دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

جمیل و جمیله


روزى روزگاري، جوانى به‌نام جميل زندگى مى‌کرد که دخترعموئى به‌نام جميله داشت. پدرشان اين دو را از هنگام تولد براى هم نامزد کرده بودند. وقتى روز عروسى نزديک شد جميل براى يک سفر سه روزه به شهر رفت تا براى عروس جهيزيه بخرد، اما جميله در روستا ماند.
يک روز که دختران ده براى گرد‌آورى هيزم به بيشه‌زار مى‌رفتند جميله نيز با آنان رفت. وى هنگامى که خار و هيزم خشک را جمع مى‌کرد، چشمش به يک دستهٔ هاون آهنى افتاد که سر راهش افتاده بود. جميله دستهٔ هاون را لاى هيزم جا داد. وقتى دخترها آماده شده بودند که به خانه‌هايشان بازگردند، او هيمهٔ هيزم را بلند کرد تا روى سرش قرار دهد اما دستهٔ هاون در ميان هيزم محکم نمى‌شد. هر بار که هيزم را بلند مى‌کرد دستهٔ هاون به زمين مى‌افتاد. دخترها در طول اين مدت منتظرش بودند اما سرانجام به او گفتند 'جميله، هوا رو به تاريکى مى‌رود، اگر مى‌خواهى با ما بيائى بيا وگرنه مى‌توانى به دنبال ما راه بيفتي' . جميله گفت 'شما برويد، من نمى‌توانم اين دستهٔ هاونى را جا بگذارم حتى اگر تا نصف شب هم شده اينجا مى‌مانم' . از اين‌رو دخترها او را ترک کردند.
وقتى هوا تاريک‌تر شد دستهٔ هاون در يک لحظه به يک غول تبديل شد و جميله را روى دوشش انداخت و بى‌درنگ آنجا را ترک کرد. او بيابان را زير پا گذاشت و رفت و رفت تا اينکه پس از يک ماه به قلعه‌اى رسيد. غول دختر را در قلعه زندانى کرد و گفت 'اينجا در کنفِ حمايت من هستى و هيچ آسيبى به تو نخواهم رساند' . اما جميله با تلخکامى گريه سر داد و با خود گفت 'چه بلائى سر خودم آوردم!'
وقتى دخترها به آبادى برگشتند، مادر جميله از آنها پرسيد: 'دختر من کجاست؟' آنها گفتند: 'دختر شما در بيشه‌زار بيرون ده ماند. ما به او گفتيم اگر با ما مى‌آيى بيا وگرنه ما مى‌رويم و او گفت شما برويد! من دستهٔ هاونى پيدا کرده‌ام که نمى‌توانم آن را ترک کنم، حتى اگر مجبور باشم تا نصف شب اينجا مى‌مانم' . مادر جميله فريادزنان در تاريکى شب به‌سوى بيشه‌زار دويد.
مردان روستا به‌‌دنبال زن راه افتادند و به او گفتند 'به خانه‌ات برگرد! ما او را نزد شما خواهيم آورد. يک زن نبايد هنگام شب آوارهٔ بيشه‌زار شود. ما - مردها - جميله را جستجو مى‌کنيم' . ولى مادر جميله فرياد زد 'من با شما مى‌آيم. ممکن است دخترم با نيش افعى کشته شده باشد يا جانوران او را دريده باشند، آن‌وقت چه خاکى به سرم بريزم؟' مردها پذيرفتند و با مادر جميله به راه افتادند و يکى از دخترها را هم با خود بردند تا جاى او را در بيشه‌زار نشان دهد.
آنها هيمهٔ هيزم را در همان جائى يافتند که جميله روى زمين گذاشته بود اما اثرى از او نيافتند. آنها به‌نام صدايش کردند اما هرچه فرياد زدند کسى پاسخ نداد، لذا آتش روشن کردند و تا صبح به جستجوى خود ادامه دادند. آن‌گاه به مادر جميله که هنوز گريه مى‌کرد، گفتند 'دختر شما را آدميزاد دزديده است، چون اگر جانوران وحشى او را خورده باشند پس اثر خونش کجاست و اگر افعى او را نيش زده باشد پس جسدش کجاست؟' و همگى به خانه‌هايشان بازگشتند.
روز چهارم پدر و مادر جميله به يکديگر گفتند 'چه‌کار بايد بکنيم؟ آن جوان بيچاره براى خريد لباس عروسى رفته است، اگر بازگردد به او چه بگوئيم؟' و سرانجام تصميم گرفتند 'بزى را مى‌کشيم و سرش را دفن مى‌کنيم و سنگى روى قبر مى‌گذاريم. وقتى آن جوان آمد، سنگ قبر را نشانش مى‌دهيم و مى‌گوئيم که دختر مرده است' .
پسرعموى دختر از شهر برگشت و لباس و زيور‌آلاتى را که خريده بود با خود آورد. وقتى وارد ده شد پدر جميله به پيشوازش رفت و گفت 'اميدوارم در آينده خوشبخت شوى اما بايد بگويم که جميله عمرش را به شما داد' . اشک‌هاى آن جوان بر گونه‌هايش سرازير شد و زار زار گريه کرد. جميل حاضر نشد قدمى بردارد مگر دختر را به او نشان دهند. آنها به وى گفتند 'با ما بيا' و او که لباس‌هاى عروسى را زير بغل حمل مى‌کرد به دنبالشان راه افتاد. جهيزيه را روى قبر انداخت و هاى‌هاى گريست و از شدت ناراحتى سرش را به سنگ قبر کوبيد. جميل تمامى روز بعد دوباره سر قبر رفت، لباس‌هاى عروسى هنوز روى قبر بود، نشست و گريه کرد و بار ديگر سرش را به سنگ قبر زد. تا شش ماه کار اين جوان همين بود. در اين هنگام مردى که پياده در بيابان سفر مى‌کرد، خود را در برابر قصر بلندى ديد که تک و تنها در بيابان ساخته شده بود و هيچ‌ خانه‌اى نزديک آن نبود.
مرد با خود گفت 'در سايهٔ اين قصر استراحتى خواهم کرد' و در کنار ديوار نشست. لحظاتى بعد دخترى او را ديد و پرسيد 'شما ديوى يا انسان؟' مرد گفت 'من از سلالهٔ آدميزادم. انسانى بهتر از پدر و پدربزرگ شما!' دختر پرسيد 'چه کسى ترا به اينجا کشانده و در سرزمين غول‌ها و ديوها به‌دنبال چه مى‌گردي؟' آن‌گاه مرد را نصيحت کرد و گفت 'شما دوست عزيز اگر آدم عاقلى هستي، پيش از آنکه غول ترا در اينجا بيابد و به زندگى‌ات خاتمه دهد و ترا وعدهٔ شام خود کند، از اينجا برو. اما قبل از اينکه بروى به من بگو: مسيرت کجاست؟ مرد گفت 'چرا اين‌قدر دربارهٔ من و مقصدم کنجکاوى مى‌کني؟' دختر گفت 'من تقاضائى دارم' . اگر به طرف ده ما مى‌روى اين پيام را براى مردى که جميل ناميده مى‌شود برسان:
از فراز کاخ بلندى در بيابان
جميله سلامت مى‌رساند
از وراى ديوارهاى ستبر زندان
جميله صداى بزغاله‌اى شنيد
که در قبرِ وى خاکش کردند
تا جوان شجاع و سوگوار را فريب دهند
جميله در جائى که بادهاى بيابانى مى‌وزند و مى‌روبند
تک و تنها و پيوسته مى‌گريد و مى‌گريد
مرد با خود گفت 'مگر تا صبح زنده نباشم که نتوانم تقاضاى اين دختر را برآورده کنم، چون از دست او کارى ساخته نيست' .


همچنین مشاهده کنید