شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

قسمت خدا


روزى روزگارى دو خواهر بودند که با دو برادر ازدواج کردند. يکى از برادرها ثروتمند و ديگرى تنگدست بود. سال‌ها گذشت و هر دو زن صاحب فرزند نشدند. روزى هر دو در اتاقى نشسته بودند که مردى وارد شد و به چهره‌هايشان خيره گرديد. وى مشتى خرما از جيب خود درآورد نيمى از آن را به يکى و نيمى را به ديگرى داد. او به همسر مرد ثروتمند گفت: 'خواهرم تو پيش از آنکه ماه نهم برسد صاحب دختر خواهى شد.' و به همسر مرد فقير گفت: 'و تو خواهرم، پسرى خواهى داشت اين دو نوزاد در يک ماه به دنيا خواهند آمد و با يکديگر ازدواج خواهند کرد.'
همسر مرد ثروتمند غرولند کرد و با خود گفت: 'اگر حرف‌هاى اين مرد غريبه درست باشد و خدا اين قسمت را معين کرده و روزى برسد که بچه‌ام يعنى دختر مردى ثروتمند با پسر مردى که مثل پدرش آهى در بساط نخواهد داشت ازدواج کند من دخترم را سر به نيست مى‌کنم.'
روزها سپرى شد و آن مرد تهيدست پير شد و مرد همسر آبستن خود را گذاشت تا خدمتکار خواهرش شود.
يک روز همسر مرد فقير برخلاف معمول، به خانهٔ خواهرش نرفت. از اين‌ِرو همسر مرد ثروتمند به خدمتکارش گفت: 'برو و ببين که خواهر چه زائيده؟' دختر يا پسر!' خدمتکار رفت و خبر آورد که خانم صاحب يک خواهرزادهٔ پسر شده است. آنگاه خانم گفت دوباره پيش او برگرد و به او بگو با بچه‌اش بيايد، چه زائو باشد چه نباشد، رخت‌هايم بايد شسته شود.
همسر مرد تهيدست رختخوابش را ترک کرد و به خانه خواهرش رفت. آنگاه رخت‌هاى او را برداشت و به‌طرف رودخانه رفت تا آنها را بشويد. وقتى از خانه خارج شد، خواهرش، صندوقچه‌اى را مانند يک قايق قيراندود کرد و پسر بچه را درون آن گذاشت. اما همراه وى يک کيسه پر از سکه، چند زنگوله پا و دستبند طلا و يک بقچه لباس در صندوقچه گذاشت. سپس صندوقچه را در رودخانه انداخت و در لباس‌هاى پسر بچه که در خانه مانده بود مقدارى گوشت يعنى قلب يک گوسفند را گذاشت. طولى نکشيد که سگ بوى گوشت را شنيد و آن را خورد.
مادر پسر بچه کارش را که تمام کرد، سر گهواره آمد تا نوزاد را ببيند اما همين که پوشش روئى را برداشت ديد که رختخواب آغشته به خون است. داد و فرياد کرد: 'پسرم کجاست، کى او را برده؟' آنها به او گفتند سگ بچه را خورده! زن تنگدست اين را که شنيد به کپرش برگشت و در عزاى پسر بچه‌اش نشست. او لباس‌هايش را در هم دريد، گونه‌هايش را با ناخن خراشيد و آنقدر گريه کرد که پس از مدتى کور شد و چون بينا‌ئى‌اش را از دست داده بود، مردم استخوان‌ها و پس مانده‌هاى غذائى را که مى‌خوردند و نيز لباس‌هاى کهنه‌شان را به او مى‌دادند.
حال ببينيم بر نوزاد چه گذشت. يک کشاورز که با چرخ آبگرد از رودخانه آب مى‌گرفت و به مزرعه‌اش مى‌رساند متوجه شد که چيزى چرخ را از حرکت بازداشته است. اين ديگر چيست؟ يک صندوقچه، عجيب است! او چند پسر جوان را در آن حوالى ديد و از آنها خواست: 'برويد و آن را براى من بياوريد! شما آن را از بيرون هل دهيد و من آن را از درون مى‌کشم!' همين که صندوقچه بالا آمد و به آن نگاه کرد؛ چه‌ها که نديد: يک نوزاد پيچيده در درون صندوقچه! با خود گفت خدا را شکر و پشت دست خود را بوسيد و آن را به پيشانى‌اش ماليد تا سپاس خود را از خداوند نشان دهد.
کشاورز به آنها گفت: 'آقا پسرها اين نعمت خدادادى براى من بامعنا است. اگر چيزى غير از بچه بود آن را به شما مى‌دادم.' او صندوقچه و پسر بچه را برداشت و نزد همسرش ـ که نازا بود ـ به خانه رفت: 'همسرم، اکنون وقت آن است که دست به دعا برداري! خدا به ما يک پسر داده است!' زن مقنعه خود را برداشت و سر خود را در برابر آفريدگار برهنه کرد و خداى را سپاس گفت. او بزى داشت که با شيرش بچه را تغذيه مى‌کرد. پس از مدتى بچه را از شير گرفت و همين که بزرگتر شد او را براى آموختن قرآن نزد ملا فرستاد.
طى اين مدت، مرد هر روز صبح ـ شگفت زده ـ يک قطعه طلا را در جائى که بچه مى‌خوابيد پيدا مى‌کرد. او اين پول‌ها را براى خريد بذر صرف مى‌کرد و زمين‌هاى زيادى را زير کشت برد ولى با اين حال هنوز طلاى فراوانى وجود داشت. به زودى اين زن و شوهر، ثروتمند شدند. آنها صندوقچه را با همه چيزهائى که درون آنها بود کنار گذاشتند.
سال‌ها گذشت. پدر جان به جان آفرين تسليم کرد و مرد. و اما مادر نازنين پسرک زنده بود. سال‌هاى سال گذشت تا اينکه زن بيمار شد. او به پسرک گفت: 'فرزندم، بگو تا محضردار و منشى‌اش بيايند.' و در برابر شهود همهٔ دارائى‌هاى خود را اعم از چندين انبار، چندين قطعه زمين، چند خانه و چندين مستغلات، به نام آن پسر کرد. وقتى که شهود خانه را ترک کردند زن به پسر گفت: 'صندوقچه را بياور و درش را باز کن.' پسرک به درون صندوقچه نگاه کرد مقدارى لباس، يک کلاه بچگانه، تعدادى بند قنداق و چند پتوى کوچک در آن ديد. مادرش گفت: 'پسرم، هنگامى که شما را همراه يک کيسه سکه و زينت‌آلات بچگانه در اين صندوقچه پيدا کرديم، در اين لباس‌ها پيچيده‌ شده بودي. ما شما را از صندوقچه بيرون آورديم و به‌عنوان بچه‌ٔ خودمان بزرگ کرديم.' پس از اين صحبت‌ها، سرزن به جلو خم شد و ديگر چيزى نگفت. او مرد.
پسرک همهٔ آن دارائى‌ها را فروخت و پول حاصل‌ از آنها را در صندوق‌هاى تخته‌اى گذاشت و بار قايق کرد. او چهار قايق را پر کرد و به سوى شهر راه افتاد. وقتى به شهر رسيد مردى به او گفت: 'اهلاً و سهلاً، خسته نباشى پسرم، آيا شما غريبه هستي؟' پسر گفت: 'آرى غريبه هستم پدر.' مرد گفت: 'خب پس با من به خانه‌ام بيا و شام را ميهمانم باش.' پسرک جواب داد: ' نه عمو، نمى‌توانم، بايد مواظب اموالم باشم من نياز به يک مهمانخانه با يک خانه خالى دارم.' مرد گفت: 'من يک انبار دارم. آنان باربرهائى را اجير کردند و صندوق‌هاى پر از طلا را از قايق‌ها پائين آوردند و به انبار بردند. زن آن مرد که مى‌ديد باربرها چندين بار حياط خانه را طى مى‌کنند پرسيد اين جوان کجائى است؟ مرد گفت: 'غريبه است. او چهار محموله کالا را با خود آورده تا آنها را در انبار ما نگه دارد.' زن گفت: 'برو و عاقد را خبر کن. ما بايد دخترمان را به عقد ابن پسر جوان درآوريم.' آنگاه زن رو به آن جوان کرد و گفت ما دخترمان را براى شما در نظر گرفتيم.
جوان نزد پارچه فروش رفت و هفت ذرع پارچه خريد و آنها را به شکل هفت کيسه دوخت و در آنها کادوهائى براى عروس گذاشت. در همان حال، مادر دختر همه چيز را براى عروس و داماد آماده کرد: آفتابه و لگن و لحاف و تشک. زن هر يک از اينها اين جمله را حک يا گلدوزى کرده بود. خدا اين را مقدر کرده بود و من آن را از ميان بردم!
دختر و پسر با هم ازدواج کردند. پسر، هنگام خواب ميان خود و همسرش يک شمشير مى‌گذاشت. يک، دو، سه و چهار روزى گذشت. زن دخترش را فراخواند و از او پرسيد: 'دخترم به من بگو آيا اين جوان با تو صحبتى هم مى‌کند؟ آيا به تو توجه نشان مى‌دهد؟' و دختر جواب داد دريغ از يک کلمه. مادرش گفت: 'او يک غريبه است شايد صحبت نکردن در ميان آنها رسم باشد.' و چون اين حالت ادامه يافت، زن نتوانست آرام بماند و سرانجام به جوان گفت: 'پسرم اين دختر، همسر شما است فقط مى‌خواستم بپرسم که آيا او را نمى‌پسندي؟ چرا به او توجهى ندارى و حتى يک کلمه با او صحبت نمى‌کني؟'
جوان گفت: 'همسرم روى سرم جاى دارد! او مايه افتخار و زيور من است! آن چه که مرا از صحبت کردن باز داشته اين جمله است: خدا اين مقدر کرد و من آن را محو کردم. چطور مى‌توان تقدير خدا را عوض کرد؟ شما چه کسى را محو کردى يا از ميان بردي؟' در اينجا بود که زن تمامى قصه را براى جوان تعريف کرد.
جوان پرسيد: 'آيا مادر پسرى که سگ او را خورده هنوز زنده است؟'
زن گفت: 'آرى پسرم او زنده و نابينا است و با آنچه که مردم به او مى‌دهند زندگى مى‌کند.' جوان گفت: 'مرا نزد وى ببر.' آنگاه مادرزنش او را به کپر کوچکى برد. در آنجا جوان از در کپر سرک کشيد، پيرزنى را ديد که در گوشه کپر کز کرده است. جوان فرياد زد مادر. پيرزن گفت: 'من پسرى ندارم. سگ بچه‌ام را خورده است آقا!' جوان گفت من پسرت هستم، پسرى که سگ او را نخورده است. و او را در آغوش گرفت. پيرزن بوى او را شناخت و آنقدر خوشحال شد که آن صحنه جلوى چشمش آمد. به راستى که خدا قادر به انجام هر کارى است.
جوان نزد مادرزنش برگشت و صندوقچه قيراندود را به او نشان داد و گفت: 'من همان بچه‌اى هستم که سگ او را خورده بود.' سپس به او و همسرش دستور داد به مادرش خدمت کنند، لباس‌هايش را بشويند، پاهايش را شستشو کنند و هر روز صبح دستش را ببوسند.
آرى آنان همگى زندگى خوب و آسوده‌اى يافتند که مى‌تواند براى هر زن و شوهرى الگو باشد!
- قسمت خدا
- افسانه‌هاى مردم عرب خوزستان ـ ص ۷۲
- گردآوري: يوسف عزيزى بنى طرف و سليمه فتوحى
- نشر سهند، چاپ اول ۱۳۷۵
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دهم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید