یکشنبه, ۱۶ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 5 May, 2024
مجله ویستا
سنگ صبور(۲)
روزِ سى و نهم که فاطمه هنوز خواب بود. صبح زود، دختر کولى بلند شد رفت درِ اتاق را باز کرد. داخل شد. ديد جوانى مثلِ پنجهٔ آفتاب روى تخت خوابيده. دختر کولى دعا را که از بر بود، خواند و آخرين سوزن روى شکمش را بيرون کشيد. همين که اين کار را کرد، جوان عطسهاى کرد، بلند شد. نشست و گفت: |
- تو کجا؟ اينجا کجا؟! حوري، جني، پرى هستى يا دخترِ آدميزادي؟! |
دخترِ کولى گفت: |
- من دخترِ آدميزاد هستم! |
جوان پرسيد: |
- چطور اينجا آمدي؟ |
دختر کولى تمام سرگذشتِ فاطمه را از اول تا آخر به اسم خودش براى او تعريف کرد و خودش را به اسم فاطمه جا زد و گفت: 'آن دخترى که خوابيده، کنيز من است.' |
جوان گفت: |
- خيلى خوب، حالا مىخواهى زنِ من بشوي؟ |
دختر گفت: |
- البته که مىخواهم، چه بهتر از اين؟! |
آنها که مشغولِ صحبت و ماچ و بوسه شدند، فاطمه بيدار شد. فهميد هرچه رشته بود، پنبه شده! آه از نهادش برآمد! فاطمه دستهايش را بهطرفِ آسمان برد و گفت: 'خدايا! خداوندگارا! تو به سر شاهدى همهٔ زحمتهائى که کشيدم، نتيجهاش همين بود؟!' بعد بدونِ آنکه به وضعِ موجود اعتراضى کند، خدمتکارِ دخترِ کولى شد و دختر کولى شد خانم و خاتون و او را فرستاد توى آشپزخانه! |
جوان، هفت شبانهروز قصر را آذين بست و دخترِ کولى را گرفت. فاطمه هيچ چيز نگفت. خدمتکارِ خانه بود تا اينکه زد و جوان خواست به سفر برود. وقتى که آماده شد به زنش گفت: |
- دلت مىخواهد تا برايت سوغاتى بياورم؟ |
دختر کولى گفت: |
- يک دست لِباس اطلسِ زرى شاخه بيار. |
بعد رو کرد به فاطمه و گفت: |
- تو چه مىخواهى که برايت سوغات بياورم؟ |
فاطمه گفت: |
- ارباب من چيزى نمىخواهم، جانتان سلامت باشد! |
جوان اصرار کرد. ناگزير گفت: |
- پس واسهٔ من يک سنگِ صبور و يک عروسکِ چينى بياوريد. |
جوان، شش ماه سفرش طول کشيد. دختر کولى هم هى فاطمه را کتک مىزد و مىچزاند و او هم همهش گريه مىکرد. جوان از سفر برگشت و همهٔ سوغاتىهاى زنش را خريده بود، اما سنگ صبور را يادش رفته بود. نگو توى بيابان که دارد مىآيد، پايش به سنگى مىخورد و فوراً يادش مىافتد که دخترِ خدمتکار ازش چى خواسته با خودش مىگويد: 'خوب، اين دختر سفارش کرده بود. برايش نبرم بد است.' برگشت، رفت توى بازار، پرسان پرسان يکنفر دکاندار را پيدا کرد که گفت: 'من برايتان پيدا مىکنم.' فرداى آن روز که برگشت آن را بخرد، دکاندار از او پرسيد: 'کى از شما سنگِ صبور خواسته؟' جوان گفت: 'توى خانهٔ من يک خدمتکار هست، از من سنگ صبور و عروسکِ چينى خواسته بود.' |
دکاندار گفت: 'شما اشتباه مىکنيد. اين دختر خدمتکار نيست.' جوان گفت: 'حواست پرت است، من مىگويم که خدمتکار من است.' دکاندار گفت: 'ممکن نيست. خيلى خوب حالا اين را مىخرى يا نه؟' جوان گفت: 'بله.' دکاندار گفت: 'هرکس سنگ صبور مىخواد، معلوم مىشه درد و اندوهِ سختى دارد. وقتى برگشتى و سنگ صبور را به دختر خدمتکار دادي، همان شب وقتى که کارهاى خانه را تمام کرد. مىرود کنجِ دنجى مىنشيند و همهٔ سرگذشتِ خودش را براى سنگ نقل مىکند. بعد از آنکه همهٔ بدبختىهايش را نقل کرد، مىگويد: |
'سنگ صبور، سنگ صبور! |
تو صبورى و من صبور |
يا تو بترک يا من مىترکم.' |
آن وقت بايد بروى توى اتاق و کمر او را محکم بگيري، اگر اين کار را نکنى او مىترکد و مىميرد. جوان همان کارى را که او گفته بود، کرد و سنگ و عروسک چينى را به دخترِ خدمتکار داد. همين که کارهايش تمام شد، رفت توى آشپزخانه و آن را آب و جارو کرد. يک شمع روشن کرد کنجِ آشپزخانه گذاشت. سنگ صبور و عروسک چينى را هم جلو خودش گذاشت و همهٔ بدبختىهايش را از اول که چطور سرِ راهِ مکتب صدائى بغلِ گوشش مىگفت: 'نصيب مرده فاطمه' . بعداً فرارشان، بعد بىخوابى و زحمتهائى که کشيد، بعد خدمتکارى و زجرهائى که تا حالا کشيده است، همه را براى سنگِ صبور و عروسک تعريف کرد. آن وقت گفت: |
- 'سنگ صبور، سنگ صبور! |
تو صبورى و من صبور |
يا تو بترک يا من مىترکم.' |
همين که اين را گفت، فورى جوان در را باز کرد، رفت محکم کمر فاطمه را گرفت و به سنگ گفت: |
- 'تو بترک!' |
سنگِ صبور ترکيد و يک چکه خون ازش بيرون جست. دختر غش کرد. جوان او را بغل کرد و نوازش کرد و بوسيد و برد توى اتاق خودش خواباند. |
فردا صبح، دختر کولى را از باغ بيرون کرد. بعد، هفت شب و هفت روز چراغانى کرد و آذين بست و با فاطمه عروسى کرد و به خوشى و شادى باهم مشغول زندگى شدند. |
- سنگ صبور |
- عروسک سنگ صبور (قصههاى ايرانى جلد سوم) ص ۲۲۸ |
- گردآورى و تأليف: سيد ابوالقاسم انجوى شيرازى |
- روايت چهاردهم از تهران: صادق هدايت |
- انتشارات اميرکبير چاپ دوم ۱۳۴۴ |
- شمارهٔ ششم و هفتم مجلهٔ موسيقى سال سوم مهرماه ۱۳۲۰ |
- يادداشتهاى پراکندهٔ صادق هدايت ص ۱۳۱ |
- به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران - جلد هفتم، علىاشرف درويشيان - رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ - چاپ اول ۱۳۸۰ |
همچنین مشاهده کنید
- دختر تنها
- خالهسوسکه (۱)
- هالو و هِیبَض و تعبیر خواب (۲)
- مرغ حضرت سلیمان
- مون چل کره
- شاهزاده ابراهیم و شاهزاده اسماعیل (۴)
- بوعلی سینا و استاد
- کیسهٔ مخملی و نود و نه سکه طلا
- ملکجمشید و چهلگیسو بانو یا قصهٔ چین و ماچین (۲)
- گل خندان
- شاه زنان
- غوزه
- بُزی
- ماجرای زندگی شاهزاده محمد
- قدرت شیر
- مهر و نگار
- کوزهٔ شکمو
- شهر بانو و ملک رحمان
- مرغ زرد (۲)
- دختر شاه پریان
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
حسین امیرعبداللهیان مصر سازمان همکاری اسلامی دولت امیرعبداللهیان سیستان و بلوچستان انتخابات جنگ مجلس شورای اسلامی دولت سیزدهم حجاب مجلس
تهران سیل شهرداری تهران هواشناسی بارندگی سازمان هواشناسی باران فضای مجازی یسنا آتش سوزی هلال احمر آموزش و پرورش
هوش مصنوعی یارانه تورم خودرو قیمت خودرو قیمت دلار قیمت طلا مسکن دلار بازار خودرو بانک مرکزی حقوق بازنشستگان
تلویزیون صدا و سیما مسعود اسکویی مهران غفوریان موسیقی صداوسیما سریال سینمای ایران سازمان صدا و سیما
غزه رژیم صهیونیستی اسرائیل فلسطین جنگ غزه آمریکا اوکراین انگلیس یمن نوار غزه ایالات متحده آمریکا جنگ اوکراین
فوتبال رئال مادرید پرسپولیس استقلال سپاهان لیگ برتر بازی باشگاه استقلال باشگاه پرسپولیس علی خطیر جواد نکونام بایرن مونیخ
اینستاگرام اپل ناسا عکاسی تبلیغات گوگل کولر
کبد چرب