دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا


همزاد


همزاد
شعری را می‌خوانم که در آن شاعر از یک به هم خوردگی تعادل، از یک لرز و سرمای درون سخن می‌گوید. همانطور که به کلمات شعر نگاه می‌کنم، می‌شنوم که شوهرم به کسی که تلفنی با او صحبت می‌کند، می‌گوید: "توی آن سرما وباران چرا بچه را کنار رودخانه بردید؟"
در تمام این سال‌ها هر وقت که همزمانی و تداخل اعجازگونه‌ی دو‌ شباهت، از دو جنس متفاوت، پیش می آید، یا شباهت‌های اتفاقی دو ناخودآگاه، بدون وجود هیچ ارتباط و شناختی بین اجزای آن، با هم تلاقی پیدا می‌کند، تداخلی فرا انسانی برایم تداعی می‌شود، که می‌تواند چند سال از زندگی کسی را فرا گیرد. مثل پیوندی که به گیاهی می‌زنند تا شکل و مزه‌اش را تغییر دهد. با آن پیوند باروری فردی، تب و تاب و سرعت بیشتری می‌گیرد. و انسان فکر می‌کند آن هموندی را در کره‌ای دیگر تجربه کرده است.
رگه‌های اولیه این پیوند زمانی شکل می‌گیرد که من درک درستی از آن ندارم. کودکی یکی دو ماهه را که دچار ذات‌الریه و آسم شدید است، به درمانگاه می‌آورند. ماه‌های اول کارم است. هشت ده روزی که کودک بستری است، به سختی می‌توانم بیمارستان را ترک کنم. اکثر اوقاتم با کودک می‌گذرد. مادرش با تمام شیوه‌های تاثیر گذار، از من می‌خواهد چون مادری از کودک وی پرستاری کنم. وضعیت پذیرنده‌ی من به این خواست گردن می‌نهد.
این البته اسمش تناسخ نیست. اینکه حضور غیر فیزیکی یک یاد، یا تشعشعات خواسته های یک انسان، چه در طول زندگی و چه بعد از مرگش، بخواهد بر مسیری رود که نتواند، ولی بتواندبا حضور در دایره‌ی افکار و ایده‌های فردی دیگر، از توانائی‌اش بهره گیرد و معمار اندیشه‌ی او با معیارهای زیستی خود باشد. هر چند رشته‌ی تحصیلی و مجموعه‌ی دانسته‌های دانشگاهی‌ام، واقعیت این امر را تایید نمی‌کرد، ولی وقوع آن در من، مانند تلاش رودی بود و هست که بسترش کور شده باشد، و لذا بر پذیرنده‌ترین خاک جریان یابد.
مدت ها درخواب و بیداری من حضور می‌یابد، سعی دارد مرا به جهتی دعوت کند، یا از من انتظار دارد که از او تبعیت کنم. روزها توی درمانگاه و شب‌ها در خانه یا کوچه و خیابان، به ویژه وقتی تنها هستم، حضورش را با ارسال تشعشعات فکری ، یا مشغول کردن تمام ذهن، خاطره و یادهای من، ثابت می‌کند. وقتی مقاومت نشان می‌دهم، اول قهر می‌کند و بعد، مثل آنست که به خواهش و تمنا می‌اقتد. بدنم مورمور می‌شود. نمی‌دانم چیست و چه می‌خواهد. به خودم شک می‌کنم. چیزی را دراین زمینه باور ندارم، لذا به خودم شک می‌کنم. چون چیزی را باور ندارم، واقعیت امر، اگر توضیحی برآن باشد، ازچشم من پنهان می‌ماند و چون روی خوش نشان نمی‌دهم، زمان پذیرش کند می‌شود.
شاید برحسب اتفاق بود، شاید نه، که پرونده‌ای قدیمی را با اوراقی زرد و گوشه‌هایی نرم و مچاله شده، در قفسه‌ی کارم می‌بینم. این که پرونده‌های قدیمی را برای بازنگری و بررسی نهائی و یا به منظور ارسال به بایگانی راکد، یا هر تصمیم دیگری روی قفسه بگذارند، غیر ممکن نیست. پرونده حاکی از آنست که از آخرین حضور بیمار شش هفت سال می‌گذرد. با کمی دقت مادر و کودک بیمارش که نه می‌توانست خوب راه برود و نه می‌توانست خوب حرف بزند، به یاد می‌آورم.
از یک سالگی بیمار دائمی من می‌شود. من خیلی بیش از یک سال تجربه کاری ندارم، ولی کودک به طور شگفت انگیزی هم مهربان است و هم انسان را به خود علاقمند می‌کند. باتوجه به گرایش شغلی علاقمند می‌شوم که با او کار کنم. به مادر می‌گویم شما خودت سوادداری؟ چند کلاس سوادداری؟
من معلم هستم. بعنی قبل ازازدواج معلم بودم. وبعد کارم را ازدست دادم.
چند کتاب در زمینه‌ی مشکل کودکش به او معرفی می‌کنم. می‌گوید:
توانائی خریدش را ندارم.
قول تهیه‌ی کتاب‌ها را به او می‌دهم و می‌پرسم
چرا کارت را ازدست دادی؟
در روستای محل خودم معلم بودم. با شوهرم که برای کارش به آن جا می‌آمد ، آشنا شدم، ازدواج کردیم و بعد من... ناچار شدم کارم را رها کنم.
اوایل دو سه هفته‌ای یک بار، بعدها هر هفته، کودک را به درمانگاه می‌آورد. بعد از چند ماه قرار می‌گذاریم که تلفن بزند اگر بعد از ظهرها بیکار بودم بیاید. و هر بار بعد از زمان کار با کودک، با او از هردری صحبت می‌کنم. هر چند وقت از من پمادی برای کوفتگی می‌خواهد و می‌گوید:
تمام بدنم کوفته است. احساس خستگی می‌کنم.
هر وقت که می‌خواهم از نزدیک معاینه‌اش کنم، حاضر نمی‌شود که بدنش را ببینم و از روی لباس به تمام پشت و پهلویش اشاره می‌کند. و من به این کارش می‌خندم.
وقتی ذره ذره می پذیرم او را، در من، ذات من، اکنون من، ستاره‌ی من، آن چه می‌گویند، ستاره‌ی من، ستاره‌ی او می‌شود. خاک من، خاک من که من ازآن سرشته شده‌ام ، از او سرشته می‌شود.
چگونه می‌شود که معلم می‌شود در روستائی که در آن زاده می‌شود. و دستفروش دوره گرد که اوایل سالی، ماهی یک بار می‌آمد، با آن که تمام خانه‌ها را از خرده ریز‌های بساطش پر می‌کند، ولی دست بردار نیست، مرتب می‌آید و اصرار می‌کند و خانواده‌اش می‌پذیرند که دختر را به او بسپارند. دختر آن‌ها را ترک می‌کند، در حالی که بچه‌های کلاس روستائی چشم در پی‌اش دارند و دعا می‌کنند، دعا می‌کنند تا دوباره برگردد.
سکوت غروب پائیزی را با هم شب می‌کنیم، و دلتنگی اذان زمستانی، پوشیده شده در پوششی از برف‌های سرد را، با هم سر می‌کنیم. غم‌های همیشگی ما را جز ما کسی نیست که سبک کند. در همین سبک کردن‌هاست که شاهد مهر مشت انسانی بر تمامی جسم و روح او می‌شوم. و شهادت می‌دهم که بر رودهای یخ بسته‌ی هستی او، و من هم شاید، هیچ امید ذوب شدنی جریان نخواهد یافت.
بعد از آن، سالهائی پیش می‌آید که من عشق را در مقوله‌های دیگری تجربه می‌کنم، که پر است از کسانی که دل در گروی عشقی دیگر، عشق به عقیده، عشق به خاک، نه عشقی خاکی، بلکه عشقی که خاک می‌کند، سپرده‌اند. سراسیمه مجروح می‌شوند، درحالی که می‌توانند نشوند و شتابان دوست دارند که شفا پیدا کنند تا دوباره در سنگرها بنشینند و گلوله‌ها را تجربه کنند که از زمین و زمان می‌بارد. این که من در آن سالها گم شده‌ام، یا او، نمی‌دانم. ولی به خاطر نزدیکی به یک مجموعه‌ی سرشار از محبت‌های دیگرگونه، او اجازه‌ی ورود به خویش نمی‌دهد. گویا تمام این سالها مواظب من و یا شاید منتظر خالی شدن من از محبت‌های دیگر بود. شاید اگر آن سال‌ها نبود، من هم درک درستی از این همسوئی متوازن و فخیم نمی‌یافتم و پذیرش صورت نمی‌گرفت، یا اگر می‌گرفت، تنها در حد طبیعت شغلی یا به خاطر شفافیت یکسویه‌ی میزبان، تنها در اندازه‌ی یک مهمانی هرچند گرم، برگزار می‌شد.
وقتی به آدرس مادر می‌روم پیدایش نمی‌کنم. سراغ همسایه‌های او می‌روم، می‌گویند، او زودتر و شوهر و کودکش بعد از او محله را ترک کرده‌اند. نمی‌دانم باید نشانی کودک را بگیرم، یا روستای مادر را بپرسم. اکثر همسایه‌ها از مردم گریزی او خاطره‌ای دور دارند. ولی طوری حرف می‌زنند مثل آن که از یک مرده حرف بزنند. یکی از همسایه‌ها خود را سرزنش می‌کند و می گوید:
به توصیه‌های ما بچه دار شده بود، چون همیشه داغ و کبود از کتک‌های دستفروش بود. بعد همان بچه باعث عذابش شد و زندگیش را سر بچه داد. می‌پرسم حالا کجاست؟
می‌گوید: خیلی‌ها تا حدی مطمئن هستند که مرده است.
کسی نمی‌داند. آخرین باری که با هم به مسافرت رفتند، زن، دیگر بر‌نگشت. همسایه‌ها از دستفروش سراغ او را می‌گیرند، جواب چرت و چولا می‌شنوند. از کودک می‌پرسند، او هم که نمی‌توانست خوب حرف بزند. ولی بعضی‌ها قسم می‌خورند که کلمات آب و رودخانه را از توی حرف‌هایش فهمیده‌اند. این است که عده‌ای فکر می‌کنند، زن غرق شده است. و حتی شایع شده بود که دستفروش می خواسته زن و کودکش را غرق کند، ولی کودک زنده می‌ماند. دستفروش و کودک هم به روشن شدن مساله، هیچ کمکی نمی‌کردند. کم کم بگو مگو‌‌ی مردم زیاد می‌شود، تا آنکه فرصتی برای دستفروش پیش می‌آید و از این محله می‌رود. می‌گویند وضعش تغییر کرده و خیلی خوب شده است.
از او خواهش می کنم که نشانی زن، یا دستفروش را بدهد.
می گوید از او که کسی خبر ندارد، ولی قول می‌دهد به شوهرش بگوید. او هم در مسجد کسانی را می‌شناسد که از وی خبر دارند.
فعالیت های تشعشعاتی وی با حضور در خواب و بیداری من، از همان روزهای اول برگشت به درمانگاه، بعد از نزدیک پنج سال دوری، آغاز می‌شود. دوباره خاک من از او سرشته می‌شود و ستاره‌ی او ستاره‌ی من می‌شود. جسم من قالبی می‌شود تنها برای او، تا به کمک آن، کودک نیمه معلولش را هدایت کند و یا به قول خودش یک بار که نتوانسته، بار دیگر اما نجاتش دهد. دیگر نه من پزشک و نه او مادر و نه کودکش بیمار به حساب می‌آئیم، که کودک، کودک من می شود و از مادر چهرۀ جدیدی ساخته می‌شود که در من متجلی می‌شود و درمن خصلت‌ها و معرفت‌های نو بروز می‌کند.
او با چشم‌های من می‌بیند و من با تفکرات او عمل می‌کنم. و با همین تفکرات است که نور و جذبه را می بینم و به او هم نشان می‌دهم. و من از آن به بعد، زندگی، تقدیر و سرنوشت او را ادامه می‌دهم. به این ترتیب هر یک، از سهمی از ارزش‌های راستین بهره‌ای دوگانه می‌بریم. نیمه‌ای که زمان در آن به نقطه‌ی صفر رسیده است و نیمه‌ی دیگر که گندیدگی زیستن را تجربه می‌کند.
ولی می‌تواند به توصیه‌ی آن دیگری موهایش را در تمام آینه‌های دنیا شانه کند. و شاید اگر پندارهای کثیف و غلط دستفروش نبود، اکنون هم همزمانی مادری دوگانه در من ادامه داشت.
چند ماه بعد، وقتی او از من به عنوان بازیگر نقش مادری خویش ناامید می‌شود، دل ناگران هستی فرزند، در رودی دیگر به سان همان که هستی‌اش را برای هستی او داده بود، هستی او را به نیستی خویش محکم‌تر پیوند می‌زند.
محمود راجی
منبع : ماهنامه ماندگار


همچنین مشاهده کنید