شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

داستان بیژن و منیژه


شبی چون شبه روی شسته بقیر    نه بهرام پیدا نه کیوان نه تیر
دگرگونه آرایشی کرد ماه    بسیچ گذر کرد بر پیشگاه
شده تیره اندر سرای درنگ    میان کرده باریک و دل کرده تنگ
ز تاجش سه بهره شده لاژورد    سپرده هوا را بزنگار و گرد
سپاه شب تیره بر دشت و راغ    یکی فرش گسترده از پرزاغ
نموده ز هر سو بچشم اهرمن    چو مار سیه باز کرده دهن
چو پولاد زنگار خورده سپهر    تو گفتی بقیر اندر اندود چهر
هرآنگه که برزد یکی باد سرد    چو زنگی برانگیخت ز انگشت گرد
چنان گشت باغ و لب جویبار    کجا موج خیزد ز دریای قار
فرو ماند گردون گردان بجای    شده سست خورشید را دست و پای
سپهر اند آن چادر قیرگون    تو گفتی شدستی بخواب اندرون
جهان از دل خویشتن پر هراس    جرس برکشیده نگهبان پاس
نه آوای مرغ و نه هرای دد    زمانه زبان بسته از نیک و بد
نبد هیچ پیدا نشیب از فراز    دلم تنگ شد زان شب دیریاز
بدان تنگی اندر بجستم ز جای    یکی مهربان بودم اندر سرای
خروشیدم و خواستم زو چراغ    برفت آن بت مهربانم ز باغ
مرا گفت شمعت چباید همی    شب تیره خوبت بباید همی
بدو گفتم ای بت نیم مرد خواب    یکی شمع پیش آر چون آفتاب
بنه پیشم و بزم را ساز کن    بچنگ ار چنگ و می آغاز کن
بیاورد شمع و بیامد بباغ    برافروخت رخشنده شمع و چراغ
می آورد و نار و ترنج و بهی    زدوده یکی جام شاهنشهی
مرا گفت برخیز و دل شاددار    روان را ز درد و غم آزاد دار
نگر تا که دل را نداری تباه    ز اندیشه و داد فریاد خواه
جهان چون گذاری همی بگذرد    خردمند مردم چرا غم خورد
گهی می گسارید و گه چنگ ساخت    تو گفتی که هاروت نیرنگ ساخت
دلم بر همه کام پیروز کرد    که بر من شب تیره نوروز کرد
بدان سرو بن گفتم ای ماهروی    یکی داستان امشبم بازگونی
که دل گیرد از مهر او فر و مهر    بدو اندرون خیره ماند سپهر
مرا مهربان یار بشنو چگفت    ازان پس که با کام گشتیم جفت
بپیمای می تا یکی داستان    بگویمت از گفته‌ی باستان
پر از چاره و مهر و نیرنگ و جنگ    همان از در مرد فرهنگ و سنگ
بگفتم بیار ای بت خوب چهر    بخوان داستان و بیفزای مهر
ز نیک و بد چرخ ناسازگار    که آرد بمردم ز هرگونه کار
نگر تا نداری دل خویش تنگ    بتابی ازو چند جویی درنگ
نداند کسی راه و سامان اوی    نه پیدا بود درد و درمان اوی
پس آنگه بگفت ار ز من بشنوی    بشعر آری از دفتر پهلوی
همت گویم و هم پذیرم سپاس    کنون بشنو ای جفت نیکی‌شناس
چو کیخسرو آمد بکین خواستن    جهان ساز نو خواست آراستن
ز توران زمین گم شد آن تخت و گاه    برآمد بخورشید بر تاج شاه
بپیوست با شاه ایران سپهر    بر آزادگان بر بگسترد مهر
زمانه چنان شد که بود از نخست    بب وفا روی خسرو بشست
بجویی که یک روز بگذشت آب    نسازد خردمند ازو جای خواب
چو بهری ز گیتی برو گشت راست    که کین سیاوش همی باز خواست
ببگماز بنشست یک روز شاد    ز گردان لشکر همی کرد یاد
بدیبا بیاراسته گاه شاه    نهاده بسر بر کیانی کلاه
نشسته بگاه اندرون می بچنگ    دل و گوش داده بوای چنگ
برامش نشسته بزرگان بهم    فریبرز کاوس با گستهم
چو گودرز کشواد و فرهاد و گیو    چو گرگین میلاد و شاپور نیو
شه نوذر آن طوس لشکرشکن    چو رهام و چون بیژن رزم‌زن
همه باده‌ی خسروانی بدست    همه پهلوانان خسروپرست
می اندر قدح چون عقیق یمن    بپیش اندرون لاله و نسترن
پریچهرگان پیش خسرو بپای    سر زلفشان بر سمن مشک‌سای
همه بزمگه بوی و رنگ بهار    کمر بسته بر پیش سالاربار
ز پرده درآمد یکی پرده دار    بنزدیک سالار شد هوشیار
که بر در بپایند ارمانیان    سر مرز توران و ایرانیان
همی راه جویند نزدیک شاه    ز راه دراز آمده دادخواه
چو سالار هشیار بشنید رفت    بنزدیک خسرو خرامید تفت
بگفت آنچ بشنید و فرمان گزید    بپیش اندر آوردشان چون سزید
بکش کرده دست و زمین را بروی    ستردند زاری‌کنان پیش اوی
که ای شاه پیروز جاوید زی    که خود جاودان زندگی را سزی
ز شهری بداد آمدستیم دور    که ایران ازین سوی زان سوی تور
کجا خان ارمانش خوانند نام    وز ارمانیان نزد خسرو پیام
که نوشه زی ای شاه تا جاودان    بهر کشوری دسترس بر بدان
بهر هفت کشور توی شهریار    ز هر بد تو باشی بهر شهر، یار
سر مرز توران در شهر ماست    ازیشان بما بر چه مایه بلاست
سوی شهر ایران یکی بیشه بود    که ما را بدان بیشه اندیشه بود
چه مایه بدو اندرون کشتزار    درخت برآور هم میوه‌دار
چراگاه ما بود و فریاد ما    ایا شاه ایران بده داد ما
گراز آمد اکنون فزون از شمار    گرفت آن همه بیشه و مرغزار
به دندان چو پیلان بتن همچو کوه    وزیشان شده شهر ارمان ستوه
هم از چارپایان و هم کشتمند    ازیشان بما بر چه مایه گزند
درختان کشته ندرایم یاد    بدندان به دو نیم کردند شاد
نیاید بدندانشان سنگ سخت    مگرمان بیکباره برگشت بخت
چو بشنید گفتار فریادخواه    بدرد دل اندر بپیچید شاه
بریشان ببخشود خسرو بدرد    بگردان گردنکش آواز کرد
که ای نامداران و گردان من    که جوید همی نام ازین انجمن
شود سوی این بیشه‌ی خوک خورد    بنام بزرگ و بننگ و نبرد
ببرد سران گرازان بتیغ    ندارم ازو گنج گوهر دریغ
یکی خوان زرین بفرمود شاه    ک بنهاد گنجور در پیشگاه
ز هر گونه گوهر برو ریختند    همه یک بدیگر برآمیختند
ده اسب گرانمایه زرین لگام    نهاده برو داغ کاوس نام
بدیبای رومی بیاراستند    بسی ز انجمن نامور خواستند
چنین گفت پس شهریار زمین    که ای نامداران با آفرین
که جوید بزرم من رنج خویش    ازان پس کند گنج من گنج خویش
کس از انجمن هیچ پاسخ نداد    مگر بیژن گیو فرخ‌نژاد
نهاد از میان گوان پیش پای    ابر شاه کرد آفرین خدای
که جاوید بادی و پیروز و شاد    سرت سبز باد و دلت پر ز داد
گرفته بدست اندرون جام می    شب و روز بر یاد کاوس کی
که خرم بمینو بود جان تو    بگیتی پراگنده فرمان تو
من آیم بفرمان این کار پیش    ز بهر تو دارم تن و جان خویش
چو بیژن چنین گفت گیو از کران    نگه کرد و آن کارش آمد گران
نخست آفرین کرد مر شاه را    ببیژن نمود آنگهی راه را
بفرزند گفت این جوانی چراست    بنیروی خویش این گمانی چراست
جوان گرچه دانا بود با گهر    ابی آزمایش نگیرد هنر
بد و نیک هر گونه باید کشید    ز هر تلخ و شوری بباید چشید
براهی که هرگز نرفتی مپوی    بر شاه خیره مبر آبروی
ز گفت پدر پس برآشفت سخت    جوان بود و هشیار و پیروز بخت
چنین گفت کای شاه پیروزگر    تو بر من به سستی گمانی مبر
تو این گفته‌ها از من اندر پذیر    جوانم ولیکن باندیشه پیر
منم بیژن گیو لشکرشکن    سر خوک را بگسلانم ز تن
چو بیژن چنین گفت شد شاه شاد    برو آفرین کرد و فرمانش داد
بدو گفت خسرو که ای پر هنر    همیشه بپیش بدیها سپر
کسی را کجا چون تو کهتر بود    ز دشمن بترسید سبکسر بود
بگرگین میلاد گفت آنگهی    که بیژن بتوران نداند رهی
تو با او برو تا سر آب بند    همیش راهبر باش و هم یار مند
از آنجا بسیچید بیژن براه    کمر بست و بنهاد بر سر کلاه
بیاورد گرگین میلاد را    همواز ره را و فریاد را
برفت از در شاه با یوز و باز    بنخچیر کردن براه دراز
همی رفت چون پیل کفک افگنان    سر گور و آهو ز تن برکنان
ز چنگال یوزان همه دشت غرم    دریده بر و دل پر از داغ و گرم
همه گردن گور زخم کمند    چه بیژن چه طهمورث دیوبند
تذروان بچنگال باز اندرون    چکان از هوا بر سمن برگ خون
بدین سان همی راه بگذاشتند    همه دشت را باغ پنداشتند
چو بیژن به بیشه برافگند چشم    بجوشید خونش بتن بر ز خشم
گرازان گرازان نه آگاه ازین    که بیژن نهادست بر بور زین
بگرگین میلاد گفت اندرآی    وگرنه ز یکسو بپرداز جای
برو تا بنزدیک آن آبگیر    چو من با گراز اندر آیم بتیر
بدانگه که از بیشه خیزد خروش    تو بردار گرز و بجای آر هوش
ببیژن چنین گفت گرگین گو    که پیمان نه این بود با شاه نو
تو برداشتی گوهر و سیم و زر    تو بستی مرین رزمگه را کمر


همچنین مشاهده کنید