یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

پسر تاجر و کوسه


يکى بود يکى نبود. غير از خدا هيچ‌کس نبود. تاجرى بود که مال وخواستهٔ بسيار داشت و فقط يک پسر يکى يکدانه و رود يگانه داشت. يک روز به پسر خود نصيحت کرد که اين ثروت و مال و منالى که به تو مى‌رسد. مى‌دانم که قدرش را آن‌طور که بايد و شايد نمى‌دانى و همه‌اش را تلف مى‌کني. جوان هستى و عيب جوانى همين‌جور چيزها است. اگر تمام مالت را از کف دادى و خرج کردى و ديگر چيزى برايت باقى نماند و خواستى خانه‌ات را هم بفروشي، پيش از فروش آن يکبار پلهٔ ايوان آن را خراب کن و دو مرتبه بساز آن‌وقت بفروش. اگر هم خواستى رفيق بگيرى يک رفيق کوسه بگير. پدر پير شده بود و عاقبت يک روز ناخوش شد و چند روزى تو رختخواب خوابيد و بعد هم مرد و پسر مشغول عيش و عشرت و بذل و بخشش شد. رفيق‌هاى رنگ وارنگ پيدا کرد و هر چه داشت خرجشان کرد و تمام آن مال و ثروت را به باد داد و تلف کرد. رفيق‌ها هم وقتى ديدند پسر ديگر چيزى ندارد از دور و برش پراکنده شدند و ولش کردند و رفتند.
پسر بى‌چيز و تنگدست شد. وقتى‌که تنگدستى به او زور آورد به فکر فروختن خانه افتاد اما وصيت پدر به يادش آمد و مطابق وصيت او اول پلهٔ ايوان را خراب کرد تا دوباره بسازد و به هر مرارتى بود پله را سخت و فهميد که سفارش پدر براى خراب کردن و دوباره ساختن، اين بوده که بداند پدرش در راه جمع کردن اين مال و ساختن اين خانه و مرتب کردن زندگى چقدر خون دل خورده و چه مرارت‌ها و زحمت‌هائى کشيده و او به چه آسانى و سهل‌انگارى همه را از دست داده است؟!... دوباره دست به‌کار کسب و تجارت شد و به خاطر اينکه کسى از او بدحسابى نديده بود جنس بهش دادند و نقد و نسيه پولش را گرفتند و کمکش کردند تا کم‌کم اوضاع او روبه‌راه شد. اين‌بار وقتى خواست رفيق بگيرد. رفت و رفيق کوسه‌اى گرفت. بعد از مدتى شنيد دختر پادشاه يک شهرى صد تومان مى‌گيرد و عکس خود را توى آب نشان مى‌دهد. پسر تاجر دلش مى‌خواست برود و او هم عکس دختر را توى آب ببيند.
به رفيق کوسه خود گفت: 'بيا برويم ما هم نفرى صد تومان بدهيم و عکس اين دختر را ببينيم، رفيق او گفت: 'معلوم است هنوز بچه‌اى و عاقل نشده‌اي، اينکه پول دادن نمى‌خواهد تو کار نداشته باش بگذار من ترتيب آن را مى‌دهم؛ منتهى هر چه گفتم تو گوش بده و همان‌کار را بکن.' پسر تاجر گفت: 'خيلى خوب' و دنبال کوسه راه افتاد و دوتائى با هم رفتند يک گوسفندى خريدند. بعد گوسفند را بردند توى مى‌دانى که جلو قصر دختر بود و دوتائى با هم رفتند يک گوسفندى خريدند. بعد گوسفند را بردند توى ميدانى که جلو قصر دختر بود و دختر مى‌ايستاد تا عکس او توى آب بيفتد و بنا کردند به زدن گوسفند بى‌زبان و آن حيوان زبان‌بسته هم بناى بع‌بع و ناله را گذاشت.
دختر از صداى بع‌بع بره به ستوه آمد و سر از ايوان قصر بيرون کرده ديد دو نفر دهاتى افتاده‌اند به جان يک گوسفندى و حالا نزن کى بزن!؟ دختر داد زد چرا او را مى‌زنيد! رفيق کوسه به پسر تاجر يواشکى گفت: 'خوب تماشا کن' آن‌وقت با صداى بلند جواب داد 'به کسى چه؟ مى‌خواهيم بره‌مان را بکشيم و بخوريم؛' دختر سرش را به آسمان بلند کرد و گردن خودش را نشان داد و چند بار مثل کسى که بخواهد چيزى را ببرد انگشت خود را روى گلوش کشيد و گفت: 'معلوم مى‌شه گوسفند سر بريدن بلد نيستيد کارد اينجاش بکشيد.' کوسه زير لب به پسر تاجر گفت: 'گردن او را نگاه کن! خوب ببين' بعد، سر گوسفند را بريد و نوبت پوست کندن او شد. باز کوسه با چوب افتاد به لاش گوسفند و شروع کرد به زدن لش گوسفند. دختر، سر خود را از قصر بيرون آورد و گفت: 'چرا اين را مى‌زنيد؟' کوسه گفت: مى‌خواهيم پوست آن را بکنيم' دختر پيش خود گفت: 'چه احمق‌هائى هستند. اين جورى که پوست گوسفند را نمى‌کنند، بعد، پاى خودش را بالا آورد و مچ پاش را نشان داد و گفت: 'اينجاش را سوراخ کنيد و با نى يا با دهن فوت کنيد تا باد برود زير پوست آن' کوسه باز به رفيق خود اشاره کرد و گفت: 'پاى بلورى او را هم نگاه کن.' پوست گوسفند را که کندند باز کوسه بنا کرد به زدن چوب روى گوشت‌ها... باز دختر سر خود را از قصر بيرون کرد و گفت: 'احمق‌ها! اينکه راهش نيست شکم او را پاره کنيد و شکمبه آن را بيرون بياوريد' کوسه گفت: 'ما نمى‌دانيم شکم کجا است!' دختر ناچار شد شکم خودش را نشان بدهد و بگويد اينجا را شکم مى‌گويند. آنها هم سرى نگاه کردند.
عاقبت آنقدر ساده‌لوحى‌بازى درآوردند تا دختر دستور داد گوسفند را بردارند و بيايند توى قصر و به کنيزها هم دستور داد تا آن ‌را براشان بپزند و بياورند تا بخورند. موقع خوردن غذا کوسه و پسر تاجر لقمه را در چشم و گوش همديگر مى‌گذاشتند. دختر مجبور شد خودش لقمه دهن پسر کند و به کنيز خود هم دستور دهد. لقمه دهن کوسه بگذارد. کم‌کم شب شد و کوسه و رفيق او التماس کردند که، غريب هستيم و جائى نداريم که برويم بخوابيم. دختر هم دستور داد رختخواب بيندازيد تا آن دو نفر بخوابند. البته کوسه پيش پيش به پسر تاجر ياد داده بود که هر دفعه‌اى چه‌کار بکند. رختخواب که آوردند کوسه سر خود را زمين گذاشت و پاهاى خود را هوا کرد و بنا کرد به ديوار کوفتن. پسر تاجر هم لحاف را انداخت روى سر خود و راست توى تشک ايستاد دختر آمد گفت: 'چرا همچين مى‌کنيد؟' گفتند: 'ما رسممان اين است. مگر جور ديگر هم مى‌خوابند؟' دختر مجبور شد پسر تاجر را که شکل او مقبول‌تر و خوش‌چشم و ابروتر بود پهلوى خودش بخواباند و کوسه را هم پهلوى نديمه‌اش. خلاصه خوابيدند تا اذان صبح شد. هر دوتائى بلند شدند و رفتند روى بام و بناى اذان گفتن را گذاشتند که دختر دستپاچه شد و گفت: 'چرا سر و صدا راه مى‌اندازيد؟' گفتند: 'ما عادت داريم' دختر با هزار زحمت، آنها را از پشت‌بام پائين آورد و به هر کدام صد تومان داد تا راضى شدند که اذان گفته از قصر خارج بشوند.
ـ پسر تاجر و کوسه
ـ عروسک سنگ صبور قصه‌هاى ايرانى جلد سوم ص ۱۵
ـ گردآورى و تأليف سيد ابوالقاسم انجوى شيرازى
ـ انتشارات اميرکبير چاپ اول ۱۳۵۵
(به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد دوم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)


همچنین مشاهده کنید