دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

حکایت


به سرهنگ سلطان چنین گفت زن    که خیز ای مبارک در رزق زن
برو تا ز خوانت نصیبی دهند    که فرزند کانت نظر بر رهند
بگفتا بود مطبخ امروز سرد    که سلطان به شب نیت روزه کرد
زن از ناامیدی سر انداخت پیش    همی گفت با خود دل از فاقه ریش
که سلطان از این روزه گویی چه خواست؟    که افطار او عید طفلان ماست
خورنده که خیرش برآید ز دست    به از صائم الدهر دنیا پرست
مسلم کسی را بود روزه داشت    که درمنده‌ای را دهد نان چاشت
وگرنه چه لازم که سعیی بری    ز خود بازگیری و هم خود خوری؟


همچنین مشاهده کنید