دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

بدو گفت کاری ز رای بلند (۲)


بدانش ز صافی ترین جوهری    مصفا بر انگیختن پیکری
گه دروی کند چون نشیننده جای    جهان بیند از جام گیتی نمای
حکیمان به فرمان شاه جهان    به پوزش گری تازه گردندشان
بزرگان نهادند بر خاک سر    ستایش گرفتند بر تاجور
که ای خاک بوس جناب تو بخت    ز پای تو نیروی بازوی تخت
دو نوبت گرفتن سراسر زمین    نه باشد در اندازه‌ی آدمین
بدین بس کن وزین زیادت مپوی    همه آرزو را نهایت مجوی
ز دریا کسی دید غواص کور    که گوهر برون آرد از آب شور
اگر ماهی آرد به خشکی شتاب    به جان کندن افتد چو مردم در آب
مکن آتش و بار خود را فزون    که خاکی نگنجد به آب اندرون
سکندر به پاسخ زبان بر گشاد    ز درج دهن کان گوهر گشاد
که اقبال چون گشت هم پشت من    کلید جهان داد در مشت من
بسی پی فشردم به جویندگی    که شویم لب از چشمه زندگی
سرانجام من چون ببایست مرد    زمانه بدان آبخور ره نبرد
به روزی توان باده زین طاس خورد    که اسکندرش جست، الیاس خورد
گرم جاودان کردی ایزد برات    نماندی لبم تشنه ز آب حیات
چو بر مرگ من بود تقدیر غیب    ز محرومی آب حیوان چه عیب
چو مردم ندارد گریز از هلاک    چه در قعر دریا چه بر روی خاک
نیابم ازین پند بیهوده تنگ    که از موج دریا نترسد نهنگ
چو دانندگان را یقین گشت حال    که در مغز شه محکم است این خیال
زند از ضمیر خردمند خویش    نفس بر مزاج خداوند خویش
سکندر چو بشنید گفتارشان    نوازشگ ری کرد بسیارشان
به بخشش در گنج را باز کرد    زر افشاند و بخشیدن آغاز کرد
به فرمان فرمانده روزگار    ارسطوی دانا در آمد به کار
به فرمود کاسباب کشتی کنند    نشیننده راز و بهشتی کنند
هنرپیشگان پیشه برداشتند    نمودند هرچ از هنر داشتند
کشیدند کشتی به دریا کنار    به سال کم و بیش پیش از هزار
اساسی که بر آب داند ستاد    شتابنده کوهی ز آسیب باد
چو شد جمله اسباب کشتی تمام    شتابنده شد شاه دریا خرام
ز آب از نمایان دریا پژوه    طلب کرد هشیاری از هر گروه
به فرمود تا پیشوایان تخت    ز صحرا به دریا کشیدند رخت
چهل ساله ترتیب راه دراز    که باشد بدان آدمی را نیاز
ز حیوان و از مردم و از گیا    اگر شیر و مرغ است اگر کیمیا
خبر کش بسی مرغ کردون گرای    سبق بر ده ز اندیشه‌ی تیز پای
کزیشان همه سه عقاب سیاه    که روزی شتابنده یک ماهه راه
سه سال تمام آنچه پرداختند    سه ماهش به کشتی در انداختند
کسی را که دید از تردد خلاص    به همراهی خویشتن کرد خاص
گراینده را سوی دریای شور    به رغبت روان کرد بر راه دور
به فارغ دلی زان بهشتی سواد    توکل کنان پا به کشتی نهاد
چپ و راستش خضر و الیاس هم    پس و پیش ارسطو بلیناس هم
فلاطون و دانندگان دگر    به همراهی خاص بسته کمر
بجنبید کشتی از آسیب موج    بر امد سر باد بانها به اوج
چو رفتند زانگونه با رود و جام    به دریا درون پنج ساله تمام
به جایی رسیدند لرزان چو بید    که باز آمدن را نباشد امید
چو هر کس دران حال بی چارگی    به حیرت فرو ماند یک بارگی
کسانی کز ایزد خبر داشتند    نیایش کنان دست برداشتند
چو دادند قفل دعا را کلید    کلید در چاره آمد پدید
شبانگه که برقع برافگنده ماه    بپوشید گیتی حریر سیاه
که در گوشه‌ی خلوتش ناگهان    سروشی پدیدار گشت از نهان
جوانی به کردار سرو بلند    رخ فرخ و پیکر ارجمند
فرشته ولیکن به شکل آدمی    نه مردم ولی صورت مردمی
جمالی که نتوان نظر کرد دور    ز سیمای پاکش همی ریخت نور
برو تازگی کرد شه را سلام    شهش داد پاسخ به عذر تمام
بدو گفت کای سر به سر نور پاک    تنت دور ز آلایش آب و خاک
فرشته که گویند ما ناتویی    که مردم نباشد بدین نیکویی
وگر مردمی چون درون آمدی؟    که مردم ندیدت که چون آمدی؟
سروش خجسته سخن در گرفت    ز راز نهان پرده را بر گرفت
گر آسایشی خواهی از روزگار    جمال عزیزان غنیمت شمار
دل از روی هم صحبتان شاد کن    به نقل و به می مجلس آباد کن
به جمعیت دوستان روی نه    پراکندگی را به یک سوی نه
به دوری مکوش ار چه بدخوست یار    که دوری خود افتد سرانجام کار
چو لابد جدائیست از بعد زیست    به عمدا جدا زیستن ابر چیست
گذشت آنکه با هم نشستیم و خاست    کنون رفته را باز جستن خطاست
بزرگان پس رفته نشتافتند    که بسیار جستند و کم یافتند
نه بعد از شدن باز گردد زمان    نه تیری که بیرون پرید از کمان
کجا بودی ای مرغ فرخنده پی    چه داری خبر زان حریفان می؟
به شادی کجا می‌گذارند گام    سفر تا چه جایست و منزل کدام؟
کجا روز راحت فزون می‌کنند؟    شب آسایش خواب چون میکنند؟
به عیش و طرب هم عنان که‌اند؟    به ریحان و می مهمان که‌اند؟
کدام آب دیده است در جویشان    دل ما چگونه است پهلوی‌شان
فغان زان حریفان صحبت گسل    که یک ره ز ما بر گرفتند دل
بگفتا که گر پرسی از من صواب    سروشم ز یزدان موکل بر آب
چو در سختی افتاد کار شما    به من داد غیب اختیار شما
میندیش ازین پس ز دریای ژرف    که دادت قضا دستگاه شگرفت
درین پرده کاندیشه‌ی کار تست    درون رو که یزدان نگهدار تست
منت همره و ایزدت رهنمای    که بنماید و بازت آرد به جای
به فرمود فرمانده روم و زنگ    که در جنبش کشتی آید درنگ
فگندند هر سوی لنگر در آب    فرو شد سر بادبانها به خواب
سکندر بر آهنگ کاری که داشت    برو ریخت از دل شماری که داشت
به دستور دانا که در کار بود    وصیت نمود آنچه ناچار بود
که ما را هوسهای ناسودمند    ز راه سلامت چو یک سو فگند
سزد گر شما را ز من فتنه جوی    ز بهر سلامت بتابید روی
چو من زیر دریا کنم جای خویش    به کام نهنگان نهم پای خویش
به امید جان بخش گیتی پناه    مرا تا به صد روز بینند راه
گر آیم برون زین ره پر هراس    شناسم حق مردم حق شناس
وگر باشد آسیبی از روزگار    قضا را به یک چون من صد هزار
شما جانب خانه گردید باز    من و قعر دریا و راه دراز


همچنین مشاهده کنید