دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

بدو گفت کاری ز رای بلند (۳)


چو شه را دل آسود زان بسته عهد    برایین مهدی درآمد به مهد
بیاورد آن شیشه را بعد از ان    نشست اندران شاه عالی مکان
چو شیشه معلق شد اندر طناب    برآبش نهادند همچون حباب
شکنج رسن‌ها گشادند باز    اجل را سپردند رشته دراز
سکندر به مهد اندرون ترسناک    چه باشد به دریا یکی مشت خاک
سروشش بپرسید کای نیک بخت    چه بودت رها کردن تاج و تخت
جهاندار گفت ای مبارک نفس    نماند خرد چون دراید هوس
نیوشنده‌ی آسمانی سرشت    شد از تازه روی چو باغ بهشت
گشاد ابرو از روی خورشید وش    به پاسخ دل شاه را کرد خوش
که دل را فراهم کن ای سرفراز    که بردارد این رنجها را دراز
کنون باز کن دیده‌ی پیش بین    تمنای اندیشه‌ی خویش بین
بگفت این و برداشت بانگ بلند    که زلزال در قعر دریا فگند
میانجی دران معرض عمرگاه    چو شکل دگر دید سیمای شاه
بخندید در پرده‌ی کردش سوال    که چون دیدی این پرده پر خیال؟
بخاطر هنوز این تمنا کنی    کزین گونه لختی تماشا کنی
شه ار چه بدل داشت بیش از قیاس    هراسی که بودست جای هراس
هم از عاجزی پشت را خم نکرد    ز نیروی دل ذره‌یی کم نکرد
بدو گفت کای بر نهان پرده‌دار    درین پرده دیگر چه داری بیار
به پاسخ سروش پسندیده گفت    که دانسته را بر تو نتوان گفت
چنین روشنم گشت ز الهام غیب    کت از نقد هستی نهی گشت جیب
سبک شو که جای گرانیت نیست    زمانی فزون زندگانیست نیست
تو با آنکه دیدی عجبها بسی    من از تو ندیدم عجبتر کسی
وگر باشدت زین عجبتر نیاز    یکی دنده بر بند و بگشای بار
ملک گوش بر گفت همدم نهاد    بفرمان او دیده بر هم نهاد
چو بگشاد چشم و چش و راست دید    همان دید چشمش که می خواست دید
چو دیده شگفته بهاری بر آب    برون جست از برج چون آفتاب
چو الیاس و خضر آگهی یافتند    سوی مونس خویش بشتافتند
کشیدند قارو ره را بر زیر    نه قار و ره بان کان یاقوت و زر
متاعی که در درج گنجینه بود    مصور خیالی در آیینه بود
چنان یوسفی گشت یعقوب رنگ    برامد چو یوسف ز زندان تنگ
گرامی تنش باز مانده ز زور    نمک وار بگداخته ز آب شور
سکندر که گیتی خداوند بود    به هم صحبتان دیر پیوند بود
چو هنگام رفتن فراز آمدش    به دیدار خویشان نیاز آمدش
ازان مژده‌ی خوش که دادش سروش    سرشکش ز شادی برامد به جوش
به فرمان فرمانروای جهان    روان گشت کشتی ز جای چنان
دوم روز کز چرخ در گشت روز    نگون گشت خورشید گیتی فروز
شتابنده کشتی بهرسو قطار    که پیدا شد از دور دریا کنار
فرومانده بیننده‌ی رهگرای    به حیرت دران کار حیرت فزای
که راهی بران دوری دیر باز    چگونه برین زودی آیند باز
همه کس دری از تعجب گشاد    مگر پاک دینان پاک اعتقاد
چو دیدند صحرا نشینان ز دور    درفشان درفش سکندر ز دور
ز هر جانبی آدمی خیل خیل    شتابنده شده سوی دریا چو سیل
ز انبوه خلقی ز هر بوم و مرز    کرانه چو دریا درامد به لرز
سکندر چو بر شط دریا رسید    خروش سپه بر ثریا رسید
چو آسوده گشتند لختی ز جوش    در امد به سرهای شوریده هوش
جهاندار منزل به خرگاه جست    ز صحرا سوی بارگه راه جست
به فرمود کز خاصگان سرای    به جز خاصگان کس نماند به جای
چنین گفت با پیشوایان کار    که ما را دگر گونه شد روزگار
نگون می شود کوکب تابناک    فرو می‌رود آفتابم به خاک
مرا در سه تدبیر یاری کنید    درین هر سه کار استواری کنید
نخستین وصیت درین داوری    به فرزند خود بایدم یاوری
که در قصر من اوست رخشنده باغ    هم از گوهر من فروزد چراغ
دوم آنکه بر عزم صحرای راز    چو در مهد عصمت کنم پا دراز
دراندم که غلطم به صندوق پست    ز صندوق بیرون کنندم دو دست
که تا چون به خانه گرایم ز راه    کند هر که بیند به حیرت نگاه
که چون من ولایت ستانی شگرفت    ز نطع زمین تا به دریای ژرف
ز چندین زر و گوهر بی شمار    نهی دست رفتم سرانجام کار
سوم آنکه چون نوبت آن شود    که تن در دل خاک مهمان شود
در اسکندریه که جای من است    بنا کرده رسم و رای من است
گرایندم از تخت زر در مغاک    ودیعت سپارند خاکی به خاک
دو سه روز در زندگی داشت بهر    همی زد نفس با بزرگان دهر
چو با استواران قوی کرد عهد    ز ایوان خاکی برون برد مهد
نهان گشت خورشیدش اندر نقاب    فرو ریخت چشمش به زندان خواب
جریده کشایان تاریخ ساز    به چندین نمط بسته‌اند این طراز
چو کردم بهر نامه‌ی باز جست    چنان بود نزدیک بعضی درست
که رخشنده خورشید گیتی خرام    برامد ز روم و فرو شد به شام
گروهی دگر کرده‌اند اتفاق    که در حد بابل شد از خویش طاق
اگر دانشی داری ای نیک رای    یکی گرد اندیشه خود گرای
نگه کن درین چرخ دولاب گرد    که چون هر زمان می برد آب مرد
چه دلها کز آسیب غم کرد خورد    چه سرها که در خاک خواری سپرد
کسی این ماجرا زو نپرسید باز    کزین ره نوشتن چه داری نیاز
چه شکل است کاین دور ظلمات و نور    ز گردندگی نیست یک لحظه دور
رواقی برآورد از خاک و آب    چو شد ساخته باز گردد خراب
یکی باز کن پرده زین خاک زرد    که دیبای چینی بینی اندر نورد
هر آن لاله و گل که در گلشنی است    بناگوش و رخسار سیمین تنی است
بسا دیده کز سرمه آزاد گشت    که ناگه ز خاک سیه باد گشت
بسا در که گم شد درین خاک پست    که از خاک جز خاک نامد بدست
بسا تن که او بار صندل نبرد    که در زیر انبار گل شد چو مرد
بنایی کسی از گل براری بر آب    بسی بر نیامد که گردد خراب
چو در کیسه مردم این نقد خاص    ز تاراج دزدان ندارد خلاص
بیا تا کنیم آن چنان رخت پیچ    که جز نام نیکو بدانیم هیچ
به معشوق یک شب چه باشیم شاد    که مهمان غیری شود بامداد
مکن میل این خاک چون ناکسان    که پیوند او نیست جز با خسان
مباش از نوای فلک نا شکیب    که چشمش چو هندوست آهو فریب
شنیدم که لقمان دانش پژوه    که آمد ز بس زندگانی به ستوه
دران عمر کز نه صد افزونش بود    قد از حجره یک نیمه بیرونش بود
عمارت نکرد آن قدر در خراب    که ایمن بود ز ابرو از آفتاب
فراوانش گفتند برنا و پیر    که هر دم ز مسکن ندارد گزیر
بگفتا که از بهر اندک نزول    نشاید شدن میهمان فضول
چو در خانه مهمان فضولی کند    دل میزبان زو ملولی کند
اساسی چه باید به عیوق برد    که فردا به بیگانه خواهی سپرد


همچنین مشاهده کنید