شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

کُلِجهٔ بزن و برقص


روزى روزگاري، يه پادشاهى بود که از دار دنيا اولادش نمى‌شد. پيش حکيم رفت، دوا و طبيبى کرد، اونچه که تو بگى اون کرد، اما افاقه نداشت. آخرش گفت: 'باشه، شايد قسمت ما هم اينه.' خودش و زنش پير شده بودند و موهاشون سفيد. يه روز که داشت دعا مى‌کرد و سر در گريبان بود آمدند خبر دادند که دوريشى آمده، التماس مى‌کنه که شما رو ببينه، دستور داد فيضش بدن (چيزى به او بدهند) باز آمدن گفتند: 'يا امير، هر کارى مى‌کنيم نمى‌ره، مى‌گه بايد امير رو ببينم.' گفت: 'باشه، بيارين ببينم چى مى‌گه' درويش وارد شد، دعا و ثناى شاه را به‌جا آورد و گفت: 'اى امير، مى‌خواهم تنها باشيم.' امير دلش سوخت گفت: 'اين که يه درويش بيشتر نيست.' همهٔ غلام و قورچى را مرخص کرد. درويش گفت: 'حالا بگو ببينم چرا مى‌خواهى از تخت کناره‌گيرى کني؟' شاه يکه خورد،گفت: 'من که به هيچ کس نگفتم مى‌خوام از پادشاهى کناره‌گيرى کنم.' دستى به ريش و سبيلش کشيد و گفت: 'اى درويش فيضتو بگير و برو.' درويش گفت: 'سر پادشاه به سلامت باشد.' دست کرد توى کوله پارچه‌اش يه سيب درآورد گرفت طرف شاه و گفت: 'نصفش رو امشب خودت مى‌خوري، نصفشم مى‌دى زنت که خدا يه پسر کاکل‌زرى بهت مى‌ده، يه دختر دندان مرواريد.'
پادشاه تا سيب رو گرفت خواست سرش رو برگردونه ديد درويش نيست. گفت: 'بگيريد، ببنديد' ، ديد که درويش يه چُکهٔ (قطره) آب شد رفته تو زمين. (حالا نگو او حضرت خضر پيغمبر بود.)
پادشاه خوشحال آمد. همان‌طور که درويش گفته بود نصف سيب داد زنش، نصفش رو خودش خورد. بعد از نه ماه و نه روز و نه ساعت، زن شاه دردش گرفت، رفتند سراغ خواهر زن که بيا خواهرت مى‌خواد بزاد. حالا نگو خواهره خيلى دلش مى‌خواست اون بشه سوگلى حرم. تا فهميد قضيه از چه قراره، کلفت سياهى داشت با خودش آورد، زن شاه، شب دردش گرفت و زائيد: يه دختر دندان مرواريد، يه پسر کاکل‌زري. خواهرش زود ناف بچه‌ها را بريد، گفت: 'اى دده (دايه)، اين دو تا بچه را بديد نافور (گم و گور) کنن، دو تا سگ توله که تازه به دنيا آمده باشن پيدا کن وردار بيار.'
حالا بشنويد از دده سياه: بچه‌ها رو مى‌بره، يه صندوقچه درست مى‌کنه، يه کيسهٔ صدتومانى ميذاره بالا سرشون، صندوق رو مى‌اندازه توى آب رودخونه. زود ميره دو تا سگ تولهٔ سياه که تازه به دنيا آمده بودن پيدا مى‌کنه مى‌آد. خواهر زنه، سگ توله‌ها رو ميذاره پيش زنه. خبر مى‌دن به پادشاه که چه نشستى که زنت سگ زائيده. شاه غضب مى‌کنه دستور مى‌ده زنش رو مى‌کِشن تويه پوست گاو و مى‌ذارن زير دالون (راهرو سرپوشيده) قصر و حکم مى‌کنه هر که از در مى‌آد روش تف کنه، هر کسى هم مى‌خواد که بره تف کنه و پس مونده غذاى سگام بهش بدن بخوره!' خواهر زنش رو هم مى‌کنه سوگلى حرم.
از اين طرف هم صندوقچه رو آب مى‌بره، مى‌بره تا مى‌رسه به يه آبادي. توى اين آبادى يه پيرمرد و يه پيرزنى بودن که از دار دنيا اولاد نداشتن. مرد ميره آبياري، مى‌بينه روى آب يک صندوقچه است، صندوقچه را ور مى‌داره مى‌آد خونه. وقتى درش رو باز مى‌کنه مى‌ببينه دو تا بچه، با يک کسيهٔ صدتومانى توى صندوقچه است. پيرمرد مى‌گه: 'خدا شکرت، سر پيرى بالاخره به ما بچه دادي.' پيرزنه بلند مى‌شه، وضو مى‌گيره، دو رکعت نماز حاجت مى‌خونه، به درگاه خدا التماس و التجاء مى‌کنه مى‌بينند از حکم خدا شير مى‌آد توى سينه‌اش. پيرمرده و پيرزنه خيلى خوشحال مى‌شن.
بچه‌ها بزرگ مى‌شن. يه روز که پسر توى کوچه بازى مى‌کرده با يکى از بچه‌ها دعواش مى‌شه. پسر مى‌گه: 'برو، برو معلوم نيست بابا ننه‌ات کى‌اند!' پسر که حالا بزرگ شده، شک مى‌کنه. مى‌آد خونه. به مادرش حکم مى‌کنه که: 'بگو کى بابا ننهٔ منه؟' پيرزن مى‌گه: 'اى پسر، اين حرفا چيه تو مى‌زني؟ بابا ننه‌ات معلوم کيه، ما تو رو بزرگ کرديم.' الغرض اين قدر پسر زور مى‌آره، که زنه تسليم مى‌شه و حال قضايا رو براى پسره تعريف مى‌کنه.
پسره، چند وقت ديگه مى‌مونه؛ اسبى و آذوقه تهيه مى‌کنه و خواهرش رو مى‌کشه به تَرکش. از پيرزن و پيرمرد خداحافظى مى‌کنه و راه مى‌افته تا پدر و مادرش رو پيدا کنه. از اونجا که خدا مى‌خواهد مى‌آن به شهر خودشون؛ گوشه‌اى از اين شهر چادر کوچکى مى‌زنن. پسر مى‌رفت شکار، شکار مى‌زد مى‌آورد با خواهرش مى‌خوردن. روزا مى‌رفتن به گشتن. چند ماهى اينجا مى‌مونن، پادشاه هر روز از بس که غصه مى‌خورده از اين که اولاد نداره، اونم مى‌آمد شکار. وقتى چشمش به پسر مى‌افته، مثل اينکه داغ دلش تازه مى‌شه، مهر پسر به دل پادشاه مى‌افته. پادشاه مى‌گه: 'اى پسر، بفرما بريم.' پسر مى‌گه: 'من يه خواهرى دارمى که با اون زندگى مى‌کنم.' پادشاه اينقذه (اين قدر) از اين پسر خوشش مى‌آد که، از صبح کارش شده بود اين. مى‌رفت شکار مى‌کرد و با اين پسر مى‌خوردن. پسر هم شکار مى‌کرد. براى خواهرش. پادشاه مى‌آد مى‌گه: 'اى زن، يه پسرى آمده که نيم‌دونى چه شکليه، نظر کرده است.'
زن شستش خبر مى‌آد، مى‌ره سراغ ماما، مى‌گه: 'اى دده پسر و دختر آمدن اينجا. برو ببين مى‌شناسي، اونا نشونى دارن. برو ببين هم اونايند؟' دده پا مى‌شه. پله (پشم ريس) مى‌گيره دستش و ياالله ياالله مى‌آد تا گوشهٔ چادر. مى‌بينه يه دخترى نشسته اونجا داره کتاب مى‌خونه، مى‌گه: 'شما اينجا غريبي؟' مى‌گه: 'بله، منم و يه برادري. هيچ کس نداريم.' پيرزن نگاه مى‌کنه مى‌بينه دندان‌هاى دختر مرواريند. پيرزن مى‌گه: 'اگه برادرت تو را مى‌خواست مى‌رفت 'انار شاخ شاخکن' مى‌آورد که پهلوت بود بازى مى‌کردى که غصه نمى‌خوردي.' پيرزنه مى‌ره.
برادره که مى‌خواد بياد، دختره بنا مى‌کنه به گريه کردن و زارى کردن. برادره مى‌گه: 'اى خواهر چته؟' مى‌گه تو اگه منو مى‌خواستى مى‌رفتى انار شاخ شاخکن مى‌آوردى که من تنها نباشم تا من همراهش بازى مى‌کردم تا تو از شکار برگردي.' پسر مى‌گه: 'اى خواهر! انار شاخ شاخکن چيه؟ اين چيه که تو مى‌گي؟ اين چه بهانه است تو مى‌گيري؟' خواهره گريه مى‌کنه، مى‌گه: 'مى‌خوام، مى‌خوام انار شاخ شاخکن مى‌خوام.' پسر مى‌گه: 'خب....'
مى‌ره يه شکارى مى‌زنه مى‌آره توى چادر مى‌ذاره براى خواهرش مى‌‌گه: 'من رفتم، اگه سه روزه آمدم که آمدم اگه نيامدم هر جورى خودت مى‌دوني.' پسر مى‌آد سوار اسب مى‌شه. پشت به شهر رو به پهن دشت بيابون مى‌ره. مى‌ره تو راه مى‌رسه به يه پيرمردي، حالا نگو اين حضرت خضره. مى‌گه: 'اى جوان اُغور بخير.' مى‌گه: 'اى آقا هيچي، دارم مى‌رم کار دارم.' مى‌گه: 'بايد بگى چه‌کار داري؟' مى‌گه: 'يه خواهرى دارم، مى‌گه من انار شاخ شاخکن مى‌خوام.' مى‌گه: 'اين رو کى نشون خواهرت داده؟' مى‌گه: 'من چه مى‌دانم!' مى‌گه: 'اى پسر بيا از اين راه بگذر. اونجا هفت ديو به پاش خوابيده. اگه تو برى نيکه بزرگت گوشته.' مى‌گه: 'چطورت مى‌کنن فلانت مى‌کنن؛ بگذر.' پسر مى‌گه: 'چاره ندارم بايد برم.' پيرمرد مى‌گه: 'حالا که ديگه چاره نداري، از اين درخت بلند يه دو شاخى مى‌کني. مى‌رسى به يه درختى که هفت ديو به پاى اون خوابيدن. دو شاخ و دراز مى‌کني، يه انار به قد درخت بيشتر نيست، اون رو ور مى‌داري. هر چه گفتن بگيريد، ببنديت، ديگه پشت سرتُ نگاه نکن.' مى‌گه خب.


همچنین مشاهده کنید