جمعه, ۱۴ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 3 May, 2024
مجله ویستا
شیطان و فرعون
حضرت موسىٰ يک روز در تور سينا مشغول مناجات بود. ندا از طرف خدا آمد: 'يا موسي! با برادرت هارون، به جنگ فرعون برويد.' |
موسى گفت: 'خداوندا، تو روز به روز قدرت فرعون را زيادتر مىکني. آنوقت مرا به جنگ او مىفرستي؟ خودت مىدانى که قدرت من به فرعون نمىرسد.' |
ندا رسيد: 'يا موسي! من از سه خصلت فرعون، بىاندازه خوشم مىآيد. اين است که هر روز قدرتش را زيادتر مىکنم.' |
ـ 'خداوندا! اين سه خصلت فرعون کدام است؟' |
'يا موسيٰ! يکى اينکه فرعون مادر پيرى دارد که از او مواظبت مىکند و جانش به جان مادرش وابسته است. من از اينکار فرعون خيلى خوشم مىآيد. دوم آنکه فرعون مهمانخانهاى باز کرده که هر کس گرسنه باشد، مىآيد آنجا و خودش را سير مىکند. ديگرى هم آنکه به ريش و محاسنش خيلى مىرسد.' |
شيطان اين حرفها را شنيد و آمد سراغ فرعون. در زد. پيشخدمت فرعون آمد پشت در و پرسيد: 'چهکسى در مىزند؟' |
شيطان گفت: 'برو و به فرعون بگو خودش بيايد.' |
پيشخدمت پرسيد: 'تو کى هستى که فرعون بيايد؟' |
شيطان گفت: 'من هر که باشم، فرعون با پاى خودش مىآيد و در را باز مىکند و جانش هم درمىآيد.' |
پيشخدمت رفت و خبر را رساند. خلاصه، فرعون آمد پشت در و پرسيد: 'تو کى هستى و با من چهکار داري؟' |
شيطان گفت: 'تو چهطور خدائى هستى که نمىدانى اين طرف در کيست؟ در را باز کن. آمدهام راه و چاه را نشانت بدهم.' |
فرعون در را باز کرد و ديد پيرمردى پشت در ايستاده. شيطان آمد و به دربار فرعون وارد شد. کمى گذشت و ديد فرعون دم به دم مىرود و به اتاق پهلوئى سر مىزند. |
شيطان پرسيد: 'اى فرعون. چه مىکني؟' |
فرعون گفت: 'به مادرم سر مىزنم.' |
شيطان گفت: 'خاک بر سرت. مردم اگر بفهمند تو مادرى هم داري، همه از دور و برت پراکنده مىشوند. خدا که پدر و مادر ندارد.' |
فرعون پرسيد: 'پس چهکار کنم؟' شيطان گفت: 'بهش سر نزن تا خودش بميرد.' |
فرعون هم گوش به حرف شيطان داد و به مادرش سر نزد. مدتى گذشت و شيطان ديد از زيرزمين سر و صدا مىآيد. |
شيطان پرسيد: 'اين سر و صدا که از زيرزمين مىآيد چيست؟' |
فرعون گفت: 'زير اينجا، آشپزخانه من است. هر کس گرسنه باشد، مىآيد و سير مىشود و مىرود.' |
شيطان گفت: 'خانهات خراب شود. مگر خدا هم آشپزخانه دارد؟ خدا از غيب به بندههايش روزى مىرساند. زود اين بساط را جمع کن، وگرنه همه از دورت پراکنده مىشوند.' |
فرعون دستور داد آشپزخانه را جمع کردند. اين گذشت تا روز بعد. |
شيطان پرسيد: 'اى فرعون. اين چه چيزى است که به ريشت آويزان کردهاى و خودت را به شکل حاجىفيروز درآوردهاي؟' |
فرعون گفت: 'اينها مرواريد هستند و ريشم را با آنها زينت دادهام.' |
شيطان گفت: 'اين چهکارى است؟ مگر خدا ريش مىگذارد که تو هم ريش گذاشتهاى و حالا هم زينتش دادهاي.' |
فرعون پيش خودش فکر کرد و حرف شيطان را قبول کرد. |
خلاصه، اين شد که خدا هم قدرت فرعون را گرفت و حضرت موسىٰ را به جنگ فرعون فرستاد. |
ـ شيطان و فرعون |
ـ قصههاى مردم ص ۲۴۵ |
ـ انتخاب، تحليل، ويرايش: سيداحمد وکيليان |
ـ نشر مرکز چاپ اول ۱۳۷۹ |
ـ به نقل از: فرهنگ افسانههاى مردم ايران ـ جلد هشتم |
علىاشرف درويشيان ـ رضا خندان (مهابادي)، نشر کتاب و فرهنگ، چاپ اول ۱۳۸۰. |
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
تعمیر جک پارکینگ
خرید بلیط هواپیما
ایران اسرائیل غزه مجلس شورای اسلامی دولت نیکا شاکرمی روز معلم معلمان رهبر انقلاب مجلس بابک زنجانی دولت سیزدهم
هلال احمر قوه قضاییه یسنا آتش سوزی تهران پلیس بارش باران سیل شهرداری تهران آموزش و پرورش سازمان هواشناسی دستگیری
قیمت خودرو بازار خودرو حقوق بازنشستگان قیمت طلا قیمت دلار خودرو دلار سایپا ایران خودرو بانک مرکزی کارگران تورم
فضای مجازی سریال شهاب حسینی تلویزیون نمایشگاه کتاب عفاف و حجاب مسعود اسکویی سینما فیلم سینمای ایران دفاع مقدس موسیقی
رژیم صهیونیستی فلسطین آمریکا حماس جنگ غزه اوکراین چین نوار غزه ترکیه انگلیس یمن ایالات متحده آمریکا
استقلال فوتبال پرسپولیس علی خطیر سپاهان باشگاه استقلال لیگ برتر ایران تراکتور لیگ قهرمانان اروپا رئال مادرید لیگ برتر بایرن مونیخ
هوش مصنوعی کولر تلفن همراه گوگل اپل آیفون همراه اول خودروهای وارداتی تبلیغات اینستاگرام ناسا
فشار خون کبد چرب بیمه دیابت بیماری قلبی کاهش وزن داروخانه رابطه جنسی