پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

وفات یافتن قیصر روم و رزم کسری (۴)


به از آزمایش ندیدم گوا    گوای سخنگوی و فرمانروا
زیانکارتر کار گفتی که چیست    که فرجام ازان بد بباید گریست
چوچیره شود بر دلت بر هوا    هوا بگذرد همچو باد هوا
پشیمانی آرد بفرجام سود    گل آرزو را نشاید بسود
دگر آنک گوید که گردان ترست    که چون پای جویی بدستت سرست
چنین دوستی مرد نادان بود    سرشتش بدو رای گردان بود
دگر آنک گوید ستمکاره کیست    بریده دل ازشرم و بیچاره کیست
چوکژی کند مرد بیچاره خوان    چوبی شرمی آرد ستمکاره خوان
هرآنکس که او پیشه گیرد دروغ    ستمکاره‌ای خوانمش بی‌فروغ
تباهی که گفتی ز گفتار کیست    پرآزارتر درد آزار کیست
سخن چین و دو رومی و بیکار مرد    دل هوشیاران کند پر ز درد
بپرسید دانا که عیب از چه بیش    که باشد پشیمان ز گفتار خویش
هرآنکس که راند سخن بر گزاف    بود بر سر انجمن مرد لاف
بگاهی که تنها بود در نهفت    پشیمان شود زان سخنها که گفت
هم اندر زمان چون گشاید سخن    به پیش آرد آن لافهای کهن
خردمند و گر مردم بی‌هنر    کس از آفرنیش نیابد گذر
چنین بود تا بود دوران دهر    یکی زهر یابد یکی پای زهر
همه پرسش این بود و پاسخ همین    که برشاه باد از جهان آفرین
زبانها بفرمانش گوینده باد    دل راد او شاد و جوینده باد
شهنشاه کسری ازو خیره ماند    بسی آفرین کیانی بخواند
ز گفتار او انجمن شاد شد    دل شهریار از غم آزاد شد
نبشتند عهدی بفرمان شاه    که هرمزد را داد تخت و کلاه
چوقرطاس رومی شد از باد خشک    نهادند مهری بروبر ز مشک
به موبد سپردند پیش ردان    بزرگان و بیدار دل بخردان
جهان را نمایش چو کردار نیست    نهانش جز از رنج وتیمار نیست
اگر تاج داری اگر گرم و رنج    همان بگذری زین سرای سپنج
بپیوستم این عهد نوشین روان    به پیروزی شهریار جوان
یکی نامه‌ی شهریاران بخوان    نگر تاکه باشد چو نوشین روان
برای و بداد و ببزم و به جنگ    چو روزش سرآمد نبودش درنگ
توای پیر فرتوت بی‌توبه مرد    خرد گیر وز بزم و شادی بگرد
جهان تازه شد چون قدح یافتی    روانرا ز توبه تو برتافتی
چه گفت آن سراینده سالخورد    چو اندرز نوشین روان یاد کرد
سخنهای هرمزد چون شد ببن    یکی نو پی افگند موبد سخن
هم آواز شد رایزن با دبیر    نبشتند پس نامه‌ای بر حریر
دلارای عهدی ز نوشین روان    به هرمزد ناسالخورده جوان
سرنامه از دادگر کرد یاد    دگر گفت کین پند پور قباد
بدان ای پسر کین جهان بی‌وفاست    پر از رنج و تیمار و درد و بلاست
هرآنگه که باشی بدو شادتر    ز رنج زمانه دل آزادتر
همه شادمانی بمانی به جای    بباید شدن زین سپنجی سرای
چو اندیشه رفتن آمد فراز    برخشنده روز و شب دیریاز
بجستیم تاج کیی را سری    که بر هر سری باشد او افسری
خردمند شش بود ما را پسر    دل فروز و بخشنده و دادگر
تو را برگزیدم که مهتر بدی    خردمند و زیبای افسر بدی
بهشتاد بر بود پای قباد    که در پادشاهی مرا کرد یاد
کنون من رسیدم به هفتاد و چار    تو راکردم اندر جهان شهریار
جز آرام وخوبی نجستم برین    که باشد روان مرا آفرین
امیدم چنانست کز کردگار    نباشی جز از شاد و به روزگار
گر ایمن کنی مردمان را بداد    خود ایمن بخسبی و از داد شاد
به پاداش نیکی بیابی بهشت    بزرگ آنک او تخم نیکی بکشت
نگر تا نباشی به جز بردبار    که تندی نه خوب آید از شهریار
جهاندار وبیدار و فرهنگ‌جوی    بماند همه ساله با آبروی
بگرد دروغ ایچ گونه مگرد    چوگردی شود بخت را روی زرد
دل ومغز را دور دار از شتاب    خرد را شتاب اندرآرد به خواب
به نیکی گرای و به نیکی بکوش    بهرنیک و بد پند دانا نیوش
نباید که گردد بگرد تو بد    کزان بد تو را بی گمان بد رسد
همه پاک پوش و همه پاک خور    همه پندها یادگیر از پدر
ز یزدان گشای و به یزدان گرای    چو خواهی که باشد تو را رهنمای
جهان را چو آباد داری بداد    بود تخت آباد و دهر از تو شاد
چو نیکی نمایند پاداش کن    ممان تا شود رنج نیکی کهن
خردمند را شاد و نزدیک دار    جهان بر بداندیش تاریک دار
بهرکار با مرد دانا سگال    به رنج تن از پادشاهی منال
چویابد خردمند نزد تو راه    بماند بتو تاج و تخت و کلاه
هرآنکس که باشد تو را زیردست    مفرمای در بی‌نوایی نشست
بزرگان وآزادگان را بشهر    ز داد تو باید که یابند بهر
ز نیکی فرومایه را دور دار    به بیدادگر مرد مگذار کار
همه گوش ودل سوی درویش دار    همه کار او چون غم خویش دار
ور ای دونک دشمن شود دوستدار    تو در بوستان تخم نیکی بکار
چو از خویشتن نامور داد داد    جهان گشت ازو شاد و او از تو شاد
بر ارزانیان گنج بسته مدار    ببخشای بر مرد پرهیزکار
که گر پند ما را شوی کاربند    همیشه بماند کلاهت بلند
که نیکی دهش نیک خواه تو باد    همه نیکی اندر پناه تو باد
مبادت فراموش گفتار من    اگر دور مانی ز دیدار من
سرت سبز باد و دلت شادمان    تنت پاک و دور از بد بدگمان
همیشه خرد پاسبان تو باد    همه نیکی اندر گمان تو باد
چو من بگذرم زین جهان فراخ    برآورد باید یکی خوب کاخ
بجای کزو دور باشد گذر    نپرد بدو کرکس تیزپر
دری دور برچرخ ایوان بلند    ببالا برآورده چون ده کمند
نبشته برو بارگاه مرا    بزرگی و گنج و سپاه مرا
فراوان ز هر گونه افگندنی    هم از رنگ و بوی و پراگندنی
بکافور تن را توانگر کنید    زمشک از بر ترگم افسر کنید
ز دیبای زربفت پرمایه پنج    بیارید ناکار دیده ز گنج
بپوشید برما به رسم کیان    بر آیین نیکان ما در میان
بسازید هم زین نشان تخت عاج    بر آویخته ازبر عاج تاج
همان هرچه زرین به پیش اندرست    اگر طاس و جامست اگر گوهرست
گلاب و می و زعفران جام بیست    ز مشک و ز کافور و عنبر دویست
نهاده ز دست چپ و دست راست    ز فرمان فزونی نباید نه کاست
ز خون کرد باید تهیگاه خشک    بدو اندر افگنده کافور و مشک
ازان پس برآرید درگاه را    نباید که بیند کسی شاه را
چو زین گونه بد کار آن بارگاه    نیابد بر ما کسی نیز راه
ز فرزند وز دوده‌ی ارجمند    کسی کش ز مرگ من آید گزند
بیاساید از بزم و شادی دو ماه    که این باشد آیین پس از مرگ شاه
سزد گر هرآنکو بود پارسا    بگرید برین نامور پادشا
ز فرمان هرمزد برمگذرید    دم خویش بی رای او مشمرید
فراوان بران نامه هرکس گریست    پس از عهد یک سال دیگر بزیست
برفت و بماند این سخن یادگار    تو این یادگارش بزنهار دار
کنون زین سپس تاج هرمزد شاه    بیارایم و برنشانم بگاه


همچنین مشاهده کنید