یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

قنبر خوش‌شانس


يک زن و مردى بودند که هر چه مى‌کردند بچه‌دار نمى‌شدند. هى دعا کردند و دعا کردند تا پير شدند. سرپيرى دعايشان مستجاب شد. خدا يک پسرى داد به آنها که اسمش را گذاشتند قنبر. يکى دو ماه بعد از به دنيا آمدن قنبر، پدرش مُرد. وقتى پدر قنبر خواست بميرد به زنش گفت: 'وقتى که قنبر بزرگ شد و پرسيد: 'پدرم چه کاره بود نگوئى صياد بود، بگو نوکر شاه بود.' اين را گفت و مُرد.
قنبر بزرگ شد. وقت کارش شد. آمد پيش مادرش و گفت: 'پدرم چه کاره بود؟' مادرش گفت: 'پدرت توى خانهٔ شاه بود. نوکر شاه بود.'
قنبر از مادرش خداحافظى کرد و آمد دم درِ کاخ شاه. گفتند: 'چکار داري؟' گفت: 'آمده‌ام جاى پدرم کار کنم.' امّا جوابش کردند و کار به او ندادند. او هم برگشت به خانه و به مادرش گفت: 'پدرم ارثى ميراثى براى من گذاشته يا نه؟' مادرش رفت و تير و کمان و تلهٔ صياد را آورد براى قنبر. او هم برداشت و زد به کوه. يک آهوئى را ديد، گذاشت دنبالش و رفت تا اينکه آهو تپيد توى غار. قنبر گرفت و همان جا دم در غار خوابيد. صبح که شد ديد به‌جاى آهو يک اژدها از توى غار درآمد. قنبر هول شد و با شمشير زد دُم اژدها را قطع کرد و بُرد. وقتى دُم اژدها را بُرد به خانه‌ ديد توى آن مرواريد و جواهر است. چند دانه از آنها را بُرد فروخت و پولدار شد.
يک مدّتى که گذشت يک خانه هم خريد و دم و دستگاهى راه انداخت. يک‌روز شاه مملکت داشت از آنجا مى‌گذشت خانهٔ قنبر را ديد. پرسيد: 'اين خانهٔ کيست؟' گفتند: 'اين خانه‌ مال فلان کس است که آمد به نوکرى شما، امّا جوابش کرديد!' شاه فرستاد دنبال قنبر. رفتند و او را آرودند. شاه گفت: 'شنيده‌ام که خيلى دلاوري. شغل پدرت هم صيادى بوده مگر نه؟' قنبر گفت: 'چرا!' شاه گفت: 'پس بايد بروى و ماهى طلائى را از دريا بگيرى و بياوري! اگر تا سه روز ديگر برگشتى و ماهى را آوردى که هيچ، اگر نه مالت را مصادره مى‌کنم!'
قنبر آمد پيش مادرش و جريان را گفت. مادرش گفت: 'پدر خدابيامرزت هم نام و نشان اين ماهى را مى‌گفت. امّا تا آن دريا يک‌سال راه است.'
قنبر آمد و نشست زير درخت توى خانه‌شان و همين‌جور که مشغول فکر کردن بود خوابش بُرد. يک‌مرتبه از خواب پريد و ديد دو تا کفتر سفيد آمدند نشستند روى درخت.
اين يکى به آن يکى گفت: 'دَدُو!' آن يکى گفت: 'جان دَدُو!' گفت: 'مى‌دانى اين پسر کيست؟' آن يکى گفت: 'نه دَدُو جان از کجا بدانم؟!' گفت: 'اين قنبر است که شاه به مال و منالش طمع کرده و حالا ماهى طلائى را بهانه کرده و سه روز هم مهلتش داده تا آن را بياورد، اگر نه خانه‌اش را مى‌گيرد!' کفتر دومى گفت: 'اى دَدو جان، کاش بخت اين جوان بيدار باشد و حرف‌هاى ما را بشنود: پوست اين درخت که زيرش خوابيده خاصيتش اين است که هر کس از آن بِکَند و پايش بکُند راه يکساله را يک روزه مى‌رود و برمى‌گردد. برگ اين درخت را هم خمير کند و ماهى طلائى را با آن بگيرد!'
کفترها اين را گفتند و پريدند.
قنبر پا شد، برگ درخت را آرد کرد و خمير درست کرد و از پوست اين درخت کند و کرد به پايش و يک روزه رفت ماهى طلائى را گرفت و برگشت و بُرد پيش شاه! شاه ماند به تعجب. با وزير نشست به شور که چه کند چه نکند؟ وزير گفت: 'بگوئيم که برو و شير در پوست شير سوار بر شير بياور.'
قنبر باز هم آمد نشست زير درخت. يک مرتبه ديد همان دو تا کفتر قبلى آمدند و نشستند بالاى سرش. کفتر اوّلى گفت: 'دَدُو!' دومى گفت: 'جان دَدُو!' اوّلى گفت: 'مى‌دانى چرا اين قنبر دوباره رفته توى فکر؟' دومى گفت: 'نه، از کجا بدانم؟' اوّلى گفت: 'براى اينکه شاه به او گفته که بايد بروى شير در پوست شير بر روى شير بياوري. حالا او نمى‌داند چه کند!' کبوتر دومى گفت: 'اى دَدُو جان، اين که کارى ندارد. قنبر اگر حرف‌هاى ما را بشنود، خوب است پا شود و از اين درخت توى خانه‌شان يک‌ بار پوست انار بکنَد و بکوبد و با خودش ببرد فلان جا، يک شيرى است که شاه همهٔ شيرهاست، يک خار بزرگى رفته توى پايش. خار را در آوَرَد و خمير پوست انار بگذارد روى زخم. وقتى شير شاه خوب شد هر کارى که قنبر بخواهد برايش مى‌کند.'
کفترها اين را گفتند و پريدند.
قنبر پاشد، يک بار از پوست انارها کند و کوفت و خمير کرد و سوار اسب شد و رفت. رفت تا رسيد به شير شاه. ديد دارد مى‌نالد. گفت: 'مى‌خواهى خوبت کنم؟' شير شاه گفت: 'اگر اين کار را بکنى هر کارى بخواهى برايت مى‌کنم.' قنبر آمد و چله‌اى (= طنابي) بست به خار و با اسب کشيد و خار را درآورد. بعد، از خمير پوست انار گذاشت روى زخم او. شير شاه گفت: 'حالا بگو چه مى‌خواهي؟' قنبر گفت: 'شاه از من خواسته که شير در پوست شير بر روى شير برايش ببرم.' شير شاه گفت: 'برو بالاى درخت و صدا بزن که شير شاه مُرد. وقتى شيرها جمع شدند ببين کدامشان خوشحال و کدامشان ناراحتند. بيا به من بگو!'
قنبر رفت بالاى درخت و داد زد: 'شير شاه مرد، هى هى هي! شير شاه مرد هى هى هي! ....' چند بار که قنبر داد زد، شيرها همه جمع شدند زير درخت. قنبر نگاه کرد، ديد همه‌شان ناراحتند به‌جز دوتاشان که بگو مگو مى‌کنند. يکى شان مى‌گويد من شاهم، آن يکى مى‌گويد من شاهم! قنبر آمد و قضيه را به شير شاه گفت. شير شاه هم آمد پنجه‌اى زد و دو تا شير را کشت و پوستشان را کند. بعد چند تا از شيرهاى ماده را دوشيد و شيرشان را ريخت توى پوست آن دو تا شير و داد به قنبر. بعد گفت: 'حالا سوار من شو تا برويم پيش شاه!' قنبر، پوست شيرها را که پُر شير شده بود برداشت و سوار شير شاه شد و آمد پيش شاه. شاه ماند به تعجب. دوباره با وزيرش نشست به شور کردن و دوباره به قنبر گفت: 'مى‌روى فلان شهر و دختر پادشاه آنجا را مى‌آورى و الاّ هر چه ديده‌اى از چشم خودت ديدي!'
قنبر دوباره آمد و نشست زير همان درخت و باز همان دو تا کفتر آمدند و نشستند به صحبت. اوّلى گفت: 'اى دَدُو جان مى‌دانى که اين قنبر چرا رفته توى فکر؟' آن يکى گفت: 'نه دَدُو جان از کجا بدانم؟' اوّلى گفت: 'اين پادشاه ناجنس گفته يا مى‌روى دختر شاه فلان شهر را مى‌آورى يا گردنت را مى‌زنم!' کفتر دومى گفت: 'اى دَدُو جان، زير اين درخت يک انگشتر مشگل‌گشا چال است، قنبر اگر مى‌خواهد سالم برود و سالم برگردد بايد اين انگشتر را بردارد و با خود ببرد.'
کفترها اين را گفتند و پريدند.
قنبر هم پاشد و پاى درخت را چال کرد و انگشتر مشگل‌گشا را برداشت و راه افتاد و زد به بيابان. رفت و رفت تا رسيد به يک جائى ديد يک رودخانه‌اى است و يک غولى يک پايش را زده اين‌طرف رود و يک پايش را زده آن‌طرف‌ رود و هى آب مى‌خورد و هى مى‌گويد: 'مُردَم از تشنگي!' قنبر انگشتر مشگل‌گشا را درآورد و ماليد به شکم ‌غول و سه تا صلوات فرستاد، فورى عطش غول رفع شد. غول گفت: 'در مقابل خدمتى که کردى چه کار مى‌خواهى برايت بکنم؟' قنبر گفت: 'هيچ، فقط مرا بگذار آن‌طرف رود.' غول قنبر را گذاشت آن‌طرف رود و چند تار مو از خودش کند و داد به قنبر و گفت: 'هر وقت مرا خواستي، يکى از اينها را آتش بزن.' قنبر تار موها را گرفت و خداحافظى کرد و رفت.
رفت تا رسيد به يک آسياب بزرگ، ديد يک نره ديوى نشسته هى گندم آسيا مى‌کُند و نان مى‌پزد و مى‌خورد امّا هيچ سير نمى‌شود. و هِيْ مى‌گويد: 'اى خدا مُردَم از گرسنگي!' قنبر، انگشتر را برداشت و سه تا صلوات فرستاد و ماليد به شکم نره‌ديو. فورى ديو خوب شد و گفت: 'در مقابل خدمتى که کردى چه مى‌خواهي؟' قنبر گفت: 'هيچ.' امّا نره‌ديو هم چند تا از موهايش را کند و داد به او. قنبر موهاى ديو را گرفت و گذاشت توى خورجين و رفت. رفت تا رسيد به يک دريا. ديد يک اژدهائى تو آب چرخ مى‌خورَد و هى مى‌گويد: 'سوختم، سوختم!' قنبر، انگشتر را ماليد به بدن او و سه تا صلوات فرستاد و او را هم خوب کرد. او هم چند تار مو داد به قنبر تا هر وقت او را خواست آنها را آتش بزند.
قنبر آمد و آمد تا رسيد به شهر پادشاه. رفت به کاخ پادشاه و گفت: 'شاه فلان شهر مرا فرستاده خواستگارى دخترت.' شاه گفت: 'مانعى نيست امّا دختر من سه تا شرط دارد که هر کس آنها را انجام بدهد به او شوهر مى‌کند، اگر هم انجام ندهد کشته مى‌شود.' قنبر گفت: 'باشد.' او را بردند پيش دختر شاه. دختر گفت: 'شرط اوّل اين است که حوضى که توى قصر است آبش را تا صبح بخوري!' قنبر نگاه کرد ديد که حوضى است قد يک کاروانسرا! گفت: 'باشد.' رفت و موى غول تشنه را آتش زد. غول حاضر شد. قنبر گفت: 'آب اين حوض را بخور.' غول سرگذاشت توى حوض و قُرتُ قُرتْ همهٔ آب حوض را خورد! صبح نگاه کردند ديدند آب حوض خشک شده.
قنبر را بردند پيش دختر شاه. شرط دوم اين است که ده تا قَزْقُو (= قزقن، ديگ بزرگ) برنج و آبگوشت درست مى‌کنيم تا صبح همه‌اش! را بخوري!' قنبر گفت: 'باشد.' آمد و موى نره‌ديو را آتش زد و او حاضر شد. قنبر گفت: 'اين ده تا قزقو را بخور.' نره‌ديو هم نشست و تا صبح همهٔ برنج و آبگوشت‌ها را خورد، قزقوها را هم ليسيد و رفت. صبح که شد مردان شاه آمدند ديدند که قنبر همهٔ غذاها را خورده! ماندند به تعجب.
دوباره قنبر را بردند پيش دختر شاه و او گفت: 'شرط سوم اين است که انگشتر من سال‌ها پيش توى فلان دريا افتاده بايد بروى پيدايش کني!' قنبر آمد و موى اژدها را آتش زد و او را حاضر کرد. اژدها هم رفت و انگشتر را پيدا کرد و آورد.
دختر شاه که ديد قنبر همهٔ شرط و شروط را انجام داده به قنبر گفت: 'حالا من حاضرم به نکاح تو دربيايم.' قنبر گفت: 'امّا من تو را براى خودم نخواسته‌ام براى شاهمان خواسته‌ام که شرط کرده اگر تو را نبرم گردنم را مى‌زنم!' دختر گفت: 'او را بگذار به‌عهدهٔ من.' قنبر با دختر آمد پيش شاه شهر خودشان. شاه خواست با دختر عروسى کند امّا دختر گفت: 'اگر مى‌خواهى با من عروسى کنى اوّل بايد بروى و از پدر و مادرت امضاء بگيري!' شاه گفت: 'چطورى امضاء بگيرم؟ آنها مرده‌اند!' دختر گفت: 'يک چاهى است فلان جا، هر کس برود توى آن مى‌تواند زنده برود آن دنيا و امضاء بگيرد و بياورد!'
خلاصه: شاه و وزير و دختر و قنبر رفتند سر چاه. شاه وزير رفت توى چاه و افتاد و مُرد. صداى آخ و اُوخش که بالا آمد شاه گفت: 'وزير چه مى‌گويد؟' دختر گفت: 'وزير مى‌گويد پدر و مادرت دلشان براى تو تنگ شده و مى‌خواهند خودت را ببينند، مى‌گويند تا خودت نيائى امضاء نمى‌دهيم!'
خلاصه؛ شاه بدجنس هم گول خورد و رفت توى چاه که امضاء بگيرد و بياورد. امّا او هم مثل وزير افتاد و مُرد. قنبر هم آمد و با دختر شاه عروسى کرد و شد شاه مملکت.
- قنبر خوش‌شانس
- افسانه‌هاى لُرى ـ ص ۲۰۰
- گردآورنده: داريوش رحمانيان
- نشر مرکز، چاپ اوّل ۱۳۷۹
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دهم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)،نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید