جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا
آسوکهٔ مد تنبل
آسوکهٔ مد تنبل که در لهجهٔ سيستانى بهمعنى 'قصهٔ مرد تنبل' است از جمله قصههاى عاميانهٔ مردم سيستان و بلوچستان است. |
پادشاهى بود که يک پسر و يک دختر داشت. مادر آنها مرده بود. شاه زن ديگرى گرفت. اين زن پدر، با دختر بدرفتارى مىکرد. تا اينکه روزى دختر خيلى دلتنگ شد و خواست فرار کند. برادر او که از قصد او آگاه شده بود تا نزديک اولين شهر او را همراهى کرد و سپس از هم جدا شدند. دختر زيبا بود و در بين راه لباسهاى فاخر و زيورآلات خود را با لباسهاى کهنهٔ زنى روستائى عوض کرد. سپس رفت و کنار نهرى ايستاد به پيرزنى که سبوى او را پر از آب کرده بود و نمىتوانست آن را بردارد کمک کرد. پيرزن از قيافه و دستهاى او فهميد که بايد زنى بزرگزاده باشد. دختر بهعنوان ميهمان به خانهٔ پيرزن رفت. پيرزن پسرى داشت بسيار تنپرور. دختر در خانهٔ پيرزن مشغول بهکار شد و پس از انجام کارهاى خانه به پيرزن پول داد که برود و براى او قلاويز و ابريشم بخرد. پيرزن سفارش دختر را انجام داد و دختر مشغول بافتن پارچههاى ابريشمى شد. يک روز عرقچينى را که بافته بود به پيرزن داد که براى پسر داروغه ببرد. پسر داروغه در ازاءِ عرقچين به پيرزن پول داد و پيرزن با اين پولها زندگى خود را سروسامان بخشيد. يک روز دختر به پيرزن دستور داد که برود و طنابى محکم بخرد و شش تا حمال گردن کلفت را هم خبر کند و به خانه بياورد. پيرزن دستورهاى دختر را انجام داد. دختر با کمک حمالها پسر تنبل را با طناب محکم بست و از سقف آويزان کرد و به حمالها دستور داد که پسر را حسابى با شلاقى بزنند. آن قدر او را زدند تا پسر قول داد که ديگر تنبلى نکند و بهدنبال کار برود. |
پسر چند روزى در خانه استراحت کرد تا زخمهاى او خوب شد. يک روز پسر گفت: مىخواهم به مسافرت بروم. دختر گفت: 'برو اما قبلاً نزد فلان پيرمرد برو تا قبل از سفر تو را نصيحت کند.' |
پسر سه بار نزد پيرمرد رفت و پيرمرد او را نصيحت کرد و اين نصحيتها را پسر در سفر بهکار بست. اول اينکه شب در کاروان نخوابيد و يک انگشت رئيس دزدهائى را که به کاروان حمله کرده بودند بريد و انگشت و انگشتر آنرا برداشت. دوم کاروانيان را از خطر سيل نجات داد. سوم کاروان که به بىآبى دچار شده بود پسر در چاهى فرو رفت و دخترى را در چاه از چنگ يک ديو نجات داد و براى کاروان آب آورد. در اين سفر، پسر مقدارى انار براى مادر خود سوغات فرستاد. اما اين انارها بهدست مادر او نرسيد و توسط دزدان کاروان ربوده شد. پسر به پادشاه شکايت برد. پادشاه همهٔ فاميلهاى خود را گرد آورد و معلوم شد که دزد کاروان داماد پادشاه است که انگشتر و انگشت او نزد پسر بود. پادشاه از پسر خوشش آمد و دختر خود را به او داد. پسر دختر پرىزاد را هم که از چنگ ديو نجات داده بود به شهر آورد و با دخترى که در خانه نزد مادر او بود يعنى هر سه دخترها ازدواج کرد. چون همه چيز خود را از اين دختر آخرى داشت جريان را به پادشاه گفت و پادشاه هم تاج و تخت خود را به پسر بخشيد. |
- آسوکهٔ مدتنبل |
- مجلهٔ خوشه - شماره دوم - سال سيزدهم اسفندماه ۱۳۴۶ |
- گردآورنده: محمدرضا روحانى (ساوري) |
به نقل از فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد اول -على اشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادى) |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
آمریکا عراق جنگ حماس نیکا شاکرمی مجلس شورای اسلامی روز معلم دولت رهبر انقلاب معلمان مجلس بابک زنجانی
ایران هواشناسی بارش باران هلال احمر آتش سوزی قوه قضاییه تهران پلیس سیل معلم شهرداری تهران آموزش و پرورش
سهام عدالت قیمت طلا قیمت خودرو قیمت دلار بازار خودرو حقوق بازنشستگان خودرو دلار سایپا بانک مرکزی ایران خودرو کارگران
سریال پایتخت مهران مدیری تلویزیون عفاف و حجاب تئاتر مسعود اسکویی سینمای ایران سینما
رژیم صهیونیستی اسرائیل جنگ غزه فلسطین روسیه ترکیه نوار غزه اوکراین چین انگلیس ایالات متحده آمریکا بنیامین نتانیاهو
فوتبال استقلال پرسپولیس علی خطیر سپاهان باشگاه استقلال تراکتور لیگ برتر لیگ قهرمانان اروپا لیگ برتر ایران رئال مادرید بایرن مونیخ
هوش مصنوعی کولر گوگل اپل عیسی زارع پور تلفن همراه تبلیغات اینستاگرام ناسا
فشار خون کبد چرب دیابت کاهش وزن