دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

پادشاه و دختر چوپان


سال‌ها پيش‌ از اين، پادشاه عدالت‌پرورى زندگى مى‌کرد. روزى پادشاه به شکار رفت و گذارش به سياه‌چادر چوپانى افتاد. دختر زيبائى دم در چادر ايستاده بود. پادشاه محو جمال او شد. از دختر ظرف آبى خواست. دختر خيلى مؤدبانه با او حرف زد. پادشاه که جمال و گفتار دختر را ديد و شنيد، عاشق او شد. به لشکرگاه رفت و ماجرا را به وزير گفت. وزير پيشنهاد کرد پادشاه چند نفر را بفرستد تا دختر را بياورند. پادشاه گفت: نمى‌خواهم او را به اسيرى بياورند. وزير را فرستاد تا دختر را از پدر او خواستگارى کند.
وزير به سياه‌چادر چوپان رفت و دختر را براى پادشاه خواستگارى کرد. چوپان عصبانى شد و به وزير بدگوئى کرد. وزير رفت و ماجرا را به پادشاه گفت.
پادشاه به وزير گفت: بايد فکرى کنى تا چوپان با رضا و رغبت دختر خود را به عقد من درآورد. وزير گفت: اين چوپان خيلى بى‌شعور است. بايد يک نفر مثل خودش را براى صحبت کردن با او فرستاد.
يکى از اقوام چوپان را براى انجام اين‌کار پيدا کردند. مرد به چادر چوپان رفت و گفت: چرا ديروز عصبانى شده بودي؟ چوپان گفت: يک نفر آمد اينجا و گفت: وزير هستم و امده‌ام دختر تو را براى پادشاه ببرم. من از بى‌ادبى او خوشم نيامد و به او بد گفتم. مرد گفت: چرا اين‌کار را کردي؟ اگر دختر تو زن پادشاه بشود، مى‌توانيم در همهٔ مرتع‌هاى سرسبز، گوسفندهايمان را بچرانيم و حق مرتع هم ندهيم. چوپان گفت: اى کاش پادشاه يک نفر آدم درست حسابى مثل تو را مى‌فرستاد تا من او را نرنجانم. مرد گفت: اگر تو اجازه دهى من مى‌روم و کار را تمام مى‌کنم. چوپان قبول کرد. مرد رفت و خبر به پادشاه داد.
صبح فردا پادشاه وزير را فرستاد پيش چوپان و به او گفت: براى اينکه بدانم هوش و فراست دختر چقدر است به بگو، پادشاه خواسته که سه کار انجام دهي. اول پخته و نپخته خواست، دوم ريشته و نريشته، سوم بافته و نبافته. اگر توانست اينها را تهيه کند. معلوم است که دختر باهوشى است. آن وقت مقدمات کار را فراهم کن. وزير رفت و چوپان را، کنار آبگيرى که گوسفندان او مى‌چريدند، پيدا کرد و با او به چادر چوپان رفت. ميان راه وزير به چوپان گفت: نردبام مى‌شوى يا نردبام بشوم؟ چوپان گفت: تو چقدر بى‌کمالي، مگر آدم نردبام مى‌شود؟! رفتند تا رسيدند به رودخانه. وزير گفت: پل مى‌شوى يا پل بشوم؟! چوپان گفت: مگر آدم هم پل مى‌شود؟! رفتند تا رسيدند به چادر. چوپان پيش دختر خود رفت و گفت مردى از طرف پادشاه آمده و حرف‌هاى بى‌سر و ته مى‌زند. دختر پرسيد: چه حرف‌هائي. چوپان سخنان وزير را به دختر خود گفت. دختر جواب داد: منظور او از نردبام شدن، صحبت کردن بوده است. يعنى براى اينکه راه کوتاه‌تر بنمايد تو حرف مى‌زنى يا من حرف بزنم و منظور او از پل شدن، اين بوده که تو مرا کول مى‌کنى و از آب مى‌گذراني، يا من تو را کول کنم. دختر رفت پيش وزير، او پيغام پادشاه را به دختر گفت. دختر به وزير گفت: استراحت کن تا آنچه را که پادشاه خواسته است درست کنم. رفت و به پدر خود گفت که گوسفندى بکشد.
دختر يکى از دنبلان‌هاى گوسفند را پخت و يکى را نپخت و در ظرف گذاشت. قدرى پشم گوسفند را برداشت و نصل آن را رشت و نصف ديگر آن را نرشته توى ظرف گذاشت. بعد مقدارى نخ پشم برداشت و نصف يک کمربند را بافت و نيم ديگر را نبافت و در ظرف گذاشت. ظرف را هم در طيفى قرار داد و روى آن را با دستمال ابريشمى پوشاند. وزير گفت: غذائى هم براى پادشاه بپز. دختر غذاى خوشمزه و خوشبوئى براى پادشاه پخت و دور و بر ظرف را با گل‌هاى خوش‌رنگ صحرا تزئين کرد و همراه با آن چيزهائى که پادشاه خواسته بود، به دست يکى از نوکرهاى پدر خود داد تا براى پادشاه ببرد. پادشاه که کاردانى و هوش دختر را ديد دستور داد در همان بيابان جشن عروسى بگيرند. ولى برخلاف رسم عروسي، آن شب به دختر دست نزد. چند روزى از دختر دورى کرد.
بعد او را خواست. جعبه‌اى پر از جواهرات رنگارنگ را به او نشان داد، بعد در جعبه را بست و مهر کرد و داد به دست دختر و گفت: من به مسافرت مى‌روم و پس از يک سال برمى‌گردم. وقتى آمدم بايد داخل اين جعبه، بدون آنکه مهر آن دست خورده باشد، به‌جاى جواهرات سنگ باشد. يک بچه هم بزائى و ثابت کنى بچهٔ من است. يک ماديان و يک اسب دارم. اسب را با خودم مى‌برم وقتى برگشتم بايد ماديان از اسب من آبستن شده باشد. يک غلام و يک کنيز دارم. غلام را همراه خود مى‌برم. اين کنيزک هم بايد از همين غلام آبستن شده باشد. اگر تا وقتى برمى‌گردم، اين کارها انجام نشده باشد، تو را بدون اينکه طلاق دهم از قصر بيرون مى‌کنم. دختر قبول کرد.
يک روز از رفتن پادشاه گذشت. دختر لباس مردان ه پوشيد، ماديان و کنيزک و صندوق جواهرات را برداشت و با يک عده سوار از بيراهه خود را از پادشاه جلو انداخت. تا به شکارگاه سرسبزى رسيد و آنجا خيمه زد و خرگاه برپا کرد.
فرداى آن روز، پادشاه به همراه خدم و حشم به آنجا رسيدند و از دور آن خيمه و خرگاه را ديدند. پادشاه وزير را براى پرس‌وجو به آنجا فرستاد. وزير رفت و از قراول پرسيد که يان خيمه و خرگاه از کيست؟ قراول گفت: از پسر پادشاه مغرب زمين است و براى شکار به اينجا آمده. وزير ديد اغلب خدمه نقاب به‌صورت دارند. اجازه گرفت و وارد خيمه شد. جوان نورسى را ديد که بر تخت زمرد نشسته است. او را دعوت کرد که شب مهمان پادشاه باشد. جوان پذيرفت. شب با چند تن از همراهان خود، که نقاب به چهره داشتند، به مهمانى پادشاه رفت. پاسى از شب گذشته شطرنج آوردند. جوان و پادشاه بر سر اسب و ماديان شرط‌بندى و بازى کردند و بازى را از پادشاه برد و پس از خوردن شام به خيمه خود برگشت. پادشاه اسب را به غلامى داد تا براى جوان ببرد. دختر دستور داد شبانه اسب را به ماديان جوان کشيدند و صبح آن را براى پادشاه پس فرستاد. پادشاه از جوانمردى و گذشت جوان خيلى خوشحال شد.
شب بعد، پادشاه به خيمه جوان آمد و با او بر سر يک کنيز و يک غلام بازى شطرنج را شروع کردند. اين‌بار هم شاهزاده از پادشاه برد. پادشاه غلام خود را به شاهزاده داد و به خيمه برگشت. دختر همان شب کنيز وغلام را در يک چادر به حجله کرد و صبح غلام را براى پادشاه پس فرستاد. آن روز به تفريح گذشت و شب بازى شطرنج را بر سر مهر پادشاه و مُهر شاهزاد شروع کردند. اين‌بار هم شاهزاده برد. دختر مهر پادشاه را گرفت، همان شب در صندوق جواهرات را باز کرد، جواهرات خود را بيرون آورد و قدرى ريگ بيابان داخل آن ريخت، در آن را بست و با مهر پادشاه آن را مهر کرد.
صبح مهر پادشاه را برگرداند. پادشاه از جوانمردى شاهزاده در حيرت بود. شب پادشاه به ديدار شاهزاد رفت و شطرنج بازى کردند و شرط بستند که گر پادشاه برد. شاهزاده يک کنيزک چينى بدهد و اگر شاهزاده برد. پادشاه خراج يک هفته‌اى مملکت را. دختر عمداً کارى کرد که ببازد. پس از خوردن شام پادشاه رفت. دختر لباس مردانه خود را درآورد و يک دست لباس زربفت چينى پوشيد، خود را آرايش کرد و به چند نفر از نقاب‌داران خود دستور داد تا او را براى پادشاه ببرند. پادشاه تا چشمش به کنيزک چينى افتاد هرچه خواست گذشت کند و او را براى پادشاه برگرداند، نتوانست. تا صبح با کنيزک به عيش ونوش مشغول شد و صبح کنيزک را با مقدارى مهريه برگرداند.
آن روز تا غروب شاهزاده و پادشاه به صيد و ماهى‌گيرى مشغول بودند. و شب را هم، به پيشنهاد شاهزاده، در ساحل رودخانه به‌سر مى‌بردند. دختر به همراهان خود سپرد که وقتى من و پادشاه دور شديم، خيمه و خرگاه را جمع کنيد. پاسى از شب گذشت و وقتى پادشاه مست باده بود. دختر با نقاب‌داران خود سوار بر اسب‌ها شدند و خود را به اردو رسانده و از بيراهه به شهر رفتند.
پادشاه صبح از خواب برخاست و ديد از شاهزاده و خيمه و خرگاه خبرى نيست. پادشاه يک سال در سفر بود. وقتى برگشت ديد بچه‌اى در گهواره است، ماديان او زائيده، کنيزک از دختر ماجرا را پرسيد. دختر جعبه امانتى را هم آورد، پادشاه ديد بدون آنکه مهر او دست خورده باشد مقدارى ريگ بيابان داخل آن است. پادشاه پرسيد: اين معما را چگونه حل کردي؟ دختر گفت: 'از آن جائى‌که در صحرا با پسر پادشاه مغرب روبه‌رو شديد و شب‌ها به بازى شطرنج سرگرم بوديد!' پادشاه همه‌چيز را فهميد. دختر را بانوى حرم خود کرد و سال‌ها به خوشى زندگى کردند.
ـ پادشاه و دختر چوپان
ـ افسانه‌هاى ايرانى ـ جلد دوم ـ ص ۱۰۹
ـ گردآورنده: ابوالقاسم انجوى شيرازى
ـ انتشارات امير کبير چاپ اول ۱۳۵۲
(به نقل از: فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران، جلد دوم، على‌اشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، انتشارات کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۷۸)


همچنین مشاهده کنید