شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

لوطی باقر و لوطی اصغر


در قديم، دو نفر لوطى بودند و در جشن عروسى‌ها، ساز و ضرب مى‌زدند. يکى به‌نام لوطى باقر و ديگرى به‌نام لوطى اصغر. کار و کاسبيشان در جشن‌هاى مردم رونق داشت تا قحطى پيش آمد. ديگر رغبت به عروسى نبود. خانواده‌اى مجلس سرور و شادى نداشت. لوطى‌ها مجبور به فروش درايه و تنبک خود شدند. با اين پول چند روزى گذران زندگى کردن بعد مثل ساير قحطى ‌زده‌ها به بى‌نوائى افتادند. در شرايط اين قحطى که کسى فريادرس کسى نبود، تنها کارى که حکومت مى‌کرد اين بود که به بازماندگان کسى که مى‌مُرد، چهار تومان خرج دفن و کفن مى‌داد تا نعش روى زمين نماند. لوطى‌ها فکرى به سرشان زد. لوطى اصغر به لوطى باقر گفت:
- لوطى جان! لقمه‌نانى که پيدا نمى‌شود، جا و مکان هم نداريم، فردا صبح در چهار سور بازار خودت را به مُردن بزن تا چهار تومان فراش‌هاى حکومتى را کاسب شويم.
لوطى باقر گفت:
- براى زنده ماندن چاره‌اى هم جز اين نيست.
صبح فردا در چهار سوق بازار، لوطى باقر، دراز به دراز روى زمين نعش شد. لوطى اصغر هم لُنگى رويش کشيد و شرق‌شرق به پيشانيش مى‌کوبيد و از داغ جوانمرگى برادر ناله و گريه مى‌کرد. فراش‌هاى حکومتى سر رسيدند. به‌جاى اينکه چهار تومان به لوطى اصغر بدهند، تابوتى آوردند و نعش را به مرده‌شور خانه بردند. لوطى اصغر دوان دوان با گفتن: 'پس جهار تو مان چه شد!' به دنبالشان راه افتاد. از ترس فراش‌هاى حکومتى جرأت نداشت واقع امر را بگويد. همين‌که به مرده‌شور خانه رسيدند، مرده‌شور با تکه نانى و کاسه‌اى با ته ماندهٔ شيره که در دستش بود، سر رسيد. به فراش‌ها گفت:
- پارچه کفنى لازم است.
تکه نان و کاسه شيره را روى تاقچهٔ مرده‌شور خانه گذاشت و بيرون آمد و تا آمدن فراش‌ها، با لوطى اصغر دربارهٔ قحطى و بدبختى مردم هم‌کلام شد. در اين حال لوطى باقر توى تابوت نيم‌خيز شد. نان و کاسه و شيره را روى تاقچه ديد. با خودش گفت: 'حالا که قرار است بميرم بهتر است با شکم سير بميرم.' پاشد با عجله تکه نان را به ته مانده شيره ماليد و کاسه را هم ليسيد و سرجايش گذاشت، توى تابوت خوابيد و لُنگ را روى سرش کشيد. مرده‌شور با پارچهٔ کَفنى که فراش‌هاى حکومتى آورده بودند، برگشت. در همان نگاه اول متوجه شد نان و شيره‌اش خورده شده است. بيرون آمد و به لوطى و فراش‌هاى حکومتى پرخاش کرد و گفت: 'از نان خشک و شيرهٔ مرده‌شور هم نگذشتيد، سگ اين کار را نمى‌کند.' فراش‌هاى حکومتى و لوطى اصغر، هاج و واج نگاهش کردنو. مرده‌شور برگشت و مشغول شستن لوطى باقر شد. وقتى دهان مرده را نگريست، شيره مالى بود. با خود گفت: 'نکند روح اين مردهٔ بدبخت قطحى زده، شيره را ليسيده است.' عصبانى‌تر شد. هر بار که تاس آبى روى نعش مى‌ريخت، مشتى هم به سينه‌اش مى‌زد و غرولند مى‌کرد: 'گور به گوري، پس تو شيره‌ام را خوردى و من به فراش‌ها و فاميلت تهمت زدم.' دوباره مشت محکمى به سينه‌اش مى‌کوبيد. لوطى باقر که بالأخره نتوانست ضربه‌هاى سنگين و دردناک را تحمل کند، از جا برخاست و يقهٔ مرده‌شور را گرفت، زد و خورد و سر و صدا پا شد. فراش‌هاى حکومتى وقتى ديدند مرده زنده شده، فرار کردند. لوطى اصغر تا جنبيد دعواى مرده‌شور و لوطى باقر را تمام کند، فراش‌ها با جماعتى برگشته بودند و مى‌گفتند: 'مرده، زنده شده!' فراش‌هاى لوطى باقر را به قصر حکومتى بردند. لوطى اصغر هم پريشان و نگران همراهشان بود. حاکم گفت:
- مگر مى‌شود مرده زنده شود، حکايت چيست؟
لوطى باقر به لوطى اصغر گفت:
- تو بگو!
لوطى اصغر به لوطى باقر گفت:
خودت بگو!
لوطى باقر گفت:
- از قحطى و گرسنگي، قرار شد خودم را به مردن بزنم تا از جناب حاکم، لوطى اصغر چهار تومانى براى خرج کفن و دفن بگيرد و بعد گذرانى بکنيم، اما اوضاع جور نشد و چه چه شد و از بخت بد، مرده‌شور که داشت مرا مى‌شست قدرى شيره دور و بر دهان من ديد، فهميد شيره‌اش را خورده‌ام، چنان مشت‌هائى به سينه‌ام مى‌زد که نپرسيد، راست راستى داشت مرا مى‌کشت. پا شدم و يقه‌اش را گرفتم و ماجراى ما کشيد به اينجا که خدمت شما هستيم.
حاکم که از کار لوطى باقر، بدشانسى و درگيريش با مرده‌شور خنده‌اش گرفته بود، گفت:
- قحطى چه امورى را که پيش نمى‌آورد.
به دستورش چهار تومانى به لوطى باقر و لوطى اصغر داده شد. لوطى‌ها که با چنين عذابى بالأخره به مقصود رسيده بودند، راضى و خرسند بودند که کار به خير گذشت.
کارهاى شما هم هميشه به خير و خوشى بگذرد.
- لوطى باقر و لوطى اصغر
- چهل گيسو طلا ـ ص ۱۴۲
- سيدحسين ميرکاظمي
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۷
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید