دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

شاهِ خِسته خُمار


يکى بود، يکى نبود، سلطانى بود که دختر زيبائى داشت. نامش ماه‌نگار بود. از اين ديار، از آن ولايت، از آن سرزمين براى ماه‌نگار خواستگار مى‌آمد، اما پدرش به بهانه‌هاى مختلف به خواستگارانِ ماه‌نگار جواب رد مى‌داد. تا اينکه وزير و وزرايش به او گفتند ماه‌نگار، دختر رسيده‌اى شده و موقع شوهرش است. سلطان اين حرف را پذيرفت و دستور داد ميله‌اى را در زمين فرو کنند تا هر که ميله را از زمين درآورد، ماه‌نگار زنش شود.
خواستگاران اين ديار، آن ولايت، آن سرزمين آمدند، و هر چه زور در بازو و کمر داشتند به‌کار بردند اما نتوانستند ميله را از زمين درآورند و سلطان از اين وضع خوشحال بود، اما روزى سلطان و همه حاضران ديدند مارى به دور ميله پيچيد و در يک آن ميله را از زمين درآورد. ديگر سلطان، راهى نداشت و برخلاف ميل باطنيش دخترش ماه‌نگار را به مار داد. جشن عروسى برپا شد و ماه‌نگار به خانهٔ مار رفت. ماه‌نگار از همان قدم اولى که به خانه مار گذاشت، گريه کرد که کرد. مار به او گفت:
ـ چرا گريه مى‌کني، از من مى‌ترسي؟
ماه‌نگار گفت:
ـ آره مى‌ترسم!
مار گفت:
ـ اگر به من قول دهى که پوستم را نسوزانى و خوب از آن مواظبت کني، از پوست ماريم درمى‌آيم.
ماه‌نگار قول داد. در اين حال، مار پوست انداخت و به‌صورت جوان خوش‌اندامى ظاهر گرديد. و ماه‌نگار خيلى خوشحال شد.
چند روز گذشت. پس از آن، روزى پيرزنى به در خانهٔ آنها آمد و گفت:
ـ پوست شوهرت را بسوزان! تا هميشه پيش تو باشد.
ماه‌نگار گوش به حرف پيرزن کرد و قولش را پاک از ياد برد و پوست مار را سوزاند. شوهرش ظاهر شد و گفت:
ـ چرا به قولت وفا نکردي؟ حالا تو بايد هفت جفت کفش آهنى بپوشى و جفت‌ جفت‌شان را، با از اين ولايت به آن ديار رفتن، پاره کنى تا من را پيدا کني.
اين را گفت و انگشتريش را هم به ماه‌نگار داد، بعد غيبش زد. ماه‌نگار پس از گريه و زارى پا شد، هفت جفت کفش آهنى تهيه کرد و راه افتاد. از اين ديار به آن ديار، يک کفش آهنى از بين رفت. کفش دوم آهنى را پوشيد و باز اين سرزمين به آن سرزمين و از اين بيابان به آن بيابان تا به شهرى رسيد که هر هفت جفت کفش آهنينش سائيده و پاره شد. در آن شهر کنار چشمه‌اى نشست. آن شهر، شهر همان مارى بود که شوهرش آنجا بود و نام اصلى مار هم 'شاه خِسْته خُمار' بود. از قضا يکى از نوکران شاهِ خسته خمار با کوزه، لب چشمه آمده بود تا آب بردارد. ماه‌نگار به کوزهٔ او آب خورد و انگشترش را داخل کوزه انداخت. شاه خِسته خُمار که با آب کوزه داشت دستش را مى‌شست، انگشتريش را ديد، فهميد ماه‌نگار به اين شهر رسيده است. از خانه بيرون رفت و ماه‌نگار را در کنار همان چشمه پيدا کرد و به او گفت:
ـ حالا که اينجا آمده‌اى تو را به خانه‌مان مى‌برم، ولى مواظب باش مادر و پدرم تو را نکُشند!
شاه خِسْته خُمار، ماه‌نگار را به خانه برد. پدر و مادر شاه خِسْته خُمار فهميدند که اين دختر از جنس آدميزاد و همان ماه‌نگار است، تصميم گرفتند او را بکشند. روزى مادر شاه خِسْته خُمار به ماه‌نگار گفت:
ـ برو از خانهٔ خواهرم، دايره را بياور!
او از قبل به خواهرش سپرده بود، همين‌که ماه‌نگار آنجا آمد، او را بکُشد. شاه خِسْته‌ خُمار سر راه ماه‌نگار سبز شد و راهنمائى‌اش کرد:
ـ در راه به يک سگ و يک شتر برمى‌خوري! غذاى سگ را جلو شتر و غذاى شتر را جلو سگ بگذارد! و بعد به ديوار کژى مى‌رسي، به ديوار بگو چه ديوار راستي، کاش مى‌توانستم در کنارت بنشينم! و همين‌طور که مى‌روى به يک جوى آبِ گل‌آلود مى‌رسي، مى‌گوئى چه آب صافي! کاش مى‌توانستم يک کاسه از اين آب را بخورم.
ماه‌نگار به راهش ادامه داد. به سگ و شتر که رسيد، غذايشان را عوض کرد، به ديوار و آب گِل‌آلود جوي، همان حرف شاه خِسْته خُمار را زد، بعد به خانهٔ خالهٔ شاه خِسْته خُمار رسيد. فوراً دايره را برداشت و فرار کرد. خالهٔ شاه خِسْته‌ خُمار او را دنبال کرد. ماه‌نگار به جوى آب گِل‌آلود رسيد. خالهٔ شاه خِسْته‌ خمار گفت:
ـ اى آب گِل‌آلود! بگيرش!
آب جوى جواب داد:
ـ چرا او را بگيرم، به من گفت چه آب صاف و رواني!
ماه‌نگار به ديوار کژ رسيد، خالهٔ شما خِسْته خُمار به ديوار گفت:
ـ اى ديوار کژ! بگيرش!
ديوار کژ گفت:
ـ چرا بگيرمش، به من گفت چه ديوار راستي!
ماه‌نگار به شتر و سگ رسيد. خالهٔ شاه خِسْته خُمار که همچنان سر به عقبش بود، به آنها هم گفت: 'او را بگيريد!' ولى هم شتر و هم سگ جواب دادند:
ـ چرا او را بگيريم، او به ما غذاى اصلى‌مان را داده است.
خالهٔ شاه خِسْته خُمار برگشت و ماه‌نگار هم به خانه رسيد. مادر شاه خِسْته خُمار خيلى ناراحت شد. شاه خِسْته خُمار که ديد هر لحظه امکان دارد ماه‌نگار کشته شود، چاره را در اين ديد که ماه‌نگار را بردارد و فرار کند. با خودش يک بسته سوزن، نمک و يک کوزهٔ آب برداشت و با ماه‌نگار پشت به شهر و رو به ديار ماه‌نگار گذاشتند. مادر و پدر شاه خِسْته خُمار متوجهٔ فرار آنها شدند. با جمعى از ماران به تعقيبشان راه افتادند. به نزديکى‌شان که رسيدند، شاه خِسْته خُمار سوزن‌ها را روى زمين ريخت و بعد هم بستهٔ نمک را پاشيد. ماران مجروح شدند و نمک هم، سوز و درد زخم‌هايشان را زيادتر کرد، ولى باز هم جلو مى‌آمدند. شاه خِسْته خُمار وقتى ديد که خيلى نزديک شده‌اند، کوزهٔ آب را به زمين زد. کوزهٔ آب تبديل به درياى بزرگى شد و آنها پشت دريا ماندند و هر چه فرياد زدند: 'اى شاه خِسْته خُمار! نرو! با تو و ماه‌نگار کارى نداريم.' اما او ديگر گوش به اين حرف‌ها نداد، رفتند و رفتند تا اينکه به سرزمين پدر ماه‌نگار رسيدند و در قصر سلطان حاضر شدند. پدر ماه‌نگار از يافتن دخترش خيلى خوشحال شد و هفت شبانه‌روز شهر را چراغانى کرد. بار ديگر براى ماه‌نگار و شوهرش شاه خِسْته خُمار جشن عروسى گرفت و آنها با هم به دل‌خوشى زندگى کردند.
ـ شاه خسته‌ خمار
ـ افسانه‌هاى ديار هميشه بهار ـ ص ۳۳۱
ـ گردآورنده: سيد حسين ميرکاظمى
ـ انتشارات سروش ـ چاپ اول ۱۳۷۴
ـ به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد هشتم
على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰.


همچنین مشاهده کنید