سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

گل بومادران


يکى بود يکى نبود. در زمان قديم زنى بود کدبانو و هنرمند که بيشتر مايحتاج خانه‌اش را خود تهيه و آماده مى‌کرد. پنبه را با چرخ مى‌رشت و از نخ آن پارچه مى‌بافت و از آن پارچه لباس مى‌دوخت. از دانه‌هاى روغني، چراغ مى‌گرفت و از آن شب‌ها خانه را روشن مى‌کرد. در خانه بزى داشت که از شير او ماست و سرشير و پنير و روغن و کره و دوغ و کشک فراهم مى‌کرد. اگر در و ديوار خانه احتياج به تعمير داشت خودش دست‌ها را بالا مى‌زد و با گل و خشت خرابى را درست مى‌کرد.
بعضى روزها به جنگل مى‌رفت و با تيشه و تبر هيزم مى‌کند و به دوش مى‌کشيد و به خانه مى‌آورد. از خواص گياهان با اطلاع بود و به کوه و بيابان مى‌رفت و انواع گياه‌ها را به خانه مى‌آورد و خشک مى‌‌کرد و از آن‌ها داروهاى گياهى مى‌ساخت. اسب سوارى هم بلد بود و گاهى دوش به دوش شوهرش تفنگ به‌دست مى‌گرفت و دزدها را تار و مار و تعقيب مى‌کرد. در سخن گفتن چيره‌دست بود. ترس هم پيشش معنى نداشت. در کاشتن درخت و پرورش آن استاد بود و مرغدارى هم مى‌کرد. سبزيکارى مى‌دانست و مخصوصاً در باغچه‌اش انواع سبزى‌ها را مى‌کاشت و اين‌ها مختصرى از کارهاى او بود. در آبادى اسم او را گذاشته بودند 'کدبانو' و به همين اسم صدايش مى‌کردند. اين زن دخترى داشت که همه جا و همه وقت يار و ياور مادرش بود.
مدت‌ها گذشت. دختر بزرگ شد. دخترى خوشگل و کارآمد که از مادر خود هنرها آموخته بود. کم‌کم اين مادر کدبانو پير شد و ديگر توانائى کارکردن نداشت.
صدمهٔ روزگار حسابى او را پير و زمين گير کرده بود. روز به روز زردتر و لاغرتر مى‌شد، جورى که از خواب و خوراک هم افتاد. اما براى اينکه دخترش غصه نخورد به روى او نمى‌آورد. عاقبت يک روز پيش خود گفت: 'آخرش چه؟... بايد اين دختر نازنين بفهمد که آدميزاد هميشه تر و تازه و جوان و سرحال نمى‌ماند.'
يک شب همين‌طور که توى رختخواب افتاده بود به دخترش گفت: 'مادر جان! ديگر موقعى است که من بشوم يک درخت گل و گل‌هاى خوشبو و قشنگ بدهم. چطور است؟ ... تو راضى هستي؟' دختر گفت: 'آخر درخت گل را مى‌کارند!' مادر گفت: 'من هم تو همين فکرم، مى‌خواهم همان‌طورى که تخم گل را توى زمين مى‌کارند و سبز مى‌شود و گل مى‌دهد من هم بروم زيرزمين تا گل بدهم. جاش را هم به تو نشان مى‌‌دهم که گاهى به آنجا بيائى و ببينى که آن جائى که من خفته‌ام، شاخه‌هاى گل زرد زيبائى بيرون آمده و عطرش هوا را پر کرده. بهت قول مى‌دهم که وقتى آن گل‌ها را ببينى خوشت بيايد و کيف کنى و وقتى که آن را بو کنى بوى مادرت را بشنوي.' دختر از شنيدن حرف‌هاى مادر به فکر فرو رفت اما چون مادرش به او گفت که بوى مرا از آن درخت گل مى‌شنوى خيلى غصه نخورد. مطمئن شد که بوى مادرش را مى‌شنود. منظور مادر از اين حرف‌ها اين بود که وقتى مى‌ميرد دخترش غصه نخورد يا اگر غصه مى‌خورد خيلى نخورد.
مدتى به همين منوال، مادر مهربان ناخوش بود تا عاقبت مرد و او را بردند خاک کردند. دختر گور مادرش را نشان کرد و هر هفته به سر خاک مادر مى‌رفت و با او راز و نياز مى‌کرد و حرف‌ مى‌زد و به خانه برمى‌گشت. اما همه‌اش منتظر بود روزى برسد که شاخهٔ گل دربيايد. اتفاقاً روزى از روزهاى بهار چند سال بعد که دختر به سر خاک مادر رفت، ديد يک شاخهٔ گل ظريف و تر و تازه از خاک مادر سر درآورده است. وقتى‌که آن را بو کرد ديد بوى مادرش را مى‌دهد. فهميد بعد از مدت‌ها انتظار، مادرش شاخهٔ گلى شده و همان‌طور که چند سال پيش به او قول داده بود از خاک بيرون آمده است. دختر شاخهٔ گل را چيد و آورد خانه و از آن روز بود که مردم آبادى فهميدند گل بومادران چه جور گلى است.
- گل بوماردان
- قصه‌هاى ايرانى، جلد دوم ـ ص ۱
- انجوى شيرازى
- انتشارات اميرکبير، چاپ اول ۱۳۵۳
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد دوازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۲


همچنین مشاهده کنید