شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا

دختر تنها


پيش‌ترها به زمانى بس دورتر از ما، در شهر شيراز پيرزنى زندگى مى‌کرد که دخترى زيبا داشت، و دختر هنگامى که مادرش مرد، تک و تنها شد.
دختر زياد گريه مى‌کرد، و همسايه‌ها، او را دلدارى مى‌دادند. دختر مى‌گفت: 'مرگ مادر به يک کنار، تنهائى‌ام کشنده است!'
گذشت و چند ماهى از مرگ پيرزن سپرى شد، و دختر که نامش 'مرضيه' بود، روزى کوزهٔ آبى برداشت و راهى چشمه شد. در آنجا دختران مشغول گفت‌وگو بودند، و هيچ‌کس چون او، غم تنهائى را تجربه نکرده بود.
دختر که کوزهٔ را پر از آب کرد، به‌دوش گرفت و راه به‌سوى خانهٔ کوچک‌شان برد. در راه جوان هيکل‌دارى از ديدن دختر که بر و روئى قشنگ داشت، طاقت از دست داد، و عاشق شد. رد او را گرفت و به‌دنبالش افتاد و به در خانهٔ دختر که رسيد، خواست خود را به داخل خانه کند، که دختر زودى در را بست، و جوان هم از آنجا دور شد. اما تير عشق مرضيه در قلبش نشسته بود، و بيچاره مى‌گشت، تا هر طور شده به دل دختر راه پيدا کند.
دختر در خانه چون گذشته تنها بود، و نورالدين عاشق که طاقت از دست داده بود و عقلش درست کار نمى‌کرد، در پى آن بود که به درون خانهٔ مرضيه راه پيدا کند تا آنکه روزى به نزد پيرزن مکارى رفت و قصهٔ عشق خود را براى او بازگفت! پيرزن گفت: 'به خواستگارى دختر برو، و خود را از اين تب و تاب خلاص کن.' جوان گفت: 'مرا در بساط هيچ نيست، و آن حداقلى که هست، کفاف ماهى بيش نمى‌کند. وصل دختر را بايد به‌طريق ديگر دنبال کنم!' پيرزن گفت: 'راه ديگر چيست؟' نورالدين گفت: 'پاى مرا به خانهٔ دختر باز کن،' و چند قران در کف دست پيرزن نهاد.
پيرزن قول داد راهى پيدا کند، و پله‌پله به مرضيه نزديک شود، پس گفت: 'دندان به‌روى جگر بگذار و چند ماهى صبر کن، تا ببينم چه خواهى شد!'
فرداى آن روز، پيرزن مکار چاد به سر کرد، عصاى کهنه به‌دست گرفت، و به‌در خانهٔ دختر رفت. در زد، و مرضيه در را باز کرد، و چون چشمش به پيرزن فرتوتى افتاد، گرى دلش فرو ريخت و به ياد مادرش اشکش به چشم آمد. پيرزن گفت: 'اى دختر قشنگ، مريض و بيمارم، و کسى نيست که از من نگه‌دارى کند، و جائى هم نيست که بروم. چند روزى مرا ميهمان کن!' مرضيه که وامانده بود چه کند، دلش به حال او سوخت و گفت: 'قدمت به‌روى چشم، وارد شو!'
پيرزن مکار، که نعلين به پا کرده بود، و عصا در دست داشت، و چادرش را محکم گرفته بود به داخل خانه رفت، و از آنجا به سر حوض رفت و وضو گرفت، و گفت بايد نماز به‌جا آورد. دختر سجاده پهن کرد، و مهر گذاشت و پيرزن به نماز ايستاد. نمازش که تمام شد، دختر چاى آورد، ولى زن مکار گفت روزه دارد و بايد کمى دراز بکشد.
هنگام افطار مرضيه که غذا پخته بود، سر سفره آورد ولى پيرزن گفت: 'خوراک من گوشت و برنج نيست، و تنها قرصى نان و ذره‌اى نمک با خاکستر، غذا افطار من است، و مرضيه هم باور کرد، ولى گفت اين براى پيرزنى که روزه مى‌گيرد، و خداى را عبادت مى‌کند کافى نيست. پيرزن مکار گفت: 'به همين عادت کرده‌ام، و همين‌طورى هم گذران مى‌کنم.' و به رختخواب رفت.
هنگام خواب دختر پرسيد: 'اى مادر گفتى در اين شهر بى‌کسي، و جائى تو را نيست. پس چون من تنهائي، و چه شد که به در اين خانه آمدي؟' گفت: 'غريبم، و کسى را نمى‌شناسم. گذرى به اينجا رسيدم و در زدم، و شکر خدا که اکنون ميهمان دسته‌گلى همچو توئى هستم!' و مرضيه آرام گرفت، اما چندى نگذشت، که پيرزن از او پرسيد: 'کس و کارت به کجاست، و با اين تنهائى چه مى‌کني؟' دختر گفت: 'من غريب و رهگذر نيستم، و مادر پيرى داشتم که درگذشت، و از آنجا که خواهر و برادر، و پدر مرا نيست، در همين خانه به تنهائى زندگى مى‌کنم، تا که مرا دست گيرد!' و افزود: 'از آمدن تو به اين خانه خوشحال هستم، و قدمت بر من مبارک، که از تنهائى به‌درم آوردي!' ‌
پيرزن مکار، چند روزى را در خانهٔ مرضيه به عبادت گذراند، و به بيرون از خانه نرفت، تا آنکه روزى گفت مرا هواى بازار شهر به سر زده، و از خانه بيرون رفت.
پيرزن به نزد نورالدين شتافت و قضايا را براى او تعريف کرد. بعد هم به خانهٔ دختر بازگشت و زانوى غم به بغل گرفت. مرضيه پرسيد اى مادر تو را چه شده، که من از آن بى‌خبر باشم!؟ گفت: 'گفتن ندارد!' گفت: 'بگو.' گفت: 'از پيش تو که رفتم، در بازار دختر بخت برگشته‌ام را ديدم که شويش او را طلاق داده، و حال سرگردان در اين شهر شده، و بى‌جا ميان کوى برزن مانده!'
مرضيه حرف پيرزن مکار را به دل باور کرد و با خود گفت: 'زن باخدائى چون او دروغ بر زبان نمى‌آورد، و جا درد که بگويم برود و دخترش را به خانهٔ من بياورد!'
فردا روز که خورشيد برآمد، مرضيه به پيرزن مکار گفت: 'اى مادر ميهمان حبيب خداست، برو و دختر خود را به اينجا بياور!' مکاره دست به دعا بلند کرد، و خدا را شکر گزارد، و پس آنگاه از خانه بيرون رفت، و با عجله به نزد نورالدين شد و گفت: 'همه چيز روبه‌راه است و تو بايد به‌جاى دختر من، شب را در خانهٔ مرضيه بماني!'
پيرزن مکار، نورالدين را به شکل زنان شوى کرده درآورد، و بى‌درنگ با او به‌سوى خانهٔ مرضيه به‌راه افتاد.' مرضيه تا چشمش به دخترى با آن بلندقامتى افتاد، با شگفتى گفت: 'اين ديگر چه درازى است که زن دارد؟' و لب گزيد!
شب تاريکى خود را به همه جا فرو انداخت بود، که به يک‌باره پيرزن مکار گفت: 'اى مرضيه، سر کوچه کارى کوچک دارم، مى‌روم و تندى باز مى‌گردم.' و از خانه به‌در شد.
ساعتى چند گذشت و پيرزن بازنگشت، و مرضيه که دلى پاک چون چشمه داشت با خود گفت به مسجد رفته، تا عبادت شبانه‌اش را به درگاه خداوند آنجا به انجام رساند.' و به دختر روى گرفتهٔ او يعنى نورالدين هيچ نگفت.
شب به نيمه رسيد و از پيرزن خبرى نشد، و مرضيه به 'نورالدين' گفت: 'چادرت را از سر بردار، و اين‌طور روى مگير، که در اين خانه به‌جز من و تو، کسى نيست! 'نورالدين که منتظر فرصت بود، چادر از سر برداشت و مرضيه تا آمد بگويد اين نره‌غول کيست، جسم سنگينى را روى خود حس کرد.
نورالدين به زور از مرضيه کام گرفت، و دختر که بى‌حال افتاده بود، به خوابى گران فرو رفت، و نورالدين که خسته شده بود، خوابى ناخواسته او را فرا گرفت.
مرضيه، سپيدهٔ صبح هنوز ر نزده بيدار شده، و نورالدين را در کنار خود ديد، تندى از جا برخاست و به سراغ خنجرى رفت که در گوشه‌اى پنهان کرده بود، آن‌را برداشت و آمد و در قلب نورالدين فرو برد. نورالدين در غرقاب خون خود چندى دست و پا زد و بعد مرد. مرضيه جسد را در کيسه‌اى کرد، و کشان‌کشان به‌در خانه آورد، و از آنجا برد و در گوشهٔ مسجدى که در کنار خانه‌اش بود، انداخت. سپس بازگشت و دل‌نگران و پريشان به کنج اتاق خزيد.
سپيدهٔ صبح مردمى که راهى مسجد شده بودند، متوجه جسد شدند، و خلاصه در شهر پيچيد، جوانى را کشته و در مسجد انداخته‌اند.
از اين سو، بزرگ محل، که سرپرستى مسجد را برعهده داشت، و رمل مى‌دانست گفت، جسد را به گورستان بريد و به خاک بسپاريد تا به‌وسيلهٔ رمل کشنده را پيدا کنم، و به داروغه و قاضى شهر اطلاع دادند چه پيش آمده است. چند نگذشت که شاه شهر هم از آن باخبر شد.
گذشت و گذشت، و از رمل که قاتل کيست، پاسخى بيرون نيامد، و سر نه ماه و نه روز مرضيه زائيد، و از آنجا که خود را در خانه پنهان کرده بود، و از ريختن آبرويش هراس داشت، نوزاد را بغل کرد و به مسجد برد، و در گوشهٔ مسجد نهاد و تندى به خانه برگشت.
خورشيد سر بر نزده، مردمى که راهى مسجد شده بودند، نوزادى را ديدند که گريه مى‌کرد، و تنها بود. او را برداشتند و به خانهٔ سرپرست مسجد بردند، و او گفت: 'در رمل ديده بودم، که سر نه ماه و نه روز نوزادى را به مسجد خواهند آورد، که راز قتل آشکار خواهد شد.' و افزود: 'اکنون، او را برمى‌داريم و پيش شاه شيراز مى‌بريم، تا چه فرمان براند!'
قاضى و داروغه و چند تن ديگر نشستند و گفتند: چه کنند تا خواستهٔ شاه برآورده شود. دست آخر، به اين نتيجه رسيدند، که نوزاد را در چهارراه شهر بگذارند و کمين کنند، ببينند که به او نزديک خواهد شد و پستان به دهانش خواهد گذارد.
چننى کردند. زنان بسيار آمدند و رفتند و به نوزاد کسى توجه نکرد تا آنه دخترى چون ماه شب چهارده، به‌سوى نوزاد رفت و او را بغل گرفت و بوسيد و پستان به دهانش گذاشت.
مرضيه را گرفتند و به پيش شاه بردند، و او را به اقرار واداشتند. مرضيه هر آنچه برايش پيش آمده بود به تعريف نشست، و شاه دستور داد پيرزن مکار را به‌هر قيمتى که شده پيدا کنند. پس همهٔ پيرزنان را در ميدان شهر گرد آوردند و يک به يک به مرضيه نشان دادند. نوبت به پيرزن مکار که رسيد رنگش زرد شد، و دست و پايش شروع به لرزيدن کرد. مرضيه او را شناخت و نشان داد.
به دستور شاه فضلهٔ سگ، و هيزم خشک فراهم آوردند، و پيرزن را به ميان آن فرستادند، پشتهٔ هيزم را آتش زدند، و مکارهٔ طماع در آتش شعله‌ور خاکستر شد.
شاه که از زيبائى مرضيه دچار شگفتى شده بود، و او را پاکيزه و تنها ديد، دل به عشقش سپرد، و از او خواستگارى کرد.
مرضيه به خانهٔ بخت رفت و دمى از پرورش درست فرزندش که پسر بود غافل نماند.
- دختر تنها
- اوسنه‌هاى عاشقى ص ۷۰
- گردآورنده: محسن ميهن‌دوست
- نشر مرکز - چاپ اول ۱۳۷۸
(فرهنگ افسانه‌هاى مردم ايران - جلد پنجم (د)، على اشرف درويشيان، رضا خندان (مهابادي)).


همچنین مشاهده کنید