دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

کچل‌تنوری


يک کچلى بود به‌نام کچل‌تنوري. اين کچل سالى دوازده ماه جايش توى تنور بود. يک روزى اين کچل برگشت گفت: 'ننه، من زن مى‌خوام.' ننهٔ کچل در جواب گفت: 'ننه، تو يک‌نفر کچل هستى و سال دوازده ماه در تنور زندگى مى‌کنى چه‌طورى براى تو زن بگيرم؟' کچل باز برگشت و گفت: 'من زن مى‌خواهم.' ننهٔ کچل‌تنورى گفت: 'حالا چه کسى را مى‌خواهي؟' کچل گفت: 'من دختر پادشاه را مى‌خواهم.' ننهٔ کچل برگشت گفت: 'آخه پسر جون دختر پادشاه مياد خونهٔ تو چکار کنه که هميشه تو تنور هستي.' کچل گفت: 'حتماً من دختر پادشاه را مى‌خوام بايد برى و او را برام بگيري.' ننهٔ بيچاره ترسان و لرزان رفت خواستگارى دختر پادشاه. شاه قبول نکرد. اما دختر قبول کرد و عروسى کردند و دختر را آوردند براى کچل تنوري. اين دختر وقتى وارد خانه شد، برگشت گفت: 'ننهٔ کچل‌تنوري، اختيار اين کچل از اين به بعد در دست منست.' شب خوابيدند صبح از خواب بلند شدند کچل‌تنورى گفت: 'ننه من نون مى‌خوام.' ننهٔ کچل‌تنورى گفت: 'ديگه اختيار تو دست من نيست بايد از زنت نون بگيري.' کچل‌تنورى رو کرد به زنش که اى تازه عروس به من نان بده بخورم. زن برگشت گفت: 'نانت را گذاشته‌ام توى درگاه خانه، بلند شو بردار بخور.'
ظهر شد کچل برگشت گفت: 'عروس به من نون بده.' عروس جواب داد: ' نان گذاشته‌ام سر پلکان حياط برو بخور.' کچل بلند شد نان را برداشت و فورى جست توى تنور و نان را خورد. شب شد کچل دوباره برگشت گفت: 'عروس من نون مى‌خوام.' عروس گفت: 'نانت را گذاشته‌ام توى حياط برو بياور بخور.' کچل رفت نان را برداشت دوباره تپيد توى تنور و نان را خورد و شب صبح شد. کچل دوباره نان خواست. دختر گفت: 'نان را گذاشته‌ام توى کوچه' کچل تا رفت نان را بياورد دختر فورى در را بست و کچل را بيرون کرد. کچل‌تنورى هر چى خودش را زد و کُشت ديد در باز نمى‌شود. ديگر نااميد شد و آنجا کمى نشست. ناگهان از پشت در دختر گفت: 'برو توى بازار، توى محله از مردم ياد بگير چه جور کار مى‌کنند چرا بايد مدام توى تنور باشي؟' کچل ناچار رفت توى شهر بنا کرد به گشتن و ديدن مردم. جمعيت فراوانى ديد. گفت که من از نادانى توى تنور جا خوش کرده بودم. بايد حالا به شکار بروم ببينم بيابان چه جور جائى است. کچل تنورى برگشت خانه و در را کوبيد.
مادرش آمد پشت در گفت: 'کى هستي؟' کچل گفت: 'مادر، من هستم در را باز کن مى‌خواهم برم شکار.' مادر ذوق کرد و در را به روى پسرش باز کرد. پسر وارد حياط شد. گفت: 'کمى نان براى خرج راه من بگذاريد.' مادرش گفت: 'ننه جون! تو که تا حالا از توى تنور تکان نخوردى حالا چطور مى‌تونى برى شکار؟' کچل جواب داد که به کار من نه نياريد. مادرش بلند شد چند تا نان و قدرى آرد و چند تا تخم‌مرغ خام براى پسرش گذاشت. کچل سفره را بست و انداخت نوک چوبى و از مادرش و زنش خداحافظى کرد و رو به بيابان گذاشت. يک مدت که راه رفت يک لاک‌پشتى را ديد. او را برداشت و در کوله‌پشتى خود گذاشت. چند ساعت ديگر که راه رفت يک قلم پاى خر پيدا کرد. آن را هم برداشت و به‌جاى تفنگ حمايل کرد به شانه‌اش. مسافتى که رفت رسيد به يک کوه عظيمي. وسط کوه که رسيد صداى عجيبى شنيد. سر بلند کرد ديد يک ديوى به چه بزرگى صدا مى‌زند: 'اى آدميزاد مگر جان به تو زيادى است که اين‌طور بى‌ترس و واهمه از اين کوه دارى بالا مى‌آئي؟' کچل‌تنورى اين صدا را که شنيد برگشت گفت: 'مگه تو کى هستى که من بترسم؟' ديو گفت: 'من ديو هستم و تو را يک لقمهٔ کوچک خودم مى‌دانم.' کچل در جواب گفت: 'منم از آنها هستم که او تو ترسى ندارم. ' ديو گفت: 'حالا که تو چنين دل و جرأتى دارى يک زورى نمايان کن.'
کچل حواب داد: 'تو نمايان کن. من احتياج به قدرت‌نمائى ندارم.' ديو دست کرد يک تکه سنگ از کمر کوه کند و فشار داد که آب از آن فرو ريخت. آن وقت پرت کرد براى کچل که اين زور من. حالا تو نمايان کن. کچل هم دست کرد و از آن تخم‌مرغ‌هائى که همراه داشت برداشت و چنان فشار داد که آب از آنها سرازير شد. ديو وقتى اين هنر را ديد خيلى خودش را باخت و کچل برگشت و گفت: 'زور دوم را بزن آ ديو!' آ ديو دست کرد توى موها زير بغلش و يک شپش گرفت به اندازهٔ قورباغه، پرت کرد براى کچل که 'اين جونه‌ور تن من هست' کچل هم دست کرد توى کوله‌پشتش لاک‌پشت را درآورد و در جواب ديو گفت: 'اين هم جونه‌ور بدن منه!' آ ديو برگشت و گفت: 'اى پدرسوخته آدميزاد که جانور بدنت به اين بزرگى است!' کچل‌تنورى گفت: 'زور سوم را بزن ببينم کدام زور ميشيم؟' آ ديو دست کرد يکى از دندان‌هاى خود را کشيد و به اندازهٔ نيم‌متر و پرت کرد براى کچل‌تنورى که اين دندان من است. کچل‌تنورى فورى دست کرد قلم پاى خر را پرت کرد براى آديو که اين هم دندان من است. آ ديو اين قدرت را که ديد زود خود را باخت و تسليم شد. آکچل خودش را به آ ديو رسانيد و گفت: 'زود باش من گرسنه هستم. بايد براى من يک خروار برنج آب بگيرى بى‌آنکه يک سير کم و زياد باشد.' آ ديو فورى برنج پخت توى همان خانه‌اى که آکچل بود يک تاپو (Tapuخمرهٔ بزرگ گلى جاى آرد و گندم و حبوبات) هم بود. آکچل به آ ديو دستور داد که بايد مجمعهٔٔ فراشى داشته باشد و به نوبت هر کدام آنها را پر کنى و بياورى جلو من بگذارى و چنان هم بگذارى و چنان هم بياورى که پى بر نشود که مبادا خوراک زده شوم. کچل هم تاپو را در نظر گرفت و هر چه آ ديو برنج مى‌‌آورد بلند مى‌شد و آن را در تاپو مى‌ريخت و ته آن را پاک مى‌کرد و صدا مى‌زد: 'پدر سوخته زود بياور!' تا يک خروار برنج تمام شد. کچل گفت: 'آديو من يک رختخواب مى‌خواهم که هيچ به من لطمه نزند.' آ ديو هم زود آن را حاضر کرد. کچل گفت: 'بگذار و برو.'
آ ديو پيش خودش گفت پدرت درآيد آدميزاد که مرا از بين مى‌بري. کچل هم نامردى نکرد ته تيرى را که در کنج خانه افتاده بود برداشت و به‌جاى خود گذاشت و خودش رفت بالاى تاپو قايم شد. آ ديو با خودش فکر کرد خوب است تا اين خواب است من بروم و او را بکشم. آهسته‌آهسته در خانه را باز کرد و يواشکى وارد شد. آمد بالاى سر آکچل و ديد که آکچل مست خواب است. آديو هم شمشير را کشيد و چنان بر فرق آکچل زد که يک تکه از چوب خورد به تير اتاق و دوباره به زمين افتاد. آديو پيش خود فکر کرد که آکچل را کشت. پا گذاشت به فرار. کچل هم فورى آمد پائين و در رختخواب خود قرار گرفت و صدا زد: آ ديو بيا پدرسوخته که پشه مرا اذيت مى‌کند. آ ديو حيرت‌زده آمد و چون او را سالم ديد گفت: 'چه مى‌فرمائيد قربان؟' کچل جواب داد: 'بنشين' آ ديو هم آمد زانو به زمين زد گفت: 'معذرت مى‌خواهم.' در اين وقت بادى از او جدا شد. کچل از زور باد به تاق اتاق چسبيد. آديو پرسيد: 'چرا رفتى تاق اتاق؟ کچل گفت: 'مى‌خواهم اين تير را بيرون بياورم و به تو فرو بکنم که هيچ باد سوا نکني.' آ ديو هم وقتى ديد ممکن است حرفش راست باشد پا به فرار گذاشت. در راه که فرار مى‌کرد آروباه را ديد. آروباه گفت: 'چرا فرار مى‌کني؟ گفت: 'يک آدميزاد آمده که يک خروار برنج مرا به يک وعده خورده و آشيانهٔ مرا هم بر هم زده.'
در اين ميان کچل به خودش گفت بروم ببينم آديو فرار مى‌کند يا نه؟ وقتى بيرون آمد ديد که ديو با روباه برگشته . صدا زد که اى روباه حرامزاده پدرم وقتى مى‌خواست بميرد وصيت کرد که من نه تا ديو از آروباه طلب دارم. اين يکي، هشت تاى ديگر را حاضر کن. ديو برگشت به روباه گفت: 'بدجنس موذى مرا مى‌خواهى به‌جاى قرضت بدهي؟ ' اين را گفت و فرار کرد. آروباه هم که اين را ديد پا به فرار گذاشت. کچل هم برگشت توى قلعهٔ ديو در هر کدام از اتاق‌ها را باز کرد. آروباه هم که اين را ديد پا به فرار گذاشت. کچل هم برگشت توى قلعهٔ ديو و در هر کدام از اتاق‌ها را باز مى‌کرد مى‌ديد پر از جواهر و طلا و چيزهاى گرانبهاست. خوشحال شد و يک چادرشب پهن کرد و هر چه توانست طلا و جواهر توى آن ريخت و راه خانه را پيش گرفت. وقتى به خانه رسيد در زد. مادر در را باز کرد ديد پسرش به پشت خود کوله‌بارى دارد. از او پرسيد: 'اين‌ها چيه پسرم؟ پسر هم جواب داد: هيچ، داد و بيداد نکنيد که من گنج گرانبهائى پيدا کرده‌ام تمام داستان خود را براى زن و مادر خود گفت. دختر دستور داد قصرى در کنار شهر بسازند که مانند نداشته باشد از قصر پدرش صد درجه بهتر. آنها به خوشى صد سال زندگى کردند و هنوز هم قصه‌شان بر سر زبانها است.
- کچل‌تنورى
- قصه‌هاى ايرانى (جلد دوم) ـ ص ۹۰
- گردآورنده: سيدابوالقاسم انجوى شيرازى
- انتشارات اميرکبير، چاپ اول، ۱۳۵۳
- به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران ـ جلد يازدهم ـ على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۱


همچنین مشاهده کنید