شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

داستان بیژن و منیژه (۳)


نشستنگه رود و می ساختند    ز بیگانه خیمه بپرداختند
پرستندگان ایستاده بپای    ابا بربط و چنگ و رامش سرای
بدیبا زمین کرده طاوس رنگ    ز دینار و دیبا چو پشت پلنگ
چه از مشک و عنبر چه یاقوت و زر    سراپرده آراسته سربسر
می سالخورده بجام بلور    برآورده با بیژن گیو شور
سه روز و سه شب شاد بوده بهم    گرفته برو خواب مستی ستم
چو هنگام رفتن فراز آمدش    بدیدار بیژن نیاز آمدش
بفرمود تا داروی هوشبر    پرستنده آمیخت با نوش‌بر
بدادند مر بیژن گیو را    مر آن نیک دل نامور نیو را
منیژه چو بیژن دژم روی ماند    پرستندگان را بر خویش خواند
عماری بسیچید رفتن براه    مر آن خفته را اندر آن جایگاه
ز یک سو نشستنگه کام را    دگر ساخته جای آرام را
بگسترد کافور بر جای خواب    همی ریخت بر چوب صندل گلاب
چو آمد بنزدیک شهر اندرا    بپوشید بر خفته بر چادرا
نهفته بکاخ اندر آمد بشب    به بیگانگان هیچ نگشاد لب
چو بیدار شد بیژن و هوش یافت    نگار سمن بر در آغوش یافت
بایوان افراسیاب اندرا    ابا ماه رخ سر ببالین برا
بپیچید بر خویشتن بیژنا    بیزدان بنالید ز آهرمنا
چنین گفت کای کردگار ار مرا    رهایی نخواهد بدن ز ایدرا
ز گرگین تو خواهی مگر کین من    برو بشنوی درد و نفرین من
که او بد مرا بر بدی رهنمون    همی خواند بر من فراوان فسون
منیژه بدو گفت دل شاددار    همه کار نابوده را باد دار
بمردان ز هر گونه کار آیدا    گهی بزم و گه کارزار آیدا
ز هر خرگهی گل رخی خواستند    بدیبای رومی بیاراستند
پری چهرگان رود برداشتند    بشادی همه روز بگذاشتند
چو بگذشت یک چندگاه این چنین    پس آگاهی آمد بدربان ازین
نهفته همه کارشان بازجست    بژرفی نگه کرد کار از نخست
کسی کز گزافه سخن راندا    درخت بلا را بجنباندا
نگه کرد کو کیست و شهرش کجاست    بدین آمدن سوی توران چراست
بدانست و ترسان شد از جان خویش    شتابید نزدیک درمان خویش
جز آگاه کردن ندید ایچ رای    دوان از پس پرده برداشت پای
بیامد بر شاه ترکان بگفت    که دختت ز ایران گزیدست جفت
جهانجوی کرد از جهاندار یاد    تو گفتی که بیدست هنگام باد
بدست از مژه خون مژگان برفت    برآشفت و این داستان باز گفت
کرا از پس پرده دختر بود    اگر تاج دارد بداختر بود
کرا دختر آید بجای پسر    به از گور داماد ناید بدر
ز کار منیژه دلش خیره ماند    قراخان سالار را پیش خواند
بدو گفت ازین کار ناپاک زن    هشیوار با من یکی رای زن
قراخان چنین داد پاسخ بشاه    که در کار هشیارتر کن نگاه
اگر هست خود جای گفتار نیست    ولیکن شنیدن چو دیدار نیست
بگرسیوز آنگاه گفتش بدرد    پر از خون دل و دیده پر آب زرد
زمانه چرا بندد این بند من    غم شهر ایران و فرزند من
برو با سواران هشیار سر    نگه دار مر کاخ را بام و در
نگر تا که بینی بکاخ اندرا    ببند و کشانش بیار ایدرا
چو گرسیوز آمد بنزدیک در    از ایوان خروش آمد و نوش و خور
غریویدن چنگ و بانگ رباب    برآمد ز ایوان افراسیاب
سواران در و بام آن کاخ شاه    گرفتند و هر سو ببستند راه
چو گر سیوز آن کاخ در بسته دید    می و غلغل نوش پیوسته دید
سواران گرفتندگرد اندرش    چو سالار شد سوی بسته درش
بزد دست و برکند بندش ز جای    بجست از میان در اندر سرای
بیامد بنزدیک آن خانه زود    کجا پیشگه مرد بیگانه بود
ز در چون به بیژن برافگند چشم    بچوشید خونش برگ بر ز خشم
در آن خانه سیصد پرستنده بود    همه با رباب و نبید و سرود
بپیچید بر خویشتن بیژنا    که چون رزم سازم برهنه تنا
نه شبرنگ با من نه رهوار بور    همانا که برگشتم امروز هور
ز گیتی نبینم همی یار کس    بجز ایزدم نیست فریادرس
کجا گیو و گودرز کشوادگان    که سر داد باید همی رایگان
همیشه بیک ساق موزه درون    یکی خنجری داشتی آبگون
بزد دست و خنجر کشید از نیام    در خانه بگرفت و برگفت نام
که من بیژنم پور کشوادگان    سر پهلوانان و آزادگان
ندرد کسی پوست بر من مگر    همی سیری آید تنش را ز سر
وگر خیزد اندر جهان رستخیز    نبیند کسی پشتم اندر گریز
تو دانی نیاکان و شاه مرا    میانیلان پایگاه مرا
وگر جنگ سازند مر جنگ را    همیشه بشویم بخون چنگ را
ز تورانیان من بدین خنجرا    ببرم فراوان سران را سرا
گرم نزد سالار توران بری    بخوبی برو داستان آوری
تو خواهشگری کن مرا زو بخون    سزد گر بنیکی بوی رهنمون
نکرد ایچ گرسیوز آهنگ اوی    چو دید آن چنان تیزی چنگ اوی
بدانست کو راست گوید همی    بخون ریختن دست شوید همی
وفا کرد با او بسوگندها    بخوبی بدادش بسی پندها
بپیمان جدا کرد زو خنجرا    بخوبی کشیدش ببند اندرا
بیاورد بسته بکردار یوز    چه سود از هنرها چو برگشت روز
چنینست کردار این گوژپشت    چو نرمی بسودی بیابی درشت
چو آمد بنزدیک شاه اندرا    گو دست بسته برهنه سرا
برو آفرین کردکای شهریار    گر از من کنی راستی خواستار
بگویم ترا سربسر داستان    چو گردی بگفتار همداستان
نه من بزرو جستم این جشنگاه    نبود اندرین کار کس را گناه
از ایران بجنگ گراز آمدم    بدین جشن توران فراز آمدم
ز بهر یکی باز گم بوده را    برانداختم مهربان دوده را
بزیر یکی سرو رفتم بخواب    که تا سایه دارد مرا ز آفتاب
پری دربیامد بگسترد پر    مرا اندر آورد خفته ببر
از اسبم جدا کرد و شد تا براه    که آمد همی لشکر و دخت شاه
سوران پراگنده بر گرد دشت    چه مایه عماری بمن برگذشت
یکی چتر هندی برآمد ز دور    ز هر سو گرفته سواران تور
یکی کرده از عود مهدی میان    کشیده برو چادر پرنیان
بدو اندرون خفته بت پیکری    نهاده ببالین برش افسری
پری یک بیک ز اهرمن کرد یاد    میان سواران درآمد چو باد
مرا ناگهان در عماری نشاند    بران خوب چهره فسونی بخواند
که تا اندر ایوان نیامد ز خواب    نجنبید و من چشم کرده پر آب
گناهی مرا اندرین بوده نیست    منیژه بدین کار آلوده نیست
پری بی‌گمان بخت برگشته بود    که بر من همی جادوی آزمود
چنین بد که گفتم کم و بیش نه    مرا ایدر اکنون کس و خویش نه
چنین داد پاسخ پس افراسیاب    که بخت بدت کرد بر تو شتاب
تو آنی کز ایران بتیغ و کمند    همی رزم جستی به نام بلند
کنون چون زنان پیش من بسته دست    همی خواب گویی به کردار مست
بکار دروغ آزمودن همی    بخواهی سر از من ربودن همی
بدو گفت بیژن که ای شهریار    سخن بشنو از من یکی هوشیار
گرازان بدندان و شیران بچنگ    توانند کردن بهر جای جنگ
یلان هم بشمشیر و تیر و کمان    توانند کوشید با بدگمان
یکی دست بسته برهنه تنا    یکی را ز پولاد پیراهنا
چگونه درد شیر بی چنگ تیز    اگر چند باشد دلش پر ستیز
اگر شاه خواهد که بنید ز من    دلیری نمودن بدین انجمن
یکی اسب فرمای و گرزی گران    ز ترکان گزین کن هزار از سران


همچنین مشاهده کنید