یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


محمدرضا لطفی


محمدرضا لطفی
شب بود. روی زمین گلیم پهن شده بود. در دو طرف گلیم دو مخده قرار گرفته بود. دو نفر آمدند روی سن و نشستند روی مخده ها. اولی کمی تنومند بود و البته خوش سیما. تار بدست گرفته بود و ریش بلند جو گندمی داشت. بینی زیبای برش خورده اش صورتش را زیبا جلوه می داد. جوان نبود، پیرمردی بود با سلوک خاص خویش... مرد دوم دست خالی آمد و کنارش نشست... روی زمین، روی مخده...
تماشاگران به انتظار نشسته بودند تا برنامه آغاز شود. شب زیبای تابستانی بود...
استاد محمد رضا لطفی مضراب تار را در دستش چرخاند و بی هوا زخمه اول را به تار زد. کمی سکوت و آنگاه دو زخمه پیاپی... این آغازی بود بر پیش درآمد راست پنجگاه... درّاب زد و به پایین دسته رفت. با مهارت پرده می گرفت و می نواخت... در خلسه روحانی خویش صدای بی مانند تارش در گوش ها می پیچید و در اذهان رقص می کرد. بداهه نوازی ها ادامه یافت تا آنجا که نوبت آواز رسید... استاد لطفی به صدای تارش سکون داد تا استاد شجریان آواز ِ درآمد را اجرا کند... لطفی ایستاد و صدای آواز شجریان برخواست... روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست...
لطفی همنواز با آواز نواخت... شجریان باز گفت: ناظر روی تو صاحب نظرانند... آری... سِرّ گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست...
و استاد لطفی همچنان نواخت و نواخت... با آن مضراب های بی نظیرش... سوگوار می نواخت...
شب بود. اطاقی نیمه روشن. پنجره کوچکی بود در زیر سقف اطاق که رویش پرده نازکی افتاده بود. شجریان روی صندلی وسط اطاق نشسته بود و یک پایش را روی بلندی، کمی از پای دیگر بالاتر گذاشته بود. بیژن کامکار به سراغ پنجره رفت و پرده را کنار زد. ماه پیدا شد و به داخل اطاق تابید... شجریان نگاهی به پنجره کرد. محمد رضا لطفی نشسته بود کمی آن طرف تر و تارش را کوک می کرد. بی صدا کار می کرد تا سکوت قبل از تمرین را بر هم نزند. مشکاتیان نشسته بود پشت میزی که رویش سنتور قرار داشت. ناصر فرهنگ فر با دستش ضربه کوچکی به تنبک زد و اردشیر کامکار آرشه خفیفی به کمانچه کشید. شجریان بشکنی زد و حواس ها را متوجه خود ساخت. استاد لطفی بلند شد و در میان جمع جای گرفت. نگاهی به چهره ها انداخت. همه چیز آماده بود . مضرابش را به دست گرفت و علامتی به نشان آمادگی داد. با چند زخمه پیاپی شروع به نواختن کرد و آنگاه نوای سنتور و کمانچه و دف و تنبک به دنبالش روان شد. سر استاد شجریان همراه با نوای موسیقی تکان های کوچکی می خورد... اعظای گروه عارف و شیدا در شب مهتابی تمرین را از سر گرفته بودند...
روزها می گذرد... زندگی جاریست... زندگی هیچ گاه نوای موسیقایی خود را قطع نمی کند... گاهی حزن انگیز است و گاهی شور انگیز... و آنان که با دست و حنجره خویش موسیقی زندگی را خلق می کنند همواره جاودانند...
کودکان رشد می کنند... بالغ می شوند... سرود زندگی را می شنوند... تنی چند از ایشان خود به ساخت موسیقی زندگی مشغول می شوند... محمد رضا لطفی سازش را که به دست گرفت، نواختن موسیقی زندگی را آغاز کرد... سالها پیش... اکنون بسیارند کودکانی که ساز را به دست می گیرند... می نوازند... می نوازند... و آنان سرود زندگی را بسیار خواهند نواخت... همچون استاد لطفی ...
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی عجایب المخلوقات


همچنین مشاهده کنید