغوش سرو دارى دست
|
|
گاه بر نخل بيد سائى بر
|
از تو تاريک خانهٔ لاله
|
|
وز تو روشن کلالهٔ عنبر
|
بوستان سبز و دوستان جمعند
|
|
چون نيارى به سوى باغ گذر
|
به گلستان خرام و فاش ببين
|
|
صورت چين و معن آزر
|
باغبان گنج شايگان مىداشت
|
|
گر گل و لاله مىفروخت بزر
|
دامن باغ پر زمرّد گشت
|
|
هر که افشاند مشت خاکستر
|
پردهٔ چشم آفتاب پُرست
|
|
از نو نوبهار در خاور
|
اگر از ابر سر برون آرد
|
|
مهر بر باد مىدهد معجر
|
به زمين مىرود ز شرم فرو
|
|
گر ببارد از آسمان گوهر
|
در کف ساقى از رطوبت مى
|
|
پشت لب سبزه مىکند ساغر
|
شده رنگين در آسمان امروز
|
|
پر طوطى چو برگ نى شکر
|
همچو مريم ز باد حامله گشت
|
|
مادر زر به بادهٔ احمر
|
سايهٔ دست برگ تاک امروز
|
|
خط آزادى است در کشور
|
آسمان صاف کرد آينه را
|
|
برطرف شد خراش روى قمر
|
هر چه در خاطر بهار گذشت
|
|
همه را عندليب کرد از بر
|
گر بدينگونه بگذرد ايام
|
|
هر طرف مىشود پيام و خبر...
|
|
ز پيکان تو در دل رخنهاى کارگر دارم
|
|
هنوز از حال خود با اين پريشانى خبر دارم
|
نيم گر سايهٔ گل پرتو خورشيد تابانم
|
|
که از خون گرمى خود در دل خارا اثر دارم
|
سزاوار نشستن نيستم چون دود بر مجمر
|
|
که سوداى پريشان گشتن از صد ره گذر دارم
|
به راهت مىدهم تسبيح را زنار مىگيرم
|
|
درين سودا اگر يک سود دارم صد ضرر دارم
|
مدام از عندليب گلشن شيراز مىگويم
|
|
درين گلزار من هم حرفى از گل تازهتر دارم
|
تو يک عيب مرا مىبينى و من صد هنر دارم
|
|
شراب تلخم اما رنگ خوناب جگر دارم
|
نمىآسايم از پرواز و يک ساعت نمىدانم
|
|
که مکتوب کدام آشفته بر بال و پر دارم
|
در آن گلشن بهارم مىکند تکليف گل چيدن
|
|
که گردانم ز دست افتد نمىخواهم که بردارم
|
درين ايام از دست دلم کارى نمىآيد
|
|
نه داغى بر جگر نه آفتابى در نظر دارم
|
چو ابر از قطرههاى اشک يارى نمىخواهم
|
|
اگر لب تشنهام کى چشم بر آب گهر دارم
|
سحاب رحمتم وز قيمت گوهر نمىگويم
|
|
نمىخواهم سرشک خويش را از خاک بردارم
|
ز خون افشانى بال و پرم عالم گلستان شد
|
|
درين گلزار از يک زعفران صد نخل تر دارم ...
|
|
طبيب شهر را پرواى ما نيست
|
|
کسى با دردمندان آشنا نيست
|
در هفت آسمان را گر نبستند
|
|
چرا امشب در ميخانه وا نيست
|
درين کشور مرا از داغ حرمان
|
|
زرى در دست هست اما روا نيست
|
در ميخانه وا خواهد شد آخر
|
|
کليد رزق در دست شما نيست
|
کسى کز نيستى دلتنگ باشد
|
|
زن دنياست او مرد خدا نيست
|
ز بىپروائى دل در فغانم
|
|
که آن ديوانه را پرواى ما نيست
|
مران از درگه خود مشرقى را
|
|
که خوان پادشاهان بىگدا نيست
|
|
دل ديوانه بيرون از خم زلف تو چون آيد
|
|
محالست اينکه مجنون از پريشانى برون آيد
|
صنوبر قامتى اى باغبان عزم چمن دارد
|
|
از اين گلشن برون بر سرو را تا او درون آيد
|
از آن ساقى که هر کس ساغر مىگيرد
|
|
اگر جامى بهدست عاشق آيد سرنگون آيد
|
اگر صد زخم بر دل باشدم چون غنچه خندم
|
|
ستم ناديدگان را گريه بر بخت زبون آيد
|
مخند اى غنچه از حرف صبا در هر گلستانى
|
|
مبادا مشرقى هم بر سر شور جنون آيد
|
|
ما و دل ايمن از غم عالم نشستهايم
|
|
در سايهٔ چراغ دل هم نشستهايم
|
بگذار تا دمى به فراغت برآوريم
|
|
اين يک نفس که با دو سه همدم نشستهايم
|
ننشسته گرد بر جگرى از غبار ما
|
|
بر هر گل زمين که چو شبنم نشستهايم
|
رفتيم و روشنائى ما شمع راه ماست
|
|
در سايهٔ چراغ کسى که نشستهايم
|
مانند داغ لاله در اين باغ مشرقى
|
|
بر روى خون خويش بماتم نشستهايم
|
|
فکر من دردنوش مىبايد کرد
|
|
بىباده وداع هوش مىبايد کرد
|
دل را ز فغان نگاه مىبايد داشت
|
|
اين آتش را خموش مىبايد کرد
|
|
امشب به گريستن سرى داشتهام
|
|
آزردگى از رهگذرى داشتهام
|
از هر مژه ديدهٔ ترى داشتهام
|
|
گويا ز جدائى خبرى داشتهام
|
|
دلا تا کى از گردش روزگار
|
|
کشى به هر يک جرعه چندين خمار
|
مجرد شو از قيد هستى و نام
|
|
زمانى به ميخانهٔ ما خرام
|
چه ميخانه معراج اهل گناه
|
|
ولى کعبه از رونقش روسياه
|
به هر گوشهٔ او ز اهل نظر
|
|
جهانى ولى در جهانى دگر
|
ز بس روشنائى ز ديوار وى
|
|
عيان راز دلها چو از شيشه مى
|
نه ديوار بل سد يأجوج غم
|
|
نديده عذارش غبار الم
|
شده ظل او عاصيان را پناه
|
|
به اميد او گرم پشت گناه
|
هميشه در ين بزمگه جام زر
|
|
ز مى پر ولى خالى از درد سر
|
که کردى کسى گر به ساقى نگاه
|
|
فتادى نظر مست در نيمهراه
|
وز آن مى چنان بزم پر شد ز نور
|
|
که گر چشم بر وى فتادى ز دور
|
چنان عکس دامن زدى بر بصر
|
|
که در دل نشستى خدنگ نظر
|
ز بس روشنى کاندر آن خانه بود
|
|
ضيا سايهٔ بال پروانه بود
|
نمىديد چشم اندر آن بزمگاه
|
|
سياهى بهچر نور شمع نگاه
|
فتادى بر آن بزمگه چون نظر
|
|
شدى سرمهٔ ديدهٔ نور بصر
|
به محفل ز بس روشنى بود جمع
|
|
درو سايه روشن فتادى چو شمع
|
صراحى در آن مجلس پر سرور
|
|
چو شمعى است از پاى تا فرق نور
|
به گردش درو جام مى صبح و شام
|
|
چو زوار بر دور بيتالحرام
|
چه جام آفتاب از فروغش خجل
|
|
چو آئينهٔ عاشقان صاف دل
|
درو عکس شمع از صفاى شراب
|
|
چو اخگر سيه گون نمودى در آب
|
به دورش زده حلقه نور نگاه
|
|
ولى تيره چون هاله بر دور ماه ...
|