دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

بی رخ حور بجنت نفسی نتوان بود


بی رخ حور بجنت نفسی نتوان بود    بر سر آتش سوزنده بسی نتوان بود
من نه آنم که بود با دگری پیوندم    زانکه هر لحظه گرفتار کسی نتوان بود
با توام گر چه بگیسوی تو دستم نرسد    با تو هر چند که بی دسترسی نتوان بود
یکدمم مرغ دل از خال تو خالی نبود    لیکن از شور شکر با مگسی نتوان بود
تا بود یکنفس از همنفسی دور مباش    گر چه بی همنفسی خود نفسی نتوان بود
در چنین وقت که مرغان همه در پروازند    بی پر و بال اسیر قفسی نتوان بود
خیز خواجو سر آبی طلب و پای گلی    که درین فصل کم از خار و خسی نتوان بود


همچنین مشاهده کنید