یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا

شاهزاده ابراهیم و شاهزاده اسماعیل (۴)


دختر بزرگ و دختر وسطى پادشاه هم از خواهر کوچکشان قهر کردند و گفتند، 'اين خواهر کوچک آبروى ما را برد.' پسر وزير دست دختر بزرگ پادشاه را گرفت و برد. پسر وکيل هم دست دختر وسطى را گرفت و رفتند. حالا شاهزاده ابراهيم مانده در ميدان نمى‌داند دختر پادشاه را به کجا ببرد. آخر پادشاه دلش به رحم آمد، به نوکرهايش گفت: 'سر طويله را بدهيد به دختر کوچک برود با شوهرش در آنجا بنشيند.' شاهزاده ابراهيم چيزى نگفت و دست دختر پادشاه را گرفت و رفت به سر طويله.
چند روزى که گذشت، پادشاه ناخوش شد. حکيم‌ها دو او درمان کردند. فايده نداد. پادشاه هم روز به روز تحليل مى‌رفت. آخر يک پيرزنى گفته بود: 'داروى درد پادشاه گوشت آهو است.' دختر کوچک که به احوالپرسى پادشاه رفته، اين خبر را به شاهزاده ابراهيم داد که فردا نوکرها مى‌روند به شکار آهو براى پادشاه. شاهزاده ابراهيم شبگير (šbgir = سحرگاه و صبح زود) برخاست يک چوب برداشت و مثل بچه به چوب سوار شد و گفت: اين اسب منست من مى‌روم براى پادشاه به شکار آهو.' مردم مى‌خنديدند مى‌گفتند: 'اين کل، ديوانهٔ بى‌عقلى است.'
شاهزاده ابراهيم تا از شهر بيرون شد فورى موى اسب بادى را آتش زد. اسب بادى حاضر شد. شاهزاده ابراهيم سوار شد و همين که ميدانى از شهر دور شد ايستاد. موى آهوهائى را که در خانهٔ ديو از سر آنها کنده بود آتش زد. آهوها همه حاضر شدند به آهوها گفت: 'همه‌تان در همين‌‌جا بايستيد.' خودش هم سوار اسب بادى در کنار آنها ايستاد.
از آن طرف بشنو، نوکرهاى پادشاه بيرون شده‌اند به گشتن دنبال آهو که شکار کنند. همه جا را به‌هم زدند. يک آهو پيدا نکردند. همين‌طور که مى‌گشتند ديدند يک سوار ديده مى‌شود. نزديک آمدند. ديدند يک گلهٔ آهو در جلو اين سوار خوابيده. نوکرهاى پادشاه پرسيدند اين آهوها مال تو هستند؟ شاهزاده ابراهيم گفت: 'بلي، از منند.' در اين حال شاهزاده ابراهيم شکمبه را از سرش برداشته و سوار اسب است و او را نمى‌شناسند. نوکرها گفتند: 'يکى را به ما بفروش که براش پادشاه ببريم، پادشاه ناخوش است.' شاهزاده ابراهيم گفت: 'من آهوفروش نيستم اما چون براى بيمار مى‌خواهيد مجانى مى‌دهم آن هم به يک شرط که خودم آهو را سر ببرم و بعد هم کله‌پاچه‌اش مال خودم باشد.' نوکرها پذيرفتند. شاهزاده ابراهيم از اسب پياده شد و يکى از آهوها را آورد خواباند که سرش را ببرد. يواشکى در گوشش گفت: 'همهٔ گوشتت تلخ باشد جز کله‌پاچه‌ات.' اين را گفت و سر آهو را بريد و کله‌پاچه را جدا کرد برداشت و تنهٔ آهو را داد به نوکرهاى پادشاه همين که آنها رفتند باز هم از آهوئى يک مو کند و آهوها را رها کرد. آهوها رفتند. بعد آمد تا نزديک شهر، آنجا يک مو از اسب بادى کند و اسب را هم رها کرد و دوباره شکمبه را به سرش کشيد و چوبش را سوار شد و رفت و کله‌پاچهٔ آهو را هم در توبره‌اش گذاشت و آمد به شهر رفت به همان سر طبيله (طويله) به زنش گفت: 'اين کله‌پاچه را بگير پاک کن و باز کن.'
مدتى که گذشت دشمنان پادشاه لشکر کشيدند آمدند به جنگ پادشاه پادشاه هر دو دامادش را با لشکر فرستاد به مقابل آنها اما نتوانستند با دشمن جنگ کند نزديک بود شکست بخورند که شاهزاده ابراهيم شکمبه را به سرش کشيد و باز هم چوبش را سوار شد و رفت. باز هم مردم او را مسخره مى‌کردند. شاهزاده ابراهيم مى‌گفت: 'من با همين اسبم به جنگ مى‌روم.' شاهزاده ابراهيم همين‌که رسيد به کنار شهر رفت به يک مخفيگاه و فورى مو اسب بادى را آتش زد. اسب بادى حاضر شد. شاهزاده ابراهيم فورى شکمبه را از سرش برداشت و به اسب بادى سوار شد و شمشير کشيد و به دشمن حمله کرد. اسب بادى مثل باد مى‌پريد. شاهزاده ابراهيم لشکر دشمن را متلاشى کرد. دامادهاى پادشاه و وزير و وکيل و سردارهاى لشکر همه را بهت‌زده بود که اين کى بود آمد به کمک ما؟ لشکر دشمن بعضى کشته شدند و بعضى فرار کردند. دامادها و لشکر پادشاه رفتند دور شاهزاده ابراهيم را گرفتند. همه گفتند تو خون ما را خريدي! تو کيستى تو را ما مى‌بريم پيش پادشاه تا به تو خلعت بدهد.
شاهزاده ابراهيم پذيرفت و همه به راه افتادند آمدند نزد پادشاه و حال قضيه را از اول تا آخر براى پادشاه گفتند. پادشاه خيلى خوشحال شد که لشکر دشمن شکست خورد بعد، از شاهزاده ابراهيم پرسيد تو از کجا مى‌آئى و به چه جهت به ما کمک کردي؟ شاهزاده ابراهيم گفت: 'من پسر فلان پادشاهم و اسمم شاهزاده ابراهيم است.' پادشاه گفت: 'تو چطور تنها از شهر خودت آمدى به اينجا؟' شاهزاده ابراهيم گفت: 'من مدتى است که در کشور شما هستم.' پادشاه گفت: 'تا حالا در کجا بودى که ما تو را نديديم؟' شاهزاده ابراهيم گفت: 'شما مرا بسيار ديده‌ايد.' شاه خيلى تعجب کرد و گفت: 'من اصلاً سر درنمى‌آورم.' شاهزاده ابراهيم ديد الآن وقت آن است که خودش را بشناساند. گفت: 'اى قبلهٔ عالم! من همان داماد کوچک شما هستم که شما مرا به سر طويله راه دادي.' پادشاه باور نمى‌کرد فرستاد پى دخترش، دختر کوچک پادشاه آمد. پادشاه از دخترش پرسيد: 'شوهرت کجاست؟' دختر گفت: 'شوهر من همين است که روبه‌روى شما ايستاده.' پادشاه متحير مانده بود. شاهزاده ابراهيم از اول که درويش را آورده بود. تا کشتن درويش که همان ديو بود و برادر ديو، تا آخر همه را براى پادشاه تعريف کرد. پادشاه خيلى خوشحال شد و او را بغل کرد و بوسيد و گفت: 'من تو را نشناختم و به تو خيلى بى‌احترامى کردم. تو براى چه از روز اول خودت را به من معرفى نکردي؟' شاهزاده ابراهيم گفت: 'صاحب آهوها هم من بودم، اسب سوارى هم که گوشت آهو به نوکرهاى شما داد من بودم.' پادشاه خيلى خوشحال شد و گفت: 'به‌جاى اينکه تو را نشناختم و احترام نگذاشتم حالا فرمان مى‌دهم تمام شهر را چراغان کنند و تمام مردم تو را بشناسند.'
بعد از چند روز که شهر را چراغان کردند و جشن گرفتند شاهزاده ابراهيم از پادشاه اجازه گرفت که برود پيش پدرش و خبرى بگيرد و گفت: 'از وقتى‌که درويش مرا برد، آنها از حال من بى‌خبر هستند و غصه مى‌خورند.' پادشاه به او اجازه داد. شاهزاده ابراهيم خداحافظى کرد و رفت. بعد از چند شبانه‌روز يک روز طرف عصر بود رسيد به چند تا اطاق و يک چشمهٔ آب. شاهزاده ابراهيم با خودش گفت: 'امشب را در همين اطاق‌ها بمانم، صبا برخيزم بروم.' در اين اثناء ديد يک پيرزنى از اطاق‌ها بيرون آمد و گفت: 'اى جوان کجا مى‌روي؟' شاهزاده ابراهيم گفت: 'مى‌روم به ولايتم.' پيرزن گفت: 'آفتاب غروب است، امشب اينجا بخواب، شبگير بلند شو برو.' شاهزاده ابراهيم که ذله بود از خدا مى‌خواست. جلو رفت و اسب را در کنارى بست و رفت به اطاق. پيرزن براى شاهزاده ابراهيم نان و غذا برد. بعد گفت: رختخوابت را توى آن اطاق پهن کرده‌ام برو بخواب.'
شاهزاده ابراهيم برخاست رفت به اطاقى که پيرزن نشان داده بود. به محض اينکه داخل اطاق شد ناگهان ديد زير پايش خالى شد و افتاد به يک چاه چقر (coqqor= گود و عميق) آه و ناله‌اش به آسمان رفت. نگاه کرد ديد دور چاه همه‌اش شمشير و نيزه زده‌اند. همين‌طور که شاهزاده ابراهيم به چاه افتاد، بدنش چاک چاک شد. شاهزاده ابراهيم يک وقت ديد پيرزن لب چاه ايستاده و مى‌خندد. بعد به شاهزاده ابراهيم گفت: 'حالا چطوري؟ دو تا پسر مرا کشتي، من دستى آمدم سر راه تو که خون پسرهايم را از تو بگيرم.' شاهزاده ابراهيم گفت: 'پسرهاى تو کى بودند که من آنها را کشته‌ام.' پيرزن گفت: 'همان درويشى که تو را آورد و همان پسر ديگرم که توى دريا زير سنگ آسياب رفت.' شاهزاده ابراهيم فهميد که اين پيرزن ما در هر دو تا ديو است. شاهزاده ابراهيم هر چه التماس و درخواست کرد به دردش نخورد. پيرزن گفت: 'در همين‌ چاه بايد اين‌قدر بمانى تا زجرکش بشوي. زخم‌هايت هم دوا ندارد. دواى آنها دست منست که در طاقچهٔ همين اطاق گذاشته‌ام تو همين‌طور که دوا نزديکت هست مى‌ميري.' اين را گفت و از لب چاه رفت.
از آن طرف بشنو از شاهزاده اسماعيل. شاهزاده اسماعيل ديد نهالى که شاهزاده ابراهيم کاشته پرميج شد و روز ديگر ديد که بلگاش (balg⚠= برگ‌هاش) زرد شد و مى‌خواهد بريزد. فورى رفت پيش پادشاه و گفت: 'برادرم حتماً در حال جان کندن است. اجازهٔ مرا بده بروم ببينم چه بلائى به سرش آمده.' پادشاه خيلى غصه‌دار رفت و چند نفر از سوارهاى خوب خودش را همراه شاهزاده اسماعيل کرد.


همچنین مشاهده کنید