دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

حکایت در معنی صید کردن دلها به احسان


به ره در یکی پیشم آمد جوان    بتگ در پیش گوسفندی دوان
بدو گفتم این ریسمان است و بند    که می‌آرد اندر پیت گوسفند
سبک طوق و زنجیر از او باز کرد    چپ و راست پوییدن آغاز کرد
هنوز از پیش تازیان می‌دوید    که جو خورده بود از کف مرد وخوید
چو باز آمد از عیش و بازی بجای    مرا دید و گفت ای خداوند رای
نه این ریسمان می‌برد با منش    که احسان کمندی است در گردنش
به لطفی که دیده‌ست پیل دمان    نیارد همی حمله بر پیلبان
بدان را نوازش کن ای نیکمرد    که سگ پاس دارد چو نان تو خورد
بر آن مرد کندست دندان یوز    که مالد زبان بر پنیرش دو روز


همچنین مشاهده کنید