دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

نگه کرد گرسیوز نامدار (۲)


دو شیر ژیان چون دمور و گروی    که بودند گردان پرخاشجوی
چنین زار و بیکار گشتند و خوار    به چنگال ناپاک تن یک سوار
سرانجام ازین بگذراند سخن    نه سر بینم این کار او را نه بن
چنین تا به درگاه افراسیاب    نرفت اندران جوی جز تیره آب
چو نزدیک سالار توران سپاه    رسیدند و هرگونه پرسید شاه
فراوان سخن گفت و نامه بداد    بخواند و بخندید و زو گشت شاد
نگه کرد گرسیوز کینه‌دار    بدان تازه رخساره‌ی شهریار
همی رفت یکدل پر از کین و درد    بدانگه که خورشید شد لاژورد
همه شب بپیچید تا روز پاک    چو شب جامه‌ی قیرگون کرد چاک
سر مرد کین اندرآمد ز خواب    بیامد به نزدیک افراسیاب
ز بیگانه پردخته کردند جای    نشستند و جستند هرگونه رای
بدو گفت گرسیوز ای شهریار    سیاوش جزان دارد آیین و کار
فرستاده آمد ز کاووس شاه    نهانی بنزدیک او چند گاه
ز روم و ز چین نیزش آمد پیام    همی یاد کاووس گیرد به جام
برو انجمن شد فراوان سپاه    بپیچید ازو یک زمان جان شاه
اگر تور را دل نگشتی دژم    ز گیتی به ایرج نکردی ستم
دو کشور یکی آتش و دیگر آب    بدل یک ز دیگر گرفته شتاب
تو خواهی کشان خیره جفت آوری    همی باد را در نهفت آوری
اگر کردمی بر تو این بد نهان    مرا زشت نامی بدی در جهان
دل شاه زان کار شد دردمند    پر از غم شد از روزگار گزند
بدو گفت بر من ترا مهر خون    بجنبید و شد مر ترا رهنمون
سه روز اندرین کار رای آوریم    سخنهای بهتر بجای آوریم
چو این رای گردد خرد را درست    بگویم که دران چه بایدت جست
چهارم چو گرسیوز آمد بدر    کله بر سر و تنگ بسته کمر
سپهدار ترکان ورا پیش خواند    ز کار سیاوش فراوان براند
بدو گفت کای یادگار پشنگ    چه دارم به گیتی جز از تو به چنگ
همه رازها بر تو باید گشاد    به ژرفی ببین تا چه آیدت یاد
ازان خواب بد چون دلم شد غمی    به مغز اندر آورد لختی کمی
نبستم به جنگ سیاوش میان    ازو نیز ما را نیامد زیان
چو او تخت پرمایه پدرود کرد    خرد تار کرد و مرا پود کرد
ز فرمان من یک زمان سر نتافت    چو از من چنان نیکویها بیافت
سپردم بدو کشور و گنج خویش    نکردیم یاد از غم و رنج خویش
به خون نیز پیوستگی ساختم    دل از کین ایران بپرداختم
بپیچیدم از جنگ و فرزند روی    گرامی دو دیده سپردم بدوی
پس از نیکویها و هرگونه رنج    فدی کردن کشور و تاج و گنج
گر ایدونک من بدسگالم بدوی    ز گیتی برآید یکی گفت و گوی
بدو بر بهانه ندارم ببد    گر از من بدو اندکی بد رسد
زبان برگشایند بر من مهان    درفشی شوم در میان جهان
نباشد پسند جهان‌آفرین    نه نیز از بزرگان روی زمین
ز دد تیزدندان‌تر از شیر نیست    که اندر دلش بیم شمشیر نیست
اگر بچه‌ای از پدر دردمند    کند مرغزارش پناه از گزند
سزد گر بد آید بدو از پناه؟    پسندد چنین داور هور و ماه؟
ندانم جز آنکش بخوانم به در    وز ایدر فرستمش نزد پدر
اگر گاه جوید گر انگشتری    ازین بوم و بر بگسلد داوری
بدو گفت گرسیوز ای شهریار    مگیر اینچنین کار پرمایه خوار
از ایدر گر او سوی ایران شود    بر و بوم ما پاک ویران شود
هر آنگه که بیگانه شد خویش تو    بدانست راز کم و بیش تو
چو جویی دگر زو تو بیگانگی    کند رهنمونی به دیوانگی
یکی دشمنی باشد اندوخته    نمک را پراگنده بر سوخته
بدین داستان زد یکی رهنمون    که بادی که از خانه آید برون
ندانی تو بستن برو رهگذار    و گر بگذری نگذرد روزگار
سیاووش داند همه کار تو    هم از کار تو هم ز گفتار تو
نبینی تو زو جز همه درد و رنج    پراگندن دوده و نام و گنج
ندانی که پروردگار پلنگ    نبیند ز پرورده جز درد و چنگ
چو افراسیاب این سخن باز جست    همه گفت گرسیوز آمد درست
پشیمان شد از رای و کردار خویش    همی کژ دانست بازار خویش
چنین داد پاسخ که من زین سخن    نه سر نیک بینم بلا را نه بن
بباشیم تا رای گردان سپهر    چگونه گشاید بدین کار چهر
به هر کار بهتر درنگ از شتاب    بمان تا برآید بلند آفتاب
ببینم که رای جهاندار چیست    رخ شمع چرخ روان سوی کیست
وگر سوی درگاه خوانمش باز    بجویم سخن تا چه دارد به راز
نگهبان او من بسم بی‌گمان    همی بنگرم تا چه گردد زمان
چو زو کژیی آشکارا شود    که با چاره دل بی‌مدارا شود
ازان پس نکوهش نباید به کس    مکافات بد جز بدی نیست بس
چنین گفت گرسیوز کینه‌جوی    که‌ای شاه بینادل و راست‌گوی
سیاوش بران آلت و فر و برز    بدان ایزدی شاخ و آن تیغ و گرز
بیاید به درگاه تو با سپاه    شود بر تو بر تیره خورشید و ماه
سیاوش نه آنست کش دیده شاه    همی ز آسمان برگذارد کلاه
فرنگیس را هم ندانی تو باز    تو گویی شدست از جهان بی‌نیاز
سپاهت بدو بازگردد همه    تو باشی رمه گر نیاری دمه
سپاهی که شاهی ببیند چنوی    بدان بخشش و رای و آن ماه‌روی
تو خوانی که ایدر مرا بنده باش    به خواری به مهر من آگنده باش
ندیدست کس جفت با پیل شیر    نه آتش دمان از بر و آب زیر
اگر بچه‌ی شیر ناخورده شیر    بپوشد کسی در میان حریر
به گوهر شود باز چون شد سترگ    نترسد ز آهنگ پیل بزرگ
پس افراسیاب اندر آن بسته شد    غمی گشت و اندیشه پیوسته شد
همی از شتابش به آمد درنگ    که پیروز باشد خداوند سنگ
ستوده نباشد سر بادسار    بدین داستان زد یکی هوشیار
که گر باد خیره بجستی ز جای    نماندی بر و بیشه و پر و پای
سبکسار مردم نه والا بود    و گرچه به تن سروبالا بود
برفتند پیچان و لب پر سخن    پر از کین دل از روزگار کهن
بر شاه رفتی زمان تا زمان    بداندیشه گرسیوز بدگمان
ز هرگونه رنگ اندرآمیختی    دل شاه ترکان برانگیختی
چنین تا برآمد برین روزگار    پر از درد و کین شد دل شهریار
سپهبد چنین دید یک روز رای    که پردخت ماند ز بیگانه جای
به گرسیوز این داستان برگشاد    ز کار سیاوش بسی کرد یاد
ترا گفت ز ایدر بباید شدن    بر او فراوان نباید بدن
بپرسی و گویی کزان جشن‌گاه    نخواهی همی کرد کس را نگاه
به مهرت همی دل بجنبد ز جای    یکی با فرنگیس خیز ایدر آی
نیازست ما را به دیدار تو    بدان پرهنر جان بیدار تو
برین کوه ما نیز نخچیر هست    ز جام زبرجد می و شیر هست
گذاریم یک چند و باشیم شاد    چو آیدت از شهر آباد یاد
به رامش بباش و به شادی خرام    می و جام با من چرا شد حرام
برآراست گرسیوز دام ساز    دلی پر ز کین و سری پر ز راز
چو نزدیک شهر سیاوش رسید    ز لشکر زبان‌آوری برگزید
بدو گفت رو با سیاوش بگوی    که ای پاک زاده کی نام جوی
به جان و سر شاه توران سپاه    به فر و به دیهیم کاووس شاه
که از بهر من برنخیزی ز گاه    نه پیش من آیی پذیره به راه
که تو زان فزونی به فرهنگ و بخت    به فر و نژاد و به تاج و به تخت
که هر باد را بست باید میان    تهی کردن آن جایگاه کیان
فرستاده نزد سیاوش رسید    زمین را ببوسید کاو را بدید
چو پیغام گرسیوز او را بگفت    سیاوش غمی گشت و اندر نهفت
پراندیشه بنشست بیدار دیر    همی گفت رازیست این را به زیر
ندانم که گرسیوز نیکخواه    چه گفتست از من بدان بارگاه
چو گرسیوز آمد بران شهر نو    پذیره بیامد ز ایوان به کو
بپرسیدش از راه وز کار شاه    ز رسم سپاه و ز تخت و کلاه
پیام سپهدار توران بداد    سیاوش ز پیغام او گشت شاد


همچنین مشاهده کنید