دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

داستان خاقان چین (۴)


همانا که جنگ‌آوران صد هزار    فزون باشد از ما دلیر و سوار
ز یک تن چنین زار و پیچان شدیم    همه پاک ناکشته بیجان شدیم
چنان دان که او ژنده پیلست مست    بوردگه شیر گیرد بدست
یکی پیل‌بازی نمایم بدوی    کزان پس نیارد سوی رزم روی
چو بشنید لشکر ز شنگل سخن    جوان شد دل مرد گشته کهن
بدو گفت پیران کانوشه بدی    روان را بپیگار توشه بدی
همه نامداران و خاقان چین    گرفتند بر شاه هند آفرین
چو پیران بیامد بپرده سرای    برفتند پرمایه ترکان ز جای
چو هومان و نستیهن و بارمان    که با تیغ بودند گر با سنان
بپرسید هومان ز پیران سخن    که گفتارشان بر چه آمد به بن
همی آشتی را کند پایگاه    و گر کینه جوید سپاه از سپاه
بهومان بگفت آنچ شنگل بگفت    سپه گشت با او به پیگار جفت
غمی گشت هومان ازان کار سخت    برآشفت با شنگل شوربخت
به پیران چنین گفت کز آسمان    گذر نیست تا بر چه گردد زمان
بیامد بره پیش کلباد گفت    که شنگل مگر با خرد نیست جفت
بباید شدن یک زمان زین میان    نگه کرد باید بسود و زیان
ببینی کزین لشکر بی‌کران    جهانگیر و با گرزهای گران
دو بهره بود زیر خاک اندرون    کفن جوشن و ترگ شسته بخون
بدو گفت کلباد ای تیغ زن    چنین تا توان فال بد را مزن
تن خویش یکباره غمگین مکن    مگر کز گمان دیگر اید سخن
بنا آمده کار دل را بغم    سزد گر نداری نباشی دژم
وزین روی رستم یلان را بخواند    سخنهای بایسته چندی براند
چو طوس و چو گودرز و رهام و گیو    فریبرز و گستهم و خراد نیو
چو گرگین کارآزموده سوار    چو بیژن فروزنده‌ی کارزار
تهمتن چنین گفت با بخردان    هشیوار و بیدار دل موبدان
کسی را که یزدان کند نیکبخت    سزاوار باشد ورا تاج و تخت
جهانگیر و پیروز باشد بجنگ    نباید که بیند ز خود زور چنگ
ز یزدان بود زور ما خود کییم    بدین تیره خاک اندرون بر چییم
بباید کشیدن گمان از بدی    ره ایزدی باید و بخردی
که گیتی نماند همی بر کسی    نباید بدو شاد بودن بسی
همی مردمی باید و راستی    ز کژی بود کمی و کاستی
چو پیران بیامد بر من دمان    سخن گفت با درد دل یک زمان
که از نیکوی با سیاوش چه کرد    چه آمد برویش ز تیمار و درد
فرنگیس و کیخسرو از اژدها    بگفتار و کردار او شد رها
ابا آنک اندر دلم شد درست    که پیران بکین کشته آید نخست
برادرش و فرزند در پیش اوی    بسی با گهر نامور خویش اوی
ابر دست کیخسرو افراسیاب    شود کشته این دیده‌ام من بخواب
گنهکار یک تن نماند بجای    مگر کشته افگنده در زیر پای
و لیکن نخواهم که بر دست من    شود کشته این پیر با انجمن
که او را بجز راستی پیشه نیست    ز بد بر دلش راه اندیشه نیست
گر ایدونک باز آرد این را که گفت    گناه گذشته بباید نهفت
گنهکار با خواسته هرچ بود    سپارد بما کین نباید فزود
ازین پس مرا جای پیکار نیست    به از راستی در جهان کار نیست
ورین نامداران ابا تخت و پیل    سپاهی بدین سان چو دریای نیل
فرستند نزدیک ما تاج و گنج    ازایشان نباشیم زین پس برنج
نداریم گیتی بکشتن نگاه    که نیکی‌دهش را جز اینست راه
جهانپر ز گنجست و پر تاج و تخت    نباید همه بهر یک نیک‌بخت
چو بشنید گودرز بر پای خاست    بدو گفت کای مهتر راد و راست
ستون سپاهی و زیبای گاه    فروزان بتو شاه و تخت و کلاه
سر مایه‌ی تست روشن خرد    روانت همی از خرد بر خورد
ز جنگ آشتی بی‌گمان بهترست    نگه کن که گاوت بچرم اندرست
بگویم یکی پیش تو داستان    کنون بشنو از گفته‌ی باستان
که از راستی جان بدگوهران    گریزد چو گردون ز بار گران
گر ایدونک بیچاره پیمان کند    بکوشد که آن راستی بشکند
چو کژ آفریدش جهان آفرین    تو مشنو سخن زو و کژی مبین
نخستین که ما رزمگه ساختیم    سخن رفت زین کار و پرداختیم
ز پیران فرستاده آمد برین    که بیزارم از دشت وز رنج و کین
که من دیده دارم همیشه پر آب    ز گفتار و کردار افراسیاب
میان بسته‌ام بندگی شاه را    نخواهم بر و بوم و خرگاه را
بسی پند و اندرز بشنید و گفت    کزین پس نباشد مرا جنگ جفت
شوم گفت بپسیچم این کار تفت    بخویشان بگویم که ما را چه رفت
مرا تخت و گنجست و هم چارپای    بدیشان نمایم سزاوار جای
چو گفت این بگفتیم کاری رواست    بتوران ترا تخت و گنج و نواست
یکی گوشه‌ای گیر تا نزد شاه    ز تو آشکارا نگردد گناه
بگفتیم و پیران برین بازگشت    شب تیره با دیو انباز گشت
هیونی فرستاد نزدیک شاه    که لشکر برآرای کامد سپاه
تو گفتی که با ما نگفت این سخن    نه سر بود ازان کار هرگز نه بن
کنون با تو ای پهلوان سپاه    یکی دیگر افگند بازی براه
جز از رنگ و چاره نداند همی    ز دانش سخن برفشاند همی
کنون از کمند تو ترسیده شد    روا بد که ترسیده از دیده شد
همه پشت ایشان بکاموس بود    سپهبد چو سگسار و فر طوس بود
سر بخت کاموس برگشته دید    بخم کمند اندرش کشته دید
در آشتی جوید اکنون همی    نیارد نشستن بهامون همی
چو داند که تنگ اندر آمد نشیب    بکار آورد بند و رنگ و فریب
گنهکار با گنج و با خواسته    که گفتست پیش آرم آراسته
ببینی که چون بردمد زخم کوس    بجنگ اندر آید سپهدار طوس
سپهدار پیران بود پیش رو    که جنگ آورد هر زمان نوبنو
دروغست یکسر همه گفت اوی    نشاید جز او اهرمن جفت اوی
اگر بشنوی سر بسر پند من    نگه کن ببهرام فرزند من
سپه را بدان چاره اندر نواخت    ز گودرزیان گورستانی بساخت
که تا زنده‌ام خون سرشک منست    یکی تیغ هندی پزشک منست
چو بشنید رستم بگودرز گفت    که گفتار تو با خرد باد جفت
چنین است پیران و این راز نیست    که او نیز با ما همواز نیست
ولیکن من از خوب کردار اوی    نجویم همی کین و پیکار اوی
نگه کن که با شاه ایران چه کرد    ز کار سیاوش چه تیمار خورد
گر از گفته‌ی خویش باز آید اوی    بنزدیک ما رزم‌ساز آید اوی
بفتراک بر بسته دارم کمند    کجا ژنده پیل اندرآرم ببند
ز نیکو گمان اندر آیم نخست    نباید مگر جنگ و پیکار جست
چنو باز گردد ز گفتار خویش    ببیند ز ما درد و تیمار خویش
برو آفرین کرد گودرز و طوس    که خورشید بر تو ندارد فسوس
بنزدیک تو بند و رنگ و دروغ    سخنهای پیران نگیرد فروغ
مباد این جهان بی سرو تاج شاه    تو بادی همیشه ورا پیش‌گاه
چنین گفت رستم که شب تیره گشت    ز گفتارها مغزها خیره گشت
بباشیم و تا نیم‌شب می خوریم    دگر نیمه تیمار لشکر بریم
ببینیم تا کردگار جهان    برین آشکارا چه دارد نهان
بایرانیان گفت کامشب بمی    یکی اختری افگنم نیک‌پی
که فردا من این گرز سام سوار    بگردن بر آرم کنم کارزار
از ایدر بران سان شوم سوی جنگ    بدانگه کجا پای دارد نهنگ
سراپرده و افسر و گنج و تاج    همان ژنده پیلان و هم تخت عاج
بیارم سپارم بایرانیان    اگر تاختن را ببندم میان
برآمد خروشی ز جای نشست    ازان نامداران خسروپرست
سوی خیمه‌ی خویش رفتند باز    بخواب و بسایش آمد نیاز
چو خورشید بنمود رخشان کلاه    چو سیمین سپر دید رخسار ماه
بترسید ماه از پی گفت و گوی    بخم اندر امد بپوشید روی
تبیره برآمد ز درگاه طوس    شد از گرد اسپان زمین ابنوس
زمین نیلگون شد هوا پر ز گرد    بپوشید رستم سلیح نبرد
سوی میمنه پور کشواد بود    که با جوشن و گرز پولاد بود
فریبرز بر میسره جای جست    دل نامداران ز کینه بشست


همچنین مشاهده کنید