یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

مغول دختر


در روزگاران قديم پادشاه مسلمانى زندگى مى‌کرد که چهل زن داشت. سه تا عقدى و بقيه هم صيغه بودند. پادشاه پير شده بود ولى صاحب اولادى نگرديده بود. پادشاه دختر عمويش را که جوان بود به عقد خود درآورد ولى باز هم صاحب فرزندى نگرديد. وى از اينکه صاحب اولادى نشده بود بسيار رنج مى‌برد و هميشه غمگين بود. او روزى از فشار ناراحتى لباس سرخى پوشيده و غضب و عصبانيت تمام وجودش را فراگرفته بود و بعد هم رفت و به روى تخت غضب نشست و فرمان داد که هيچ‌کس به نزدم نيايد، حتى وزير و هر کس که سرپيچى کرد دستور قتل او را صادر مى‌کنم. در همين موقع درويشى به در قصر پادشاه آمد و مدح على (ع) گفت.
غلامان هر چه براى درويش مى‌آوردند نپذيرفت و عاقبت گفت: 'من فقط مى‌خواهم چند لحظه پادشاه را ملاقات کنم' . غلامان رفتند و به وزير خبر دادند. وزير گفت: 'دوريش را به نزد من بياوريد' . درويش را به نزد وزير آوردند. وزير گفت: 'پادشاه بر تخت غضب نشسته است و هر کس به ديدنش برود دستور کشتن او را مى‌دهد' . درويش گفت: 'من از کشته شدن واهمه‌اى ندارم، اجازه بدهيد که چند دقيقه به نزد پادشاه بروم قول مى‌دهم که او را از اين ناراحتى بيرون بياورم' . وزير به درويش اجازه داد تا به اتاق پادشاه برود. پادشاه تا چشمش به وزير افتاد گفت: 'که به تو اجازه داد که به اينجا وارد شوي؟' ولى درويش با تردستى خاص او را از عصبانيت بيرون آورد و سيب سرخى را به پادشاه داد و به او گفت: 'اى پادشاه، کداميک از زنانت را بيشتر دوست مى‌داري؟' پادشاه گفت: 'دختر عمويم را' . درويش گفت: 'اين سيب را نصف کن، نصفى را خودت بخور و نصفى را دختر عمويت بخورد و همين امشب که شب جمعه است همسر تو به درخواست خداوند باردار خواهد شد و پسرى به دنيا مى‌آورد و اگر حرف من درست بود سال ديگر مثل امشب من به همين‌جا برمى‌گردم و وزير تو مى‌شوم، ولى اگر حرف من غلط بود سال ديگر که برگشتم مرا بکش' . پادشاه شرايط را پذيرفت و قول داد که چنين باشد. در همان شب جمعه به خواست خداوند همسر پادشاه باردار گرديد و بعد از نه ماه و نه روز زاييد و پسرى به دنيا آورد، نام آن پسر را بهرام گذاشتند.
درست يک‌سال پس از آن شب درويش به ديدن پادشاه آمد. درويش آمد و پادشاه بنا به قولى که داده بود او را وزير خود نمود. درويش علاوه بر وزارت و کشوردارى به ترتيب بهرام مى‌پرداخت، هنوز بچه‌اى بيش نبود که به کمک وزير، در جنگاورى و شمشيرزنى و اسب‌سوارى هماورد و رقيبى نداشت وقتى‌که بهرام به سن بيست‌سالگى رسيد، روزى به پدرش گفت: 'پدرجان، دلم مى‌خواهد اين دوازده اتاقى که در طبقه‌ بالاى قصر است و قفل است ببينم' . پادشاه گفت: 'وقتى که زمانِ آن برسد يازده اتاق را به تو نشان مى‌دهم. فقط از نشان دادن اتاق دوازدهم به تو معذورم' . بهرام مدتى صبر کرد ولى وقت نشان دادن اتاق‌ها فرا نمى‌رسيد.
روزى پادشاه دسته کليد دوازده اتاق را فراموش کرد که با خود ببرد و به‌دست بهرام افتاد. بهرام دسته کليد را برداشت و بر طبقه بالا رفت و اولين اتاق را گشود و وارد آن گرديد. او چند درخت نخل از طلا که خرماهايش نيز از ياقوت بود در آنجا ديد. با خودش گفت: 'جالب است!' ولى چندان نظرش را نگرفت. بعد رفت و اتاق دوم را گشود. آنجا را بسيار روشن و نورانى يافت زيرا پر از گوهرهاى شب‌چراغ بود. اتاق دوم هم برايش چندان جالب نبود و نظرش را نگرفت. اتاق سوم را گشود. آنجا را پر از گاوصندوق‌هائى ديد که از انواع جواهرات قيمتى و گوهرهاى مختلفى و اشرفى پر بود. خلاصه، يازده اتاق را پر از خزائن مملکتى ديد از قبيل درخت‌هاى الماس، زمرد، فيروزه، مرواريد و انواع جواهرات. بعد رفت و اتاق دوازهم را گشود. او اتاق دوازدهم را خالى ديد، با خود گفت: عجب! پس چرا پدر مى‌خواست که من اتاق دوازدهم را نبينم! چه رمزى در اين اتاق وجود دارد؟ همان‌طور که با نگاهش اطراف اتاق را جستجو مى‌کرد طاقچه‌اى بسيار بلند صندوقچه‌اى کوچک نظرش را جلب نمود. او به وسيله نردبانى آن را پايين آورد. کليد صندوقچه کنار قفل صندوقچه آويزان بود و بهرام قفل صندوقچه را باز کرد و آن را گشود. عکس يک دختر بسيار زيبا را در دل صندوقچه يافت، زير آن عکس نوشته بود، مغول دختر. شاهزاده بهرام، عاشق و بى‌قرار مغول دختر گرديد و در همان نگاه اول بيهوش به روى زمين اتاق افتاد و عکس از دستش افتاد و زير کمرش قرار گرفت.
پادشاه يک‌دفعه متوجه شد که کليدش را به همراه ندارد، هر چه گشت آن را نيافت. پسرش را صدا زد ولى جوابى نشنيد. يقين داشت که پسرش دسته کليد را برداشته و به ديدن اقاق دوازدهم رفته است. به سرعت به طبقه بالاى قصر رفت، از يازده اتاق گذشت و بعد در اتاق دوازدهم پسرش را بيهوش نقش بر زمين يافت، پادشاه آبى به صورت پسرش پاشيد و او را به‌هوش آورد. پادشاه دانست که پسرش عکس مغول دختر را ديده است ولى به روى پسرش نياورد. شاهزاده بهرام عکس مغول دختر را پنهان نمود. روزها و ماه‌ها گذشت.
روزى شاهزاده بهرام به پدرش گفت: 'پدر جان، من عکس مغول دختر را درون صندوقچه ديده‌ام، مى‌خواهم او را براى من بگيرد' . پادشاه گفت: 'من خود روزى که عکس او را ديدم و عاشقش شدم به خواستگارى او فرستادم اما پدرش که پادشاه مغولستان است و اميرسلطان نام دارد دخترش را به من نداد و گفت او براى شما خيلى کوچک است و از آن روز ما تا به امروز ده سال مى‌گذرد و کشور ما بر سر اين موضوع با کشور مغولستان قهر است و ديگر هيچ ارتباطى نداريم' . و بعد پدر شاهزاده بهرام به پسرش گفت: 'پسرم، دور او را خط بکش و او را فراموش کن، دختر ديگرى را انتخاب کن، پادشاه مغول دوست ندارد با ما وصلتى داشته باشد او دخترش را به تو نمى‌دهد' . شاهزاده بهرام جوابى به پدرش نداد ولى چند روز بعد دوباره دسته کليد را پيدا کرد و به يکى از دوازده اتاق که پر از جواهرات قيمتى بود رفت و دو کيسه پر از جواهرات کرد و در خورجين اسبش گذاشت شبانه اسب را آماده نمود و سحرگاه از کشور به‌‌سوى کشور مغولستان حرکت کرد. نيمى از روز گذشته بود که پادشاه متوجه شد پسرش نيست. هر جا گشتند او را پيدا نکردند. پادشاه دانست که پسرش به‌سوى کشور مغولستان رفته است، سپاهى را آماده نمود و به آنها گفت: 'به تعقيب او بپردازيد و از رفتن او به مغولستان جلوگيرى کنيد و او را بازگردانيد' .
اما شاهزاده بهرام يکسره شب و روز در حرکت بود و به سرعت به‌طرف مغولستان مى‌تاخت. در بين راه اسبش که از خستگى توان حرکت را از دست داده بود، شکمش ترکيد و مرد و شاهزاده بهرام همان موقع فکرى به خاطرش رسيد، لباس‌هايش را بيرون آورد و آنها را پاره‌پاره نمود و به خون اسب آغشته کرد و همان‌جا انداخت و لباس ساده‌اى که همراه آورده بود پوشيد و راه خود ادامه داد. بعد از چند روز به يک آبادى رسيد و اسب ديگرى براى خود خريد و حرکت کرد. او بعد از مدت‌ها به کشور مغولستان رسيد. در اول شهر کاخ مجللى نظرش را جلب نمود. اول غروب بود به‌طرف خانه رفت درب را کوبيد. پيرزنى باوقار با لباس‌هاى گرانبها درب را گشود. شاهزاده بهرام گفت: 'مادرجان، من اينجا غربيم و به ‌دنبال يک اتاق براى زندگى کردن و اقامت گزيدن مى‌گردم آيا شما صاحبخانه هستيد؟' پيرزن گفت: 'بله پسرم، من صاحبخانه هستم. تنها زندگى مى‌کنم و يک اتاق به تو مى‌دهم. بيا تو' . شاهزاده، بهرام وارد آن خانه گرديد و براى استراحت به اتاقش رفت. شاهزاده بهرام صداى زيباى دختر جوانى را شنيد و گوش فرا داد و متوجه شد که همان پيرزن صاحبخانه، با دخترى صحبت مى‌کند. شاهزاده بهرام از جايش برخاست و به‌طرف اتاق پيرزن رفت. صدا زد: 'مادرجان! آيا با کسى صحبت مى‌کنيد' . پيرزن گفت: 'بله، بفرماييد بياييد تو' . بهرام به اتاق پيرزن صاحبخانه وارد گرديد و مغول دختر را روبه‌روى خود ديد. عکس او را از جيبش بيرون آورد، نگاهى به عکس انداخت و نگاهى به دختر کرد. او ديد عکس و دختر يکى است. از پيرزن پرسيد: 'او کيست؟' پيرزن گفت: 'او مغول دختر است، دختر پادشاه مغولستان' . شاهزاده پرسيد: 'چرا اين وقت شب به خانه شما آمده؟ مگر چه نسبتى با او داريد؟' پيرزن گفت: 'من دايه مغول دختر هستم. او بعضى از شب‌ها را نزد من مى‌ماند' . مغول دختر که شاهزاده بهرام را جوانى برازنده و شايسته ديد، عاشق او شد.


همچنین مشاهده کنید