دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

اندر ستایش سلطان محمود (۴)


سپاهی ز جنگ آوران برگزید    بزرگان ایران چنانچون سزید
چشیده بسی از جهان شور و تلخ    بیاری گستهم نوذر ببلخ
باشکش بفرمود تا سوی زم    برد لشکر و پیل و گنج درم
بدان تا پس اندر نیاید سپاه    کند رای شیران ایران تباه
ازان پس یلان را همه برنشاند    بزد کوس رویین و لشکر براند
همی رفت با رای و هوش و درنگ    که تیزی پشیمانی آرد بجنگ
سپهدار چون در بیابان رسید    گرازیدن و ساز و لشکر بدید
سپه را گذر سوی خورازم بود    همه رنگ و دشت از در رزم بود
بچپ بر دهستان و بر راست آب    میان ریگ و پیش اندر افراسیاب
چو خورشید سر زد ز برج بره    بیاراست روی زمین یکسره
سپهدار ترکان سپه را بدید    بزد نای رویین و صف برکشید
جهان شد پر آوای بوق و سپاه    همه برنهادند ز آهن کلاه
چو خسرو بدید آن سپاه نیا    دل پادشا شد پر از کیمیا
خود و رستم و طوس و گودرز و گیو    ز لشکر بسی نامبردار نیو
همی گشت بر گرد آن رزمگاه    بیابان نگه گرد و بی‌راه و راه
که لشکر فزون بود زان کو شمرد    همان ژنده پیلان و مردان گرد
بگرد سپه بر یکی کنده کرد    طلایه بهر سو پراگنده کرد
شب آمد بکنده در افگند آب    بدان سو که بد روی افراسیاب
دو لشکر چنین هم دو روز و دو شب    از ایشان یکی را نجنبید لب
تو گفتی که روی زمین آهنست    ز نیزه هوا نیز در جوشنست
ازین روی و زان روی بر پشت زین    پیاده بپیش اندرون همچنین
تو گفتی جهان کوه آهن شدست    همان پوشش چرخ جوشن شدست
ستاره شمر پیش دو شهریار    پر اندیشه و زیجها برکنار
همی باز جستند راز سپهر    بصلاب تا بر که گردد بمهر
سپهر اندر آن جنگ نظاره بود    ستاره شمر سخت بیچاره بود
بروز چهارم چو شد کار تنگ    بپیش پدر شد دلاور پشنگ
بدو گفت کای کدخدای جهان    سرافراز بر کهتران و مهان
بفر تو زیر فلک شاه نیست    ترا ماه و خورشید بد خواه نیست
شود کوه آهن چو دریای آب    اگر بشنود نام افرسیاب
زمین بر نتابد سپاه ترا    نه خورشید تابان کلاه ترا
نیاید ز شاهان کسی پیش تو    جزین بی‌پدر بد گوهر خویش تو
سیاوش را چون پسر داشتی    برو رنج و مهر پدر داشتی
یکی باد ناخوش ز روی هوا    برو برگذشتی نبودی روا
ازو سیر گشتی چو کردی درست    که او تاج و تخت و سپاه تو جست
گر او را نکشتی جهاندار شاه    بدو باز گشتی نگین و کلاه
کنون اینک آمد بپیشت بجنگ    نباید به گیتی فراوان درنگ
هر آن کس که نیکی فرامش کند    همی رای جان سیاوش کند
بپروردی این شوم ناپاک را    پدروار نسپردیش خاک را
همی داشتی تا بر آورد پر    شد از مهر شاه از در تاج زر
ز توران چو مرغی بایران پرید    تو گفتی که هرگز نیا را ندید
ز خوبی نگه کن که پیران چه کرد    بدان بی‌وفا ناسزاوار مرد
همه مهر پیران فراموش کرد    پر از کینه سر دل پر از جوش کرد
همی بود خامش چو آمد به مشت    چنان مهربان پهلوان را بکشت
از ایران کنون با سپاهی به جنگ    بیامد به پیش نیا تیزچنگ
نه دینار خواهد نه تخت و کلاه    نه اسب و نه شمشیر و گنج و سپاه
ز خویشان جز از جان نخواهد همی    سخن را ازین در نکاهد همی
پدر شاه و فرزانه‌تر پادشاست    بدیت راست گفتار من بر گواست
از ایرانیان نیست چندین سخن    سپه را چنین دل شکسته مکن
بدیشانچباید ستاره شمر    بشمشیر جویند مردان هنر
سواران که در میمنه با منند    همه جنگ را یکدل و یکتند
چو دستور باشد مرا پادشا    از ایشان نمانم یکی پارسا
بدوزم سر و ترگ ایشان بتیر    نه اندیشم از کنده و آبگیر
چو بشنید افراسیاب این سخن    بدو گفت مشتاب و تندی مکن
سخن هرچ گفتی همه راست بود    جز از راستی را نباید شنود
ولیکن تو دانی که پیران گرد    بگیتی همه راه نیکی سپرد
نبد در دلش کژی و کاستی    نجستی به جز خوبی و راستی
همان پیل بد روز جنگ او به زور    چو دریا دل و رخ چو تابنده هور
برادرش هومان پلنگ نبرد    چو لهاک جنگی و فرشیدورد
ز ترکان سواران کین صدهزار    همه نامجوی از در کارزار
برفتند از ایدر پر از جنگ و جوش    من ایدر نوان با غم و با خروش
ازان کو برین دشت کین کشته شد    زمین زیر او چو گل آغشته شد
همه مرز توران شکسته دلند    ز تیمار دل را همی بگسلند
نبینند جز مرگ پیران بخواب    نخواند کسی نام افراسیاب
بباشیم تا نامداران ما    مهان و ز لشکر سواران ما
ببینند ایرانیان را بچشم    ز دل کم شود سوگ با درد و خشم
هم ایرانیان نیز چندین سپاه    ببینند آیین تخت و کلاه
دو لشکر برین گونه پر درد و خشم    ستاره به ما دارد از چرخ چشم
بانبوه جستن نه نیکوست جنگ    شکستی بود باد ماند بچنگ
مبارز پراگنده بیرون کنیم    از ایشان بیابان پر از خون کنیم
چنین داد پاسخ که ای شهریار    چو زین گونه جویی همی کارزار
نخستین ز لشکر مبارز منم    که بر شیر و بر پیل اسب افگنم
کسی را ندانم که روز نبرد    فشاند بر اسب من از دور گرد
مرا آرزو جنگ کیخسروست    که او در جهان شهریار نوست
اگر جوید او بی گمان جنگ من    رهایی نیابد ز چنگال من
دل و پشت ایشان شکسته شود    بارن انجمن کار بسته شود
و گر دیگری پیشم آید به جنگ    بخاک اندر آرم سرش بی‌درنگ
بدو گفت کای کار نادیده مرد    شهنشاه کی جوید از تو نبرد
اگر جویدی هم نبردش منم    تن و نام او زیر پای افگنم
گر او با من آید بوردگاه    برآساید از جنگ هر دو سپاه
بدو شیده گفت ای جهاندیده مرد    چشیده ز گیتی بسی گرم و سرد
پسر پنج زنده‌ست پیشت بپای    نمانیم تا تو کنی رزم رای
نه لشکر پسندد نه ایزد پرست    که تو جنگ او را کنی پیشدست
بدو گفت شاه ای سرفراز مرد    نه گرم آزموده ز گیتی نه سرد
از ایدر برو تا میان سپاه    ازیشان یکی مرد دانا بخواه
بکیخسرو از من پیامی رسان    که گیتی جز این دارد آیین و سان
نبیره که رزم آورد با نیا    دلش بر بدی باشد و کیمیا
چنین بود رای جهان آفرین    که گردد جهان پر ز پرخاش و کین
سیاوش نه بر بیگنه کشته شد    شد از آموزگاران سرش گشته شد
گنه گر مرا بود پیران چه کرد    چو رویین و لهاک وفرشیدورد
که بر پشت زینشان ببایست بست    پر از خون بکردار پیلان مست
گر ایدونک گویم که تو بدتنی    بد اندیش وز تخم آهرمنی
بگوهر نگه کن بتخمه منم    نکوهش همی خویشتن را کنم
تو این کین بگودرز و کاوس مان    که پیش من آرند لشکر دمان
نه زان گفتم این کز تو ترسان شدم    وگر پیر گشتم دگر سان شدم
همه ریگ و دریا مرا لشکرند    همه نره شیرند و کنداورند
هر آنگه که فرمان دهم کوه گنگ    چو دریا کنند ای پسر روز جنگ
ولیکن همی ترسم از کردگار    ز خون ریختن وز بد روزگار
که چندین سرنامور بی‌گناه    جدا گردد از تن بدین رزمگاه
گر از پیش من بر نگردی ز جنگ    نگردی همانا که آیدت ننگ
چو با من بسوگند پیمان کنی    بکوشی که پیمان من نشکنی
بدین کار باشم ترا رهنمای    که گنج و سپاهت بماند بجای
چو کار سیاوش فرامش کنی    نیارا بتوران برامش کنی
برادر بود جهن و جنگی پشنگ    که در جنگ دریا کند کوه سنگ
هران بوم و برکان ز ایران نهی    بفرمان کنم آن ز ترکان تهی


همچنین مشاهده کنید