یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا

عقل و بخت


يکى بود، يکى نبود. غير از خدا هيچ‌کس نبود. در زمان‌هاى قديم، عقل و بخت با هم اختلاف پيدا کرده بودند. اختلاف آنها بر سر اين بود که کدام يک لازمه‌ٔ زندگى انسان‌ها هستند.
بخت مى‌گفت: 'انسان‌ها بيشتر به من نيازمند هستند.'
عقل مى‌گفت: 'نه، انسان‌ها به من نياز بيشترى دارند.'
آنها براى ثابت کردن حرف‌هايشان دست به کار شدند. بخت رفت بر سر پسر تمبلى نشست. در همان لحظه عقل از سر پسر پريد. يک روز وزير آن پسر را ديد و چون فرزندى نداشت او را به فرزندى قبول کرد و به خانه‌اش برد. وزير از اينکه صاحب فرزندى شده بود خيلى خوشحال بود و از شادى در پوست خود نمى‌گنجيد و هر چه از دستش بر مى‌آمد براى پسر انجام مى‌داد. پسر نه از خوراک کم داشت و نه از پوشاک. از صبح تا شب هم به بازى و تفريح سرگرم بود.
روزى از روزها، وزير دست پسرش را گرفت و براى گردش به باغ پادشاه رفتند. پادشاه که از پسر وزير خوشش آمده بود، يک سيب درشت به دست او داد. پسر همان جا فورى سيب را گاز زد و خورد. پادشاه وقتى ديد که پسر با چه عجله‌اى سيب را گاز زد و خورد، خنده‌اش گرفت. وزير از کار پسرش خيلى ناراحت شد و از خجالت سرخ شد.
در راه برگشت به خانه، وزير رو به پسرش گفت: پسرم! وقتى پادشاهى چيز خوردنى به دستت داد، نبايد همان موقع و با عجله آن را بخوري! اوّل آن را بو کن و در بغلت بگذار و بعد آرام آرام بخور.'
پسر گفت: 'باشد پدر! از اين به بعد هر وقت پادشاه چيز خوردنى به من داد، فورى آن را نمى‌خورم.'
چند روز از اين ماجرا گذشت. وزير باز دست پسرش را گرفت و براى گردش به باغ پادشاه بُرد. آنها مدتى در باغ گردش کردند و بعد در گوشه‌اى به استراحت پرداختند.
پادشاه دستور داد، ناهارش را به همان جائى که آنها نشسته بودند، بياورند. نوکران ناهار را آورند. پادشاه، وزير و پسر شروع به خوردن کردند. پادشاه يک لقمهٔ چرب بزرگى به دست پسر وزير داد. پسر وزير لقمهٔ چرب را با احترام گرفت. اوّل بو کرد. بعد زير بغلش گذاشت.
از اين کار پسر، پادشاه خنده‌اش گرفت و قاه‌قاه خنديد. صورت وزير از ناراحتى سرخ شد. ولى در حضور پادشاه، چيزى نگفت. در راه برگشت به خانه رو به پسرش کرد و گفت: 'آه! پسر چقدر احمقي! مگر نمى‌دانى گوشت چرب را از زير بغل نمى‌گذراند؟!‌'
پسر خيلى ناراحت شد. وقتى به خانه آمد، با خود گفت: 'اين که نشد زندگي! هى اين کار را بکن. آن کار را نکن! مرگ بهتر از اين زندگى است.' بعد دويد و رفت روى پشت‌بام خانه تا خود را از آنجا به زمين پرت کند. در اين لحظه بخت التماس‌کنان
به عقل گفت: 'اى عقل! به دادم برس. پسر وزير دارد از دست مى‌رود.'
عقل زود رفت و روى سر پسر وزير نشست. پسر که حالا عاقل شده بود، از خودکشى دست برداشت و به زندگى ادامه داد. در اين مبارزه عقل بر بخت پيروز شد.
- عقل و بخت
- چهل دورغ (پانزده افسانه از ترکمن صحرا) ص ۱۲۳
- گردآورى و بازنويسى عبدالصالح پاک
- کتاب‌هاى بنفشه مؤسسهٔ انتشارات قديانى ـ چاپ اوّل ۱۳۳۷
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد نهم، على‌اشرف درويشيان رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید