دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا
آدم بدبخت
مردم فقيرى از دست طلبکار خود به شهر ديگرى مىگريزد. مىرود و روى سکوى مسجدى مىنشيند. زنى به طرف او مىآيد و احوال او را مىپرسد. مرد تمام ماجراى خود را به زن مىگويد: زن به او پيشنهاد مىکند که من دو دينار به تو مىدهم بهشرط آنکه نزد ملا آمده و بگوئى که من زن تو هستم و مىخواهى مرا طلاق بدهي. مرد قبول مىکند. آندو نزد ملا مىروند. ملا صيغه طلاق را مىخواند و آنها را از يکديگر جدا مىکند. همين که زن مطمئن مىشود که مرد ديگر نمىتواند رجوع کند، بچهاى از زير چادر خود درآورده و بهدست مرد بيچاره مىدهد و مىگويد: 'پس بفرمائيد بچهاش را هم بگيرد و بزرگ کند.' |
خلاصه مرد بچه به بغل به گوشهٔ مسجد مىرود و مىخواهد بچه را در گوشهاى گذاشته و فرار کند، طلبهاى متوجه مىشود و با داد و فرياد ديگران را نيز متوجه قضيه مىکند و اظهار مىدارد که اين همان کسى است که هر روز يک بچه را به اينجا آورده، رها کرده و فرار مىکند. بههر حال مردم هشت بچهٔ ديگر در سبدى گذاشته و به مرد بيچاره مىدهند. مرد مىرود و تمام بچهها را يکجا نزد ميوهفروشى مىگذارد و مىگريزد. در حال فرار بر لب رودخانهاى مىرسد و مشغول شستوشوى دست و صورت خود مىشود که سوارى از دور مىرسد و به مرد مىگويد: 'اين قمقمه را پر از آب کن و به من بده.' همينکه مرد بدبخت مىخواهد قمقمه را از آب پر کند، قمقمه را آب مىبرد. سوار نيز مرد بيچاره را به زير تازيانه مىگيرد. مرد فرار مىکند و هنگام گريختن از روى بامها ناگهان سقف خانهاى پائين مىريزد و مرد درون اتاق مىافتد و خود را کنار سفرهاى مىيابد و مىنشيند و يک شکم سير نان و روغن مىخورد. تا اين که پيرزنى متوجه او مىشود و مرد دوباره پا به فرار مىگذارد و به لب رودخانه مىرود. در اين هنگام مرد سوار را مىبيند که بازى شکارى بر سر دست دارد و يک سگ تازى هم در عقب اسب او مىرود. مرد بدبخت قبول مىکند که نوکر سوار بشود. قرار مىگذارند که او باز شکارى و سگ تازى را با خود به خانهٔ سوار برده و با کمک کلفت خانه شامى براى ارباب و ميهمانان او فراهم کند. |
در بين راه سگهاى محله، تازى را مىکشند و باز شکارى نيز خفه مىشود. کلفت براى تهيه شام بچهٔ خود را بهدست مرد مىسپارد . مرد نيز براى اين که بچه کمتر سر و صدا کند مقدارى ترياک به بچه مىخوراند. بچه مىميرد. شب هنگام که ارباب به خانه مىآيد. اسب خود را بهدست مرد مىدهد و مىگويد او را به اصطبل ببرد. چاقوى تيزى نيز به او مىدهد و مىگويد که گاو مريض است اگر حال او خيلى بد است او را بکش تا تلف نشود. مرد احمق درون طويله مىخوابد. نيمههاى شب سروصدائى مىشوند و به خيال اين که گاو حالش بد شده سر او را مىبرد و دوباره مىخوابد. صبح که از خواب برمىخيزد مىبيند که اشتباهاً سر اسب را بهجاى گاو بريده است، مرد ناچار پا به فرار مىگذارد. |
- آدم بدبخت |
- قصههاى ايرانى - جلد اول - بخش اول - ص ۲۶۴ |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
آمریکا ایران مجلس شورای اسلامی مجلس خلیج فارس شورای نگهبان حجاب دولت دولت سیزدهم افغانستان جمهوری اسلامی ایران گشت ارشاد
هواشناسی شهرداری تهران تهران شورای شهر شورای شهر تهران شهرداری پلیس قتل فضای مجازی سیل سلامت وزارت بهداشت
قیمت دلار قیمت خودرو مالیات خودرو دلار ایران خودرو بازار خودرو بانک مرکزی قیمت طلا تورم مسکن سایپا
سریال پایتخت تئاتر تلویزیون فیلم سریال سینمای ایران موسیقی سینما کتاب قرآن کریم
سازمان سنجش انتخاب رشته باتری
اسرائیل رژیم صهیونیستی فلسطین غزه جنگ غزه روسیه اوکراین حماس نوار غزه ترکیه عراق طوفان الاقصی
فوتبال استقلال پرسپولیس فوتسال تیم ملی فوتسال ایران بازی سپاهان باشگاه پرسپولیس لیگ برتر انگلیس جام حذفی آلومینیوم اراک تراکتور
تسلا ایلان ماسک اپل تبلیغات مریخ آیفون ناسا گوگل فناوری بنیاد ملی نخبگان
سرطان سازمان غذا و دارو روانشناسی موز خواب طول عمر دندانپزشکی بارداری آلزایمر روغن حیوانی