پنجشنبه, ۱۳ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 2 May, 2024
مجله ویستا

ماجرای زندگی شاهزاده محمد


يکى بود يکى نبود، پادشاهى بود که سه پسر داشت. شاهزاده جمشيد و شاهزاده خورشيد و شاهزاده محمد. پادشاه بعد از مدتى ناخوش شد و پسرهاى خود را خواست و اين‌طور وصيت کرد:
'اى شاهزادها! اين شهر هشت دروازه دارد. من در يکى از اين دروازه‌ها را بستم و گل گرفتم، به شما مى‌گويم که در آن دروازه را باز نکنيد. هيچ‌وقت از آن طرف رد نشويد. اگر خواستيد سفر کنيد يا شکار برويد، از آن دروازه چشم بپوشيد' .
پادشاه، بعد از چند روز مرد و پسر بزرگش شاهزاده جمشيد پادشاه شد و تا يک‌سال به‌خوبى و خوشى گذران مى‌کرد. اما يک روز ناگهان وزيرهاش را خواست و گفت بايد آن دروازهٔ بستهٔ گل گرفته را واکنيد تا من از آن دروازه بيرون بروم. وزيرها روى پاى شاه افتادند و گفتند: 'قربانت گرديم اين دروازه هميشه درش گل زده شده، هيچ‌وقت هيچ پادشاهى از آن بيرون نرفته شما هم تشريف نبريد' .
پادشاه گفت: 'حرف من يکى است، بالاى حرف من حرف نزنيد. در دروازه را وا کنيد و فورى اسباب و لباس شکار را حاضر کنيد' .
وزيرها که ديدند حرفشان در رو ندارد، دروازه را وا کردند و پادشاه از همان دروازه رفت شکار، اما پيش از اين که از دروازه بيرون برود به وزير دست راستش نوشت که اگر تا چهل روز از شکار برنگشت، برادر دومش شاهزاده خورشيد پادشاه بشود.
پادشاه و شکارچى‌ها روز اول هيچ شکارى پيدا نکردند. اما همين که مى‌خواستند به شهر برگردند، يک دفعه يک آهوى خوش‌خط وخال قشنگى از دور پيدا شد. پادشاه فرمان داد آهو را دوره‌کنند که در نرود.
پادشاه بعد داد زد: 'اى بچه‌ها! اگر اين آهو از اين ميان در برود سر شما به باد خواهد رفت' .
شکارچى‌ها محکم دور هم ايستادند و يک حلقهٔ بلند آدميزاد دور آهو کشيده شد. آهوى بدبخت هر چى اين طرف و آن طرف نگاه کرد ديد همهٔ درها بسته است. دست آخر جست زد در سر پادشاه که از آن طرف در برود.
پادشاه گفت: 'آى بچه‌ها! حالا که آهو از روى سر من پريده بايد من خودم اين آهو را شکار کنم. هيچ‌کس همراه من نيايد' .
بعد به شکارچى‌ها فرمان داد به شهر برگردند و خودش با يک غلام سياهى که از بچگى با او بزرگ شده بود دنبال آهو رفت.
غلام سياه گفت: 'اى پادشاه! من دست از تو برنمى‌دارم. هر جا بروى همراهت مى‌آيم' .
پادشاه گفت: 'خيلى خوب، تو همراه من باش' .
بعد هر دو پا به رکاب گذاشته و مهميز زدند و مثل باد بالا و پايين صحرا را طى کردند. چندين ساعت اسب دواند تا اين که به لب يک چشمه‌اى رسيدند، اما ناگهان آهو گم شد و مثل آب به زمين فرو رفت. هر چى گشتند آهو را نديدند.
پادشاه به غلام‌ خود گفت: 'بيا پياده بشويم، يک نفسى تازه کنيم و آن وقت ببينم اينجا کجاست؟'
بعد پياده شدند و کنار چشمه نشستند و صورت و دستشون را شستند و يک خرده خنک شدند.
پادشاه گفت: 'برو خورجين را بردار و بيا ببينم ناهار چى داريم' .
غلام سياه رفت و خورجين را آورد و غذاها را درآوردند با هم ناهار خوردند. بعد تشنه شدند.
پادشاه نگاه کرد يک جام نقره‌اى ديد. بعد دستش را دراز کرد که جام را بردار و پر آب کند. تا دست پادشاه به لب جام رسيد ناگهان از يک جائى اين صدا بلند شد 'گمشو' . بعد يک دخترى مثل پنجهٔ آفتاب از چشمه درآمد و يک عصائى هم دست او بود و فورى عصا را به شانهٔ پادشاه زد و گفت: 'سنگ شو' . تا اين حرف از دهن دختر درآمد. پادشاه و غلام سياه سنگ شدند و افتادند توى چشمه.
اما توى شهر بعد از چهل روز که پادشاه نيامد همهٔ مردم عزادار شدند و لباس سياه پوشيدند. مثل اين که پادشاهشان مرده بود. وقتى که هفت روز از عزادارى گذشت، همان‌طور که ملک‌جمشيد نوشته بود برادرش شاهزاده خورشيد پادشاه شد. ملک‌خورشيد هم يک‌سال بى‌سر و صدا پادشاهى کرد. بعد از يک‌سال حکم داد در آن دروازه را واکند و لباس شکارش را بيارند. هر چى وزيرها التماس و درخواست کردند که آن دروازه را وانکند پادشاه گفت:
'حرف بالاى حرف من نزنيد. من بايد بروم و بايد از آن دروازه بروم' .
ناچار لباس شکار پادشاه را آوردند و با يک دسته شکارچى از همان دروازه بيرون رفتند. موقع بيرون رفتن از شهر، پادشاه به وزير دست راست نوشت که اگر تا چهل روز برنگشتم شاهزاده محمد پادشاه بشود.
ملک‌خورشيد همين که يک کمى از شهر دور شد يک آهوى قشنگ خوش‌خط و خالى را ديد. بعد به شکارچى‌ها گفت: 'دور اين آهو را بگيريد در نرود، اگر اين آهو از جلوى هر کس در رفت و نتوانست آن را بگيرد، سر آن آدم را از تنش جدا مى‌کنم' .
آهو به راست نگاه کرد، به چپ نگاه کرد، ديد همهٔ راه‌ها بسته است. جست زد روى سر پادشاه و پريد توى بيابان در رفت. پادشاه گفت: 'هيچ‌کس نبايد دنبال اين آهو برود، من خودم کار آهو را مى‌سازم' .
ملک‌خورشيد دنبال آهو راه افتاد و يک غلام سياهى که برادر آن غلام سياه ملک‌جمشيد بود، همراه ملک‌خورشيد بود. با هم از صبح تا ظهر پى آهو اسب تاز آمدند تا اينکه وقت ظهر به يک چشمه‌اى رسيدند. همان جا آهو ناگهان مثل آب به زمين فرو رفت. ملک‌خورشيد به کاکا سياهه گفت:
'من که خيلى خسته شدم، بيا پياده شويم' .
هر دو تا پياده شدند و اسب‌هايشان را کنار چشمه بستند. کاکا سياه سفره را پهن کرد و نشستند به ناهار خوردن. بعد از ناهار، تشنه‌شان شد. آمدند سرچشمه آب بخورند ديدند يک جام نقره آنجاست.
غلام سياه به ملک‌خورشيد گفت، 'عجب، اين جام نقره از کجا اينجا آمده' .
ملک‌خورشيد تا دستش را دراز کرد جام را بردارد يک صدائى از جام بلند شد و گفت: 'گمشو' .
فورى يک دختر از چشمه درآمد که يک عصائى دستش بود. عصا را زد به شانهٔ ملک‌خورشيد و گفت: 'سنگ شو' .
ملک‌خورشيد و غلامش دو تا سنگ شدند و افتادند توى چشمه.
باز هم اين دفعه مثل آن دفعه، مردم چهل روز صبر کردند. ملک‌خورشيد نيامد. هفت روز عزادارى کردند و لباس سياه پوشيدند اما بعد از هفت روز شاهزاده محمد را به پادشاهى برداشتند. به اسمش سکه زدند و توى مسجدها دعاش کردند و شد پادشاه.
بعد از يک‌سال، ملک‌محمد هم مثل آن دو تا برادرش گفت اسباب شکارش را بياورند تا از همان دروازهٔ نحس بيرون برود و شکار بکند.
وزيرها به خاک افتادند و گفتند: 'قربانت گرديم، چرا از اين دروازهٔ شوم بيرون برويد؟ چرا نمى‌خواهيد حرف پدرتان را بشنويد؟'
ملک‌محمد گفت: 'بى‌خود حرف نزنيد، برادرهايم از اين دروازه رفتند و گم شدند. من مى‌خواهم باز از اين دروازه دنبال آنها بروم بلکه به خواست خدا آنها را پيدا کنم' .
ملک‌محمد يک کاغذى به دست صدراعظم داد که توى اين کاغذ نوشته بود: 'اگر من تا چهل روز برنگشتم، تو که صدراعظم هستى جاى من پادشاه بشو، اما من هر جا که سر به نيست شدم شمشير خودم را همان نزديکى‌ها به زمين فرو مى‌کنم، شماها دنبال من بيائيد و هرجا ديديد که شمشير من توى زمين فرو رفته، بدانيد که من آنجا سر به نيست شدم' .
ملک‌محمد سوار شد و از دروازه بيرون رفت. همان‌طور که برادرهاش آهو را ديدند، او هم آهو را ديد و عقب آهو رفت تا نزديک چشمه آهو به زمين فرو رفت. ملک‌محمد اسبش را به درخت بست و دست و روش را شست و يک کمى خنک شد. بعد چون خيلى خسته بود دراز کشيد که بخوابد. کاکا سياهى هم همراهش نبود. خودش يکه و تنها دنبال آهو آمده بود.
ملک‌محمد ميان خواب و بيدارى بود، چشماش بسته بود اما گوشش مى‌شنيد. همان وقت سه تا کبوتر آمدند نشستند روى شاخهٔ درخت بالا سر ملک‌محمد.
يکى از کبوترها گفت: 'خواهر‌جان، اين جوان را مى‌شناسى که زير درخت خوابيده است؟'
آن يکى کبوتر گفت: 'نه، نمى‌شناسم' .


همچنین مشاهده کنید