چهارشنبه, ۱۲ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 1 May, 2024
مجله ویستا
امیر زن است نه مرد ، چشمهای امیر تو را کشت
دو برادر بودند يکى تاجر و ديگرى خارکش. مرد تاجر هفت پسر داشت و خارکش هفت دختر. از قضا باران سختى باريدن گرفت و هفت شب و هفت روز باريد. مرد خارکش که نتوانسته بود دنبال کار و کسب برود، دست تنگ و گرسنه مانده بود. به توصيهٔ زنش به در خانهٔ برادرش رفت تا پولى از او قرض بگيرد. در خانهٔ تاجر جشن و مهمانى بود، مرد خارکش را به داخل راه ندادند. خارکش ناراحت و ناميد بازگشت و همه چيز را تعريف کرد. خارکش و زنش از غصه چشمهايشان کور شد. دختر کوچک خارکش، که از اين وضع خسته و دلش به درد آمده بود، کولهبارى برداشت و راه افتاد. رفت و رفت تا به خرابهاى رسيد که گربهاى آنجا مىگشت. گربه يک جن بود. دختر آنجا ماند. بعد از چندى گربه زائيد و بعد به زبان آمد و به دختر گفت که پيشش بماند. دختر هفت روز پيش گربه ماند، خواست برود گربه گفت تا چهلهٔ من باش و بعد برو. دختر قبول کرد. روز چهلم، مطلبى به تو مىگويم تا عاقبت به خير شوي. دختر که همين را مىخواست پيش او ماند. روز چهلم، گربه يک دست لباس مردانه براى دختر خريد و گفت لباس را بپوش و برو توى آبادي. چهل روز شاگرد نجار، چهل روز شاگرد بقال، چهل روز شاگر بزاز باش. روز چهلم بزازي، برايت خوب مىشود. به من هم سر بزن. دختر کارهائى را که گربه گفت انجام داد. روز چهلم در دکان بزازي، شاهزادهاى آمد پارچه بخرد، از دخترک که لباس مردانه پوشيده بود، پرسيد: اسمت چيست؟ گفت: امير. شاهزاده عاشق بزاز شد. اما او پسر بود و نمىدانست چه کار کند. به قصر رفت و بزاز را خواست. به بزاز گفت: برو تحقيق کن ببين شاگردت پسر است يا دختر. گمان کنم دختر باشد. |
فردا شاهزاده و بزاز شاگر بزار به شکار رفتند. از قضا تيرى به دندان دخترک خورد و دنانش شکست. اما دخترک گريه و زارى نکرد. از شکار برگشتند به خانه. دخترک که ديد استادش خيلى سعى مىکند راز او را بفهمد شبانه از آنجا گريخت. براى شاهزاده هم نامهاى نوشت: 'امير زن است نه مرد، چشمهاى امير تو را کشت.' |
وقتى نامه بهدست شاهزاده رسيد، فهميد که شاگرد بزاز دختر بوده است. شاهزاده از عشق دختر بيمار شد. طبيب گفت که بايد هر جور شده دختر را پيدا کرد. شاهزاده به راه افتاد تا دختر را پيدا کند. همه جا مىگشت و مىگفت: 'مرواريد مىدهم، خنده مىستانم.' تا از روى شکستگى دندان، دخترک را بشناسد. از هفت مرواريدى که شاهزاده به همراه داشت شش تا را داده بود به اين و آن و فقط يکى برايش مانده بود. رسيد به در خانهٔ گربه. گربه به دخترک گفت که برود در را باز کند و شاهزاده را داخل خانه بياورد. دختر مرواريد را گرفت و خنديد. شاهزاده او را شناخت. شاهزاده گفت: براى خواستگارى آمدهام. دختر گفت: سه شرط داد. اول اينکه بايد کارى کنى که همه بفهمند تو شاهزاده هستي. دوم بايد براى چشم پدر و مادر من هفت علف شفا را پيدا کنيم. سوم اين که بايد عروسى ما هم مثل شاهزادگان باشد. شاهزاده همه را قبول کرد. بهکمک گربه هفت علف شفا را پيدا کردند و به خانهٔ دختر رفتند. بعد هم به قصر رفتند و جشن عروسى برپا کردند. |
- امير زن است نه مرد، چشمهاى امير تو را کشت |
- افسانههاى ايرانى - ص ۶۷ |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) |
همچنین مشاهده کنید
- دالان و شالان
- خسیس
- طیِ لب طلا
- ملکجمشید و دیب سیب دزد (۲)
- جولاه
- شاهرخ و نارپری (۲)
- شهر حاکمکش
- دختر شاه پریان
- کَلّه شیر، رُوا، تازی (خروس، روباه، سگ تازی)
- سبزگیسو(۳)
- خانهٔ پیرزن
- درخت سحرآمیز
- مرغ سعادت (۳)
- برادر عوض نداره
- سیب خندان و نار گریان
- تونگتونگ تنها و ششتا لؤلؤ
- هَلَه کُت به کُت (چوبدستی بزن)
- پادشاه گلیمگوش
- کلاغ و سیب (۳)
- بهلول دانا و خلیفه
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید بلیط هواپیما
ایران آمریکا غزه بابک زنجانی مجلس شورای اسلامی مجلس خلیج فارس دولت دولت سیزدهم شورای نگهبان حجاب لایحه بودجه 1403
روز معلم سلامت هواشناسی تهران قوه قضاییه سیل شهرداری تهران آموزش و پرورش فضای مجازی دستگیری شورای شهر تهران پلیس
قیمت دلار خودرو قیمت خودرو بانک مرکزی ایران خودرو کارگران سایپا دلار قیمت طلا بازار خودرو مالیات تورم
سریال تلویزیون سینمای ایران سینما موسیقی دفاع مقدس رسانه ملی تئاتر فیلم کتاب
رژیم صهیونیستی فلسطین جنگ غزه نوار غزه حماس روسیه عربستان یمن ترکیه افغانستان نتانیاهو اوکراین
فوتبال استقلال رئال مادرید پرسپولیس بایرن مونیخ سپاهان تراکتور لیگ قهرمانان اروپا باشگاه استقلال فوتسال تیم ملی فوتسال ایران بازی
اینستاگرام اپل تبلیغات گوگل ناسا سامسونگ آیفون همراه اول ماه
بارندگی دیابت کاهش وزن ویتامین مسمومیت قهوه خواب بارداری کبد چرب