دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

نوزن‌دل خروس


در زمان‌هاى قديم زن و مردى زندگى مى‌کردند، روزى آنها مى‌خواستند به مسافرت بروند. قبل از رفتن زن به مرد گفت: که ما تعدادى مرغ و خروس داريم، اگر آنها را رها کنيم مى‌ميرند. مرد گفت: چند بشکه پر از آب و چند گونى گندم پيش آنها مى‌گذاريم و تا برگرديم اين مقدار براى آنها کافى است. القصه، آنها حرکت کردند و رفتند. بعد از يک ماه که از مسافرت برگشتند، ديدند که مرغدانى مملو از تخم‌مرغ شده است و حتى از در و پنجره‌هاى آن تخم‌مرغ بيرون مى‌ريزد. مرد رو به زنش کرد و گفت: تخم‌ها را جمع کنيم. آنها را بايد خرمن کنيم. زن و مرد تخم‌مرغ‌ها را جمع‌آورى کرده شروع به خرمن کردن آنها نمودند و با دستگاه خرمن‌کوب آنها را کوبيدند و بعد با چهار‌شاخ آنها را باد زدند. مرغ‌ها که سبک‌تر بودند جلوتر ريخت و خروس‌ها نيز در کنار افتادند و روى‌هم‌رفته مرغ و خروس‌ها از هم جدا شدند. در اين وقت مرغ و خروس‌ها يک گله بزرگ شدند. مرد به زنش گفت: براى اينکه همه مرغ بايد چوپانى بگيريم. خلاصه، براى مرغ و خروس‌ها چوپانى گرفتند. او هر روز آنها را به صحرا مى‌برد و مى‌چراند. در بين آنها خروسى بود که بسيار قوى و بزرگ شده بود و اسم او را نوزن‌دل خروس (Nozan del Korus) مى‌گفتند. روزى مرد به گله‌اش که سر مى‌زد آن خروس را نديد. به چوپان گفت: خروس من چه شده است؟ چوپان گفت: نمى‌دانم چند روزى است که ناپديد شده است. از بس که اين خروس فضول و بازيگوش بود از دست او به جان آمده‌ام. مرد تصميم گرفت که دنبال خروسش راه بيفتد. پس به خانه‌اش رفت و به زن خود گفت: اى زن! خروسمان گم شده است. برايم توشه‌اى تهيه کن که مى‌خواهم بروم او را پيدا کنم. القصه، علاوه بر آن دو عدد سوزن نيز به من بده.
مرد توشه‌اى را برداشت. از همسرش خداحافظى کرد و به راه افتاد. بعد سوزن‌ها را در زمين فرو کرد. روى آنها رفت و از بالاى آن نگاه کرد، ديد که در حدود ۱۲ فرسخى در گوشه‌اى از صحرا عده‌اى دارند کنجد را خرمن مى‌کنند و خروس‌اش را بار زده‌اند و يک نفر نيز سوار خروس‌اش شده است. مرد به راه افتاد و رفت و رفت تا به آن محل رسيد. ديد که دارند از خروسش بار مى‌کشند. مرد رو به آنها کرد و گفت: چرا از خروس من بار مى‌کشيد.
آنها گفتند: ما نمى‌دانستيم که اين خروس مال شماست، زيرا ديديم که در بيشه ول مى‌گردد. حالا هم کرايه‌اش را مى‌دهيم. اگر مى‌خواهى به‌جاى کرايه کنجد ببر. مرد قبول کرد و دو گونى کنجد بار خروس کرد و به راه افتاد تا رسيد به رودخانه‌اي. وقتى مى‌خواست از رودخانه عبور کند، ديد که با اين بار نمى‌تواند. چاره را در اين ديد که کنجدها را در فلاخن بريزد و به آن‌طرف رودخانه پرتاب کند. همين کار را هم کرد و تمامى کنجدها را در فلاخن ريخت و به آن‌طرف رودخانه پرت کرد. کنجدها که تمام شد سوار خروس شد و به آب زد و از رودخانه رد شد. وقتى به آن سوى رودخانه رسيد، ديد کنجدها سبز شده‌اند و به مانند جنگلى شده‌اند. معطل نشد و تمام آنها را بريد و کوبيد و بار خروس کرد و به‌طرف خانه‌اش راه افتاد. به خانه که رسيد وقتى بار را خالى مى‌کرد، ديد بال خروس مقدارى زخم شده است، مقدارى خاکستر برداشت و روى زخم گذاشت. اتفاقاً داخل خاکستر‌ها تخم هندوانه‌اى بود. فرداى آن روز که از خواب بيدار شد، ديد اى واى يک بوته هندوانه بسيار بزرگ از محل زخم روئيده است و هندوانه بزرگى از آن آويزان است. مرد از ديدن اين صحنه بسيار تعجب کرد. چند روز بعد براى او تعدادى مهمان رسيد. او ميوه‌اى در خانه نداشت که به آنها بدهد. زنش به او گفت: مرد! برو آن هندوانه را بياور يا تکه‌اى از آن ببر تا جلوى مهمان بگذاريم. مرد کاردى برداشت و به‌طرف هندوانه آمد. همين که کارد را به هندوانه زد کارد داخل هندوانه شد و ناپديد گشت. مرد دست کرد که کارد را دربياورد خودش نيز داخل هندوانه رفت. مرد ناگهان ديد که اى داد بيداد، اينکه هندوانه نيست بلکه شهرى است بسيار بزرگ و مغازه‌هاى زيادى دارد و در گوشه‌اى پيرزنى را ديد که روى زمين نشسته غربال مى‌کند. به پيرزن گفت: مادر! کاردى اينجا نديدي؟ پيرزن گفت: برو. از اينجا فرار کن زيرا من کى کاروان شتر دارم اينجا را غربال مى‌کنم پيدايشان نکردم، تو کاردى را مى‌خواهى پيدا کني؟ زودتر از اين هندوانه برو بيرون تا گم نشدي. مرد اين را که شنيد از هندوانه بيرون آمد و جريان را به زنش گفت و از خير بريدن هندوانه گذشت. واسلام.
- نوزن‌دل خروس
- قصه‌هاى مردم خوزستان، ص ۱۱۳
- گردآورى: پرويز طلائيان‌پور
- راوى: عيسى قنواتى، ۸۰ ساله، هنديجان
- سازمان ميراث فرهنگى کشور، پژوهشکده مردم‌شناسي، سازمان چاپ و انتشارات وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامي، چاپ اول، ۱۳۸۰


همچنین مشاهده کنید