جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا
خالهسوسکه (۲)
يک خالهسوسکه بود که جز يک پدر کسى نداشت. يک روز پدر او به او گفت: من پير شدهام و ديگر نمىتوانم خرج تو را بدهم، برو و فکرى به حال خودت بکن خالهسوسکه گفت: چهکار کنم؟ گفت: شنيدهام در همدان، عمورمضان نامى هست پولدار که از دخترهاى ريزنقش خوشش مىآيد، برو و کارى بکن که خودت را در حرمسراى او بياندازي، آنوقت نانت در روغن است. |
خالهسوسکه رفت و هفت قلم آرايش کرد و بعد از خانه بيرون رفت. رسيد به دکان بقالي. بقال پرسيد، خالهسوسکه کجا مىروي؟ گفت: خاله و درد پدرم، من که از گل بهترم، من که تاج هر سرم. بقال گفت: پس چى بگوئيم؟ گفت: بگو اى خالهقزي، چادر يزدي، کفش قرمزى اُُقُر بخير. کجا مىري؟ بقال آنچه خالهسوسکه گفته بود تکرار کرد. گفت: مىروم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به پستو بکنم، آرد بکندو بکنم، نان گندم بخورم، قليون بلور بکشم، منت بابا نکشم. گفت: زن من مىشي؟ گفت: اگر زنت بشوم، وقتىکه دعوامان شد مرا با چى مىزني؟ گفت: با سنگ ترازو. گفت: واخ، واخ! زنت نمىشم، اگر بشم کشته مىشم. از آنجا گذشت، رفت تا رسيد به دکان قصاب. همان حرفها را که با بقال زده بود با قصاب هم زد. تا جائىکه خالهسوسکه از قصاب پرسيد، اگر زنت بشم، وقتى دعوامان شد مرا با چى مىزني؟ قصاب گفت: با ساطور قصابي. گفت: واخ واخ زنت نمىشم، اگر بشم، کشته مىشم. از آنجا هم رد شد، رسيد به دکان علافي، همان حرفها زده شد. علاف در جواب خالهسوسکه گفت: با چوب قپان. گفت: زنت نمىشم. اگر بشم کشته مىشم. |
رفت تا رسيد سر کپهٔ خاکي. آنجا يک آقاموشه نشسته بود اَرخلق قلمکار پوشيده بود. شب کلاه ترمه به سر خود و شلوار قصب به پاش. تا چشم آقاموشه به خالهسوسکه خورد، امد جلو کرنش بالا بلندى کرد و گفت: اى خالهقزي، چادر يزدي، کفش قرمزي، اقر بخير؟ خالهسوسکه گفت: اى عالىنسب، تنبان قصب. مىروم تا همدان، شو کنم بر رمضان، روغن به پستو بکنم، آرد به کندو بکنم، نان گندم بخورم قليون بلور بکشم، منت بابا نکشم. گفت: خالهقزى جان، جان جانان! مىتوانى راه را نزديک کنى و زن من بشي؟ گفت: البته که مىشم، چرا نمىشم اما بگو ببينم مرا کجا مىخواباني؟ گفت روى خيک شيره. گفت: کى مىتونه، روى چيز چسبان بخوابد؟ گفت روى خيک روغن. گفت: کى روى چيز چرب و چيلى مىخوابد؟ گفت: روى کيسه گردو. گفت کى روى چيز قلمبه ـ سلمبه مىخوابد؟ گفت: روى زانويم مىخوابانم. گفت چى زير سرم مىگذراري؟ گفت: بازوم را. گفت: خوب، اگر روزى ـ روزگارى از دست من اوقاتت تلخ شد، مرا با چى مىزني؟ گفت با دم نرم و نازکم، گفت راستى ـ راستى مىزني؟ گفت: نه، دمم را به سرمه مىزنم و به چشمت مىکشم. گفت: حالا که اينطور است زنت مىشوم. کارها را درست کردند و عروسى راه انداختند. |
چند روزى گذشت. آقاموشه رفت دنبال کار خود و خالهسوسکه هم مشغول خانهداى شد. يک روز لباسهاى آقاموشه را برد دم اب بشورد، پاى او سر خورد و افتاد توى آب، به زحمت خودش را به علفى رساند و بند شد. در همين موقع يکى از سوارهاى شاه پيدايش شد. خالهسوسکه فرياد زد: 'سوارک ـ رکي، دم اسبت اردکي، به تو مىگويم، به اسب دلدلت مىگويم، به قباى پر گلت مىگويم، برو تو آشپزخانهٔ شاه، آنجا آقا موشک را بگو، بلبله گوشک را بگو، سنجاب پوشک را بگو، که نازت، نازنينت، گل بستانت، چراغ شبستانت تو آب افتاده، خودت را با نردبان طلا برسان و از آب بکشش بيرون. سوار آمد به خاه شاه و تو آب افتادن خالهسوسکه و حرفهاى او را براى شاه و وزير تعريف کرد و آنها را خنداند. آقاموشه که همان موقع از آشپزخانه به کنج اتاق آمده بود، حرفها را شنيد و فورى خودش را رساند به دم آب. خالهسوسکه گفت: من که به تو پيغام دادن نردبان طلا بيار. موشه رفت از دکان سبزىفروشى يک هويج دزديد، بادندان خود آنرا دندانه دندانه کرد و آورد گذاشت توى آب. خالهسوسکه با قر و غمزه يواش يواش آمد بالا. |
صبح، خالهسوسکه مريض شد. آقاموشه نگران شد. تند رفت حکيم آورد. حکيم گفت: بايد شورباى شلغم بخورد. آقاموشه رفت اينور و آنور شلغم و لپه و چيزهاى ديگر ديديد و آش را بار گذاشت اما همينکه آمد آش را هم بزند. افتاد توى ديگ آش. از آن طرف، خالهسوسکه هرچه منتظر شد ديد آقاموشه نيامد. شروع کرد به صدا زدن. اما هرچه اسم آقاموشه را صدا کرد، جوابى نيامد. نگارن شد. آمد به آشپزخانه. توى ديگ را که نگاه کرد ديد، آقاموشه توى آن افتاده و مرده است. بناى گريه و زارى را گذاشت و از حال رفت. همسايهها خبردار شدند. گلاب به صورت او زدند، حال آمد. از آن بهبعد کار خالهسوسکه غصه خوردن و اشک ريختن بود. |
بعداز آن هرچه خواستگار آمد خالهسوسکه جواب مىداد: 'بعد از آن نازنين دو کار نمىکنم: نه اسم شوهر مىآورم، نه سياهى از خودم دور مىکنم. اين است که از آن روز تا حالا خالهسوسکه از غم آقاموشه سياهپوش است. |
ـ خالهسوسکه |
ـ قصههاى کهن ايرانى ـ جلد اول ـ ص ۵۹ |
ـ گرداورنده: فضلالله (مهتدي) صبحى |
ـ انتشارات اميرکبير. چاپ اول ۱۳۳۲ |
(به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد چهارم ـ علىاشرف درويشيان و رضا خندان). |
همچنین مشاهده کنید
- خوابی که تعبیر شد
- شال ترس مامد (محمد که از شغال میترسد)
- فرجام
- مرغ زرد (۲)
- مِم و زین (۳)
- فلکناز (۲)
- سه دزد
- کچلتنوری
- دو دوست
- مرغ سعادت (۲)
- کچل دهاتی که به مقام داماد شاه رسید (۳)
- محمد پسر حداد (۲)
- ملکجمشید (۴)
- آسوکهٔ مد تنبل
- آستر، رویه را نگاه میدارد؛ نه رویه آستر را
- مغول دختر
- بوذرجمهر و خزانهدار انوشیروان
- سیب جادو
- دو برادر خوانده
- ملکمحمد و گلنار
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران انتخابات احمد وحیدی حسن روحانی حجاب پاکستان مجلس شورای اسلامی دولت دولت سیزدهم رهبر انقلاب نیکا شاکرمی مجلس
سیل هواشناسی تهران آتش سوزی یسنا شهرداری تهران قوه قضاییه پلیس روز معلم معلم آموزش و پرورش فضای مجازی
قیمت خودرو سهام عدالت قیمت طلا سازمان هواشناسی مالیات طلا بازار خودرو قیمت دلار خودرو حقوق بازنشستگان بانک مرکزی ایران خودرو
مهران غفوریان موسیقی تلویزیون سریال عمو پورنگ ساواک سینمای ایران نمایشگاه کتاب مهران مدیری مسعود اسکویی سینما عفاف و حجاب
رژیم صهیونیستی اسرائیل فلسطین غزه آمریکا جنگ غزه روسیه ترکیه حماس نوار غزه انگلیس اوکراین
استقلال فوتبال پرسپولیس سپاهان علی خطیر باشگاه استقلال لیگ برتر جواد نکونام بازی لیگ برتر ایران تراکتور رئال مادرید
هوش مصنوعی فناوری اپل گوگل ناسا مدیران خودرو تلفن همراه
طب سنتی خواب فشار خون کبد چرب