دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

در محد شمس السلاطین علاء الدنیا و الدین (۲)


هم آخر قوی دست شد شاه روم    ز جا در ربودش چو نخلی ز موم
فرس تاخت باز و برافراخته    ز بازو کسی را ستون ساخته
خروش از صف رومیان شد به ابر    ز ترکان چینی تهی گشت صبر
در افتاد در قلب خاقان شکست    برآورد رومی به تاراج دست
سکندر بفرمود تا بی‌دریغ    سلاح افگنان را نرانند تیغ
به پیمان شه زینهاری کنند    بران زینهار استواری کنند
و گر کس به مردی برابر شود    نکوشند کز تیغ بی سر شود
به نیرنگ و هنجار اسیرش کنند    چو در تابد آماج تیرش کنند
کسی کو به گیتی بود هوشمند    نیابد ز آسیب گیتی گزند
به اندیشه بنیاد کاری کنند    کزان خویش را در حصاری کند
بزرگی کسی را دهد دستگاه    که دارد پناهنده یی را پناه
نه زان ماکیان کمتری در شمار    که بر چوزگان سازدازپر شد
بزرگان که کهتر نوازی شد    نه رسم بزرگی به بازی کنند
سر مرد بهر سری کردن است    چو نبود سری بار بر کردن است
ولیکن سران را توان کرد فرد    که با زیردستان بود پای مرد
کسی بر سر خلق زیبد امیر    که افتادگان را بود دستگیر
کشاینده‌ی نافه‌ی این سواد    سر نافه‌ی چین بدینسان کشاد
که چون فرخ اسکندر سرفراز    به فیروزی از ملک چین گشت باز
بهین روزی‌یی از موسم نوبهار    که گیتی شد از خر می چون نگار
هم از اول بامداد آفتاب    بفرخنده طالع در آمد ز خواب
ز باد بهاری هوا مشک بوی    عروس جهان ز آب گل شسته روی
شده جلوه‌گر نازنینان باغ    رخ آراسته هر یکی چون چراغ
بساط گل از سبزه گلشن شده    چراغ گل از باد روشن شده
به لاله ز فردوس جام آمده    ز رضوان به گلبن سلام آمده
شده مشکبو غنچه در زیر پوست    چو تعویذ مشکین به بازوی دوست
بنفشه سر زلف را خم زده    گره در دل غنچه محکم زده
ز بس تری اندام زیبای گل    شده پاره پاره سرا پای گل
شده سرخ گل مفرش بوستان    به صحرا برون آمده دوستان
هوا بر سر سبزه می‌ریخت سیم    مراغه همی کرد بر گل نسیم
بهر شاخ مرغ ارغنوان ساخته    بهر نغمه گل بن سر انداخته
ازان نغمه کو غارت هوش کرد    مغنی تر نم فراموش کرد
غزل خوانی بلبل صبح خیز    تمنای میخوارگان کرد تیز
ز آواز دراج و رقص تذرو    سبک گشت در خاستن پای سرو
ز نالیدن قمری خوش نوا    کبوتر معلق زنان در هوا
بهر سو گل و غنچه نوشخند    ملک در میان همچو سرو بلند
به بزم ار چه دلبر ز حد بیش بود    دلش همبران دلبر خویش بود
نشانده صنم را به پهلوی خود    چو آیینه نزدیک زانوی خود
بهر دورش آن ساقی نیم خواب    ز لب نقل می داد و از کف شراب
به عشرت نشسته دو سرو جوان    پیاپی شده دوستگانی روان
ملک عاشق رویش از جان و تن    برانسان که او عاشق خویشتن
گهی گل همی ریخت اندر کنار    گهی دست می سود بر سیب و نار
چو می‌رغبت عاشقان تازه کرد    شکیب از میان عزم دروازه کرد
چنان باده در نازنین راه یافت    کزو شرم را دست کوتاه یافت
هوای دلش قفل عصمت شکست    عنان تکلف ربودش ز دست
به افسونگری چنگ را بر گرفت    فسونش به دیو و پری در گرفت
ازان نغمه کاندر پری خانه شد    سلیمان پری وار دیوانه شد
بر ایین خوبان ز شوخی و ناز    سرودی برآورد عاشق خواز
برو تازه بود آن گل مشک بوی    که بویش جهان را کند تازه روی
گه از رنگ تر عشوه بازی کند    گه از بوی خوش دل نوازی کند
چو بشگفت گل خوش بود بوستان    ولیکن به همراهی دوستان
چو سازنده ارغنون توی نوش    بدین رهزنی کرد با تاراج هوش
ز سرها خرد رفت و سرمست رفت    ملک را عنان دل از دست رفت
به خوبان دیگر اشارت نمود    که هر یک به سویی چمیدند زو
نهی گشت خرگاه شاهنشهی    ولیکن شه از خویشتن شد تهی
حکیم الهی طلب کرد شاه    که بستند تا عقد خورشید و ماه
ملک سر خوش و نازنین نیم مست    دو عاشق به یکدیگر آورده دست
رسانیده این خضر صافی صفات    به اسکندر تشنه آب حیات
چو نوشیدن از دست جانان بود    هر آبی که هست آب حیوان بود
گهی نار با سیب پیوسته بود    گه از ناردان سیب را خسته بود
به گنجینه آرزو دست برد    کلید خزینه به خازن سپرد
بکان گهر شاخ مرجان نشاند    گهر سفت و یاقوت بیرون فشاند
چو خورشید را چشم در خواب رفت    پیاله فتاد و می ناب رفت
به بر بط نی زهره‌ی پرده ساز    شد از پرده تار بر بط نواز
به پرده درون خسرو پرده پوش    به خاتون پرده نشین داد هوش
چو مرغی خود از دام نجهد مدام    دگر مرغ را کی رهاند ز دام
طبیبی که پیوسته بیمار ماند    نشاید به بالین بیمار خواند
کسی کو ندانست راز جهان    جهان آفرین را چه داند نهان
ادب را نگهدار کز هیچ رای    خدا را نداند کسی جز خدای
شناسنده حرف دانند گی    چنین کرد ازین تخته خوانندگی
که چون بیرون آمد فلاتون ز آب    تن خاکی از موج توفان خراب
نبودش سر یاری مردمان    روان شد سوی کوه چون بی گمان
زهر بوم برداشت آهنگ خویش    چو سیمرغ بنشست با سنگ خویش
دهان را ز اشام و خور بند کرد    به شاخ گیا سینه خرسند کرد
نیایش‌گر پرده راز گشت    به راز اندران پرده دم ساز گشت
چنان گشت کوشنده در بندگی    که شد سرفراز از سرافکندگی
ز شب زنده داری دلش زنده شد    چراغش خورشید رخشنده شد
برآمد میان همه خاص و عام    فلاتون حکیم الهیش نام
ز نامش که در شهر و کشور رسید    حکایت به گوش سکندر رسید
هوس داشت اسکندر کاردان    به دیدار آن مرد بسیار دان
فرستاد پنهان بلیناس را    که از کان برون آرد الماس را
به فرمان فرمانروای جهان    روان گشت دانا چو کار آگهان
ز اندیشه دادش فلاتون جواب    که ذره ندارد سر آفتاب
من اینجا که گشتم ز دل توشه گیر    ز غوغای عالم شدم گوشه‌گیر
فرستاده کوشش فراوان نمود    نیوشند را رای رفتن نبود
بلیناس چون دید کان هوشمند    کند وقت خود را بخود ارجمند
که آمد چو بیرون فلاتون ز آب؟    بشر باز شد در حین خاک رفت
شنیده سخن یک به یک باز گفت    چو شه رغبت دیدنش پیش داشت
دل اندر پی رغبت خویش داشت    سبک بارگی جست و بر داشت راه
به برج عطارد روان شد چو ماه    نه بود از بزرگان به دنبال کس
جز از هوشمندان تنی چند و بس    سر کوهکن سوی کهسار کرد
به کوه آمد و سر سوی غار کرد    چو در غار شد کرد مرکب رها
به غار اندرون رفت چون اژدها    نگه کرد در کنج آن تنگ نای
فرشته وشی دید مردم نمای    لگیمی در آورده در گرد دوش
خزیده چو روباه پشمینه پوش    کسی گنجش اندر سفالینه خم
کلید زبان در دهان کرده گم    مبرا شده دل ز غم خوردنش
رگ اندر تنش رو نما از صفا    نماینده چون رسته در کهربا
ز تاب درون در افشان او    حکایت کنان روی رخشان او
چو سیمای شه دید برخاست زود    به رسم بزرگان تواضع نمود
پس آنگه گفت از دل عذرخواه    دعای سزاوار تعظیم شاه
بپرسید کاقبال شاه جهان    برین سو چرا رنجه شد ناگهان
جهاندار فرمود کز دیر باز    به دیدار تو بود ما را نیاز
کنونم که آن آرزو دست دادش    سر گنج پنهان بباید گشاد
چو دانست دانای دریا قیاس    که آمد خریدار گوهر شناس
به همان نوزیش بگرفت دست    نشاندش به تعظیم و خود هم نشست
سخن راز هر پرده ساز کرد    ز راز نهان پرده را باز کرد
بهر باز پرسی که شه می‌نمود    حکیمش به اندیشه ره می‌نمود
نخستش بپرسید کای گنج راز    ازین گوشه گیری چه داری نیاز
برون آی ازین غار چون اژدها    وگر غار گنج است هم کن رها
به دستوری خویش دستت دهم    به همدستی خود نشستت دهر
ارسطو که جز رای والاش نیست    تو همتاش باشی که همتاش نیست
فلاتون چو بشنید گفتار شاه    فرو شد به کار خود از کار شاه
برون داد پاسخ به شرمندگی    که ای تو از آفاق را زندگی
نماند آن شکوفه به گلزار من    که آید بدان بو خریدار من
چه جنبانی آن خل بن را به زور    که شد خار او تیر و خرماش گور
چو شاخ تهی را کنی سنگسار    ز بالا همان سنگ بارد نه بار
نگویم به دستوریم شاد کن    که دستوریم بخش و آزاد کن


همچنین مشاهده کنید