یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا
آن را ببوس و بگذار کنار!
مردی از روی شدت عصبانیت بر چهره بودا تف کرد. او یک برهمن بود و سخنانی که بودا بر زبان رانده بود، سخت کاهنان را برآشفته بود. بودا چهره اش را پاک کرد و از آن مرد پرسید: «آیا حرف دیگری هم برای گفتن داری؟» آنادا، شاگرد بودا، به شدت عصبانی شد. او چنان غضبناک بود که از بودا درخواست کرد: «اجازه دهید حقش را کف دستش بگذارم. زیادی گستاخی می کند! من تحمل آن را ندارم.»
بودا گفت: «اما او که بر صورت تو تف نینداخت. صورت، صورت من است.ثانیاً، درست به این مرد نگاه کن! ببین در چه تنگنای بزرگی قرار دارد-خوب به صورتش نگاه کن! با او احساس همدردی کن! او می خواهد چیزی را به من بگوید، ولی کلمات از بیانش عاجزند. این مشکل من هم هست، مشکل تمام طول عمرم- و این مرد را دچار همین وضعیت می بینم! دلم می خواهد چیزهایی را که به آن رسیده ام بازگویم، ولی نمی توانم، زیرا زبان از گفتنش قاصر است. این مرد هم در همین مخمصه گرفتار است: او چنان خشمگین است که هیچ واژه ای، هیچ عملی، نمی تواند خشمش را بیان کند- درست مثل من که چنان عاشقم که هیچ واژه ای، هیچ عملی، نمی تواند آن را بیان کند. من مشکل این مرد را می فهمم-خوب نگاه کن!»
آن مرد نمی توانست چیزی را که شنیده است، باور کند. او بسیار غافلگیر شده بود. اگر بودا با مشتی بر صورتش جوابش را می داد و یا آنادا به جانش می افتاد، آنقدرها جا نمی خورد. دیگر جایی برای یکه خوردن باقی نمی ماند، همه چیز قابل انتظار می بود. چنان واکنش طبیعی می بود. اما بودا به حالش دل سوزاند، مشکلش را درک کرد…
آن مرد راهش را گرفت و رفت، اما شب نتوانست چشم برهم بگذارد. او درباره وقایع آن روز سخت به فکر فرورفت و چند و چون قضایا را سبک-سنگین کرد و بعد احساساتش شدیداً جریحه دار شد و تازه به خطای خود پی برد. زخمی در دلش دهان باز کرد.
او صبح زود سراسیمه خود را به بودا رساند، به پایش افتاد و برپاهایش بوسه زد و بودا رو به آنادا کرد و گفت: «نگاه کن، دوباره همان مشکل!اکنون او برایم شدیداً احساس دلسوزی می کند و از بیان این احساس در قالب واژه ها عاجز است. او پاهایم را لمس می کند. انسان چنین عاجز و درمانده است. هر احساسی، بیش از حدش قابل انتقال از طریق واژه ها، نیست. باید حرکات یا اشاراتی یافت که برآن دلالت کند.نگاه کن!»
و آن مرد شروع کرد به گریه کردن و گفت: «قربان، مرا عفو کنید، من بی اندازه متاسفم. انداختن آب دهان به مرد شریفی چون شما حماقت محض بود.»
بودا گفت: «فراموشش کن! دیگر نه آنکه بر او آب دهان انداختی، هست و نه آنکه آب دهان انداخت. تو آدم تازه ای هستی. من هم آدم دیگری هستم!نگاه کن! این خورشید که در حال طلوع است، تازه است. همه چیز تازه است. دیروز دیگر وجود ندارد. آن را ببوس و بگذار کنار! و من چطور می توانم عفو کنم؟ چون تو هیچوقت برروی من آب دهان نینداختی. تو برکسی آب دهان انداختی که در گذشته است.»
منبع : زندگی دوست داشتنی
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
مجلس مجلس شورای اسلامی ایران حجاب شورای نگهبان دولت سیزدهم دولت جمهوری اسلامی ایران جنگ رئیسی گشت ارشاد رئیس جمهور
هواشناسی تهران تصادف پلیس شهرداری تهران دستگیری سیل قتل وزارت بهداشت کنکور سلامت سازمان هواشناسی
قیمت دلار مالیات قیمت خودرو خودرو بانک مرکزی دلار بازار خودرو قیمت طلا سایپا مسکن ارز ایران خودرو
زنان وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی محمدرضا گلزار سریال سینمای ایران تلویزیون سینما سریال پایتخت موسیقی فیلم ترانه علیدوستی قرآن کریم
کنکور ۱۴۰۳ خورشید
اسرائیل رژیم صهیونیستی فلسطین غزه آمریکا جنگ غزه روسیه چین اوکراین حماس عربستان ترکیه
فوتبال پرسپولیس استقلال فوتسال بازی سپاهان جام حذفی آلومینیوم اراک تیم ملی فوتسال ایران تراکتور باشگاه پرسپولیس بارسلونا
تبلیغات اپل ایرانسل فناوری سامسونگ ناسا آیفون بنیاد ملی نخبگان ربات
سرطان خواب بارداری دندانپزشکی مالاریا