شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

وزیر و اقبال او


روزگارى وزير قدرتمند و خوش‌ اقبالى بود. يک روز اقبال او به شکل جوانى مى‌آيد پيشش و مى‌گويد: آنچه تو دارى همه از من است. وزير مى‌گويد: نمى‌فهمم تو چه مى‌گوئي؟ تو که هستي؟
اقبال مى‌گويد: من چه مى‌گويم؟ من اقبال تو هستم. من اگر نباشم تو بدبخت مى‌شوى بيچاره، به روز سياه مى‌نشيني. وزير مى‌گويد برو بابا تو هم.
اقبال هم قهر مى‌کند و مى‌رود. با رفتن او زندگى وزير هم تغيير مى‌کند.
يک شب وزير مى‌رود پيش شاه اما مى‌بيند شاه خوابيده. نزديک‌تر مى‌شود مى‌بيند شمشير و گرز و سپر و زره شاه روى سرش آويزان است. با خود فکر مى‌کند نکند يک بار اينها بيفتد روى سر شاه و به او آسيبى برساند. مى‌رود آنها را برمى‌دارد که ناگهان شاه از خواب برمى‌خيزد و مى‌بيند دست وزير شمشير است، خيال مى‌کند وزير قصد بدى داشته است. نگهبانان را صدا مى‌‌زند و دستور مى‌دهد که وزير را دستگير کنند، تا صبح تصميم بگيرد با او چه کار کند.
صبح که مى‌شود شاه او را از وزارت خلع و اموالش را ضبط مى‌کند و به‌جاى او وزير ديگرى مى‌گمارد.
روزى وزير سابق مى‌رود از دکان کله‌پاچه‌فروشى يک ديگ کله‌پاچه مى‌گيرد و مى‌برد منزل. وسط راه يک نفر او را مى‌بيند مى‌گويد: چه گرفتي؟ مى‌گويد: کله‌پاچه. آن مرد مى‌گويد: تو دروغ مى‌گوئى و به زور ديگ را از او مى‌گيرد، سرش را باز مى‌کند مى‌بيند کله آدم است فرياد مى‌زند و داروغه را صدا مى‌کند. مى‌آيند و وزير سابق را مى‌گيرند مى‌برند زندان و قاضى او را محکوم به اعدام مى‌کند.
نيمه‌هاى شب مى‌شود اقبال مى‌آيد پيش او و مى‌گويد: آيا هنوزم بر سر حرفت هستى و مى‌خواهى من بروم؟ وزير سابق مى‌گويد: قربانت گردم بمان که حکم اعدامم آمده. تو اقبال من هستى بيا مرا نجات بده. اقبال مى‌گويد: باشد حالا که فهميدى آنچه داشتى از آن من بود عيبى ندارد.
صبح که شد وزير را خواستند ببرند اعدام کنند يکى از ميان جمعيت فرياد مى‌زند: آقاى قاضى اول کله‌پاچه آدم را به ما نشان بده بعد وزير را بکش. سر ديگ را باز مى‌کنند مى‌بينند کله‌پاچه گوسفند است و به اين ترتيب وزير از مهلکه نجات مى‌يابد. دوباره اقبال مى‌آيد پيش او و مى‌گويد چون حالا مرا شناختى و مى‌خواهى که پيشت بمانم برايت کارهاى بهترى هم انجام مى‌دهم که مثل اول قدرتمند و ثروتمند شوي.
روز بعد شاه وزير سابق خود را احضار مى‌کند و مى‌گويد مرا ببخش در حق تو اشتباه کردم. از امروز دوباره تو را به وزيرى مى‌گمارم، و وزير دوباره به ثروت و شوکت گذشته مى‌رسد.
- وزير و اقبال
- قصه‌هاى مردم، ص ۱۲۰
- سيد احمد وکيليان
- نشر مرکز، چاپ اول ۱۳۷۹


همچنین مشاهده کنید