دوشنبه, ۱۷ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 6 May, 2024
مجله ویستا

روزگار سپری شده زندان


روزگار سپری شده زندان
مسیر جامعه انسانی در راه آزادی مسیری هموار نیست. همواره در طول تاریخ بودند و هستند کسانی که، آزادی خواهی را به زیان امتیازهای دیرینه خود می‌یابند و از این رو از سر احتیاط، هرگونه زنجیر گسلی را ناروا می‌شمارند و هر عمل آزادی خواهانه را سرکوب می کنند. پس بی سبب نیست که، برای نگهداری و توان بخشی آزادی؛ آزادی از بی داد، آزادی برای آسوده زیستن، آزادی از نادانی، آزادی از ناداری، مبارزه لازم می‌آید. در تاریخ پرفراز و نشیب ایران،کم نیستند آزادی خواهانی که وقتی نشانی از آزادی و عدالت نیافتند را مبارزه را در پی‌گرفتند. در مقابل هر تمرد و گردن فرازی، نظام سلطه و سرکوب، در طول تاریخ، هر آزادی خواهی را به نام راهزن، جنایت پیشه، شرور و خائن، گناه کار خوانده است و مستوجب عقوبت.
عقوبت در تمامی این سالیان، با شکنجه، تحقیر، اعدام و حبس های طولانی مدت در زندان گره خورده است. اگر مبارز سیاسی ازحذف فیزیکی حاکمان، در امان بماند و تن به همکاری و ذلت ندهد، «زندان» از این پس واژه ای است که، مبارز سیاسی، خود را با آن عجین می‌داند.
اما زندان پایان یک مبارز سیاسی نیست. زندان، یکی از ناهمواری های راه آزادی، برای جامعه انسانی است. بی شک دستیابی به آزادی، به گونه مستقیم و سهل الوصول، میسر نیست.
هر مبارز سیاسی، می داند که، زندان مرحله ای است که نمی توان از آن صرف نظر کرد و بدون عبور از آن به آزادی رسید. هر انسانی، فراخور شرایط اجتماعی که در آن زیسته، خاستگاه طبقاتی، آرمانی که برگزیده، کنش های متفاوتی در برابر زندان از خود بروز می‌دهد.
شکنجه، تحقیر، سلول های انفرادی، محرومیت از گرمای خانواده کمترین هزینه ای است که یک مبارز سیاسی می پردازد. اما پیمودن این مانع، یعنی زندان،به گونه ای که اسباب متلاشی شدن انسان را فراهم نکند، بسیار دشوار است. از طرفی، تصویری ذهنی از زندان، تا آن چه که زندان هست، یعنی عینیت زندان، فاصله بسیار است. به همین دلیل است که گردآوری و ارائه تجربیات کسانی که سال هایی از عمرشان را به خاطر آرمان هایشان در زندان سپری  کردند، ضروری به نظر می‌رسد. بازخوانی این خاطرات و آشنایی با پیچ و خم های محیط زندان و مناسبات آن، برای یک فرد سیاسی، بی شک در نزدیکی تصویر ذهنی وی از زندان بسیار کمک خواهد کرد.
محمد علی عمویی، نیاز به معرفی ندارد. نمی شود تصور کرد که بیست و پنج سال چقدر زندگی است. در این مصاحبه سعی نشده تا مکرر و مجدد تنها به خاطرات و یادها پرداخته شود. بلکه هدف اصلی رودرویی با تجربه مسقیم عمویی از زندان است.
▪ تصور شما از زندان در اوایل فعالیت تان در حزب توده ایران، چگونه بود؟
به گمان من یک افسر شاغل در ارتش شاهنشاهی، آن زمانی که عضویت در شاخه نظامی حزب توده ایران را می‌پذیرد و به مارکسسیزم – لنینیزم باورمند می‌شود و کم بیش از تاریخ مبارزین قبل از تأسیس حزب، به خصوص از سرنوشت عزیزانی که در حزب کمونیست ایران فعالیت داشتند، مطلع شده، به خوبی متوجه شده که زندان کمترین هزینه‌هایی است که، یک افسر، که به سازمان افسری حزب وارد شده، می‌پردازد. یک افسر، در وهله اول قبل از زندان، جان خود را در طبق اخلاص گذاشته و آماده مرگ است. البته این دلیل بر این نمی‌شود که نگویم رفقای غیرنظامی ما هم شجاعت به خرج می‌دادند. ولی آن زمان عضویت در حزب توده ایران، جرمی تلقی نمی‌شد که حکمش اعدام باشد. من تصور روشنی از زندان نداشتم، نمی‌دانستم شرایطش چیست، ولی این که محیط محدودی است و انسان زیر فشار است و آزادی‌اش را از دست می‌دهد، می‌دانستم، این ها را شنیده بودم. ولی شنیده ها تا تجربه خیلی فاصله دارد.
من احساس خودم را میگویم، اصلا هیچ حسابی برای زندان کشیدن باز نکرده بودم. من فکر می‌کردم با مرگ مواجه می‌شوم، به همین دلیل، به استقبالش رفتم. به جرأت می‌توانم بگویم نه تنها در بدو ورودم به سازمان افسری حزب توده ایران، بلکه در تمام مدتی که زیر حکم اعدام بودم، یعنی -یکسال تمام- و تمامی مدت زندانم، مساله مرگ را برای خودم حل کرده بودم. امروز هم که پیش شما هستم، مساله مرگ و زندگی برایم حل شده است.
▪ چه عاملی را در مقاومت مبارز سیاسی در زندان مؤثر می‌بینید؟
واقعیت این است که، زندان انسان را آزار می‌دهد. ولی اگر قرار باشد، زندان ۲۵سال آدمی را آزار دهد، دیگر چیزی از او باقی نخواهد ماند. اگر زندانی باورمند باشد و در اعتقادش خدشه‌ای وارد نشود، به راحتی شرایط دشوار، را تحمل می‌کند. نمی‌گویم، انسان باورمند همه شکنجه ها را تحمل می‌کند، نه چندان هم راحت نیست. شکنجه حتا می‌تواند، انسان را بشکند. اما به گمان من تحمل زندان، به ویژه، زندان طویل‌المدت، تحملش سهل می‌شود، به شرطی که آدم هم چنان معتقد به راهش بماند و بداند که راهی که انتخاب کرده، درست بوده است. در همان لحظه‌ای که زندانی سیاسی، خدشه‌ای بر باورش وارد شود، دچار چنان تزتزلی می‌شود، که شاید، کمی خدشه ایجاد شدن در باورهای سیاسی- اجتماعی‌اش درست مثل پاگذاشتن در ابتدای یک تاس لغزنده باشد. به یاد دارم، که یک سری از دوستان، آغاز تردید در صحت راه شان، به چنان ذلتی آنان را گرفتار کرد که در چهره آنان جز حقارت، چیز دیگری نمی‌دیدیم.آن روزها، یکی از دوستان در زندان عادل آباد، پسری به نام علیرضا شکوهی (که از بچه های ستاره سرخ بود و بعدها در زندان متمایل به فداییان شد و در آخر به دوستان راه کارگر پیوست)، از من پرسید:« آقای عمویی چه عاملی، کمک می‌کند، که انسان سختی زندان را تحمل کند؟ آیا این همه ورزشی که می‌کنیم، کافی است؟» گفتم: «ورزش به جای خود بسیار عالی است. ولی آن مورد بنیادین که انسان را از لحاظ روحی قوی می‌کند، چیزی نیست، جز «باور». مسلما با جسم قوی می‌توانی، جان خودت را نگهداری ولی بعضی وقت ها جان های بزرگ را جسم های کوچک، چنان تحمل می‌کنند که شاید جسم قوی نتواند. «باور»، بر صحت راهی که انتخاب کردی و گام برمی‌داری، تو را نه همیشه ولی بیشتر اوقات حفظ می‌کند.»
به زور شکنجه، به زور روانگردان، می‌توانند آدمی را به زانو در آورند، ولی به محض این‌که آثار شکنجه و روان گردان از بین می‌رود، مبارز سیاسی، همان مبارزی است که بر سر اعتقادش مانده است.
▪ دهه‌های مختلفی را شما در زندان سپر کردید. می توانید ویژگی های این دهه‌ها را با هم مقایسه کنید
بله، سه دهه را من تجربه کردم، که به تفکیک ویژگی های این سه دهه را توضیح می‌دهم، دهه اول، سال های مربوط به دهه ۳۰ است، دستگیری، دوره بازجویی، شکنجه، گذراندن دادگاه و گرفتن حکم، این دوران، خیلی دوران سیاهی بود. صرف نظر از فشارهای اولیه دربازجویی‌ها و احکام سنگینی که به ما دادند، ما شاهد بردن رفقای بسیار نزدیک مان به میدان تیر و شنیدن صدای شلیک گلوله‌ها بودیم. در همان لحظه‌ای، که گلوله‌ای شلیک می‌شد، دقیقا احساس می‌کردیم که این گلوله‌ها به سینه‌های مان اصابت کرده است. روزی که ۶ نفر آخر، گروه، ما را برای اعدام بردند. سحرگاه، رفقای ما را از کنار ما، در حالی که خودمان نیز زیرحکم اعدام بودیم، جدا کردند. صحنه جدا شدن آن ها چه صحنه با شکوهی بود، شعارهایی که دادند، شجاعت و جسارتی که در آن لحظه از خودشان نشان می‌دادند و در عین حال، در مقابل این شجاعت و جسارت، شکستگی دل ما که حس می‌کردیم، که این ها، برای همیشه از ما جدا می‌شوند. ما حتا در لحظه شنیدن آخ رفقای مان دردشان را حس می‌کردیم.
یکسالی ما در زیر حکم اعدام بودیم، شاه برای اولین بار سفری به آمریکا داشت، در فرودگاه شاه دستور داد، که فعلا حکم اعدام اجرا نشود. ولی، ما در جریان نبودیم. ۹آذر احکام تجدیدنظر، صادر شد. به رغم اصرار آن ها برای فرجام نویسی، قبول نکردیم، می‌دانستیم که ۱۰ روزی حق داریم که زنده باشیم. چون تاریخ اجرای حکم ۲۰/۱۰/۳۳ بود.
در سلول های انفرادی عشرت‌آباد به سر می‌بردیم. به دلیل اینکه ۲۱ آذر سالگرد قتل عام جنبش خلقی آذربایجان بود و از این رو رژیم شاهنشاهی برای ۲۱آذر، جایگاه خاصی قائل شده بود. انتظار می‌رفت به جای ۲۰، ۲۱ آذر، ما را قربانی مجدد کنند، شب ۲۱ آذر دیگر، منتظر اعدام بودیم. حوالی ساعت ۴ بعد از نصف شب، سکوت مرگ، پاسدارخانه عشرت‌آباد که معروف به کریدور مرگ بود، شکسته شد. همه ما آماده رفتن بودیم، ولی بعد از گذشت زمانی دریافتیم که هیچ کدام مان را نبردند، بعدها متوجه شدم مادرم خودش را جلوی ماشینی که فکر می‌کرد می‌خواهد ما را برای اعدام ببرد، انداخته بود. مادر به گمان این که، ما را برای اعدام می‌برند، قصد داشت خودش را قربانی کند. ولی اجرا نشدن حکم ما به خاطر همان مسافرت شاه به آمریکا بود. یک سال زیر حکم اعدام بودیم، از بین مجموعه کسانی که زیر حکم بودیم (تقریبا ۵۵نفر) ۶ نفر را برای اعدام انتخاب کردند (۲۶ مرداد ۱۳۳۴). تجربه دیدن این صحنه‌ها خیلی تلخ بود. تحمل زندان، توأم با یاد رفقایی که شهید شده بودند، که ۲۷ تن از بهترین چهره‌های حزب توده ایران بودند، و به دنبال آن ضرباتی که بر پیکره حزب وارد می‌شد، ضرباتی که، بسیار سنگین بود، و از طرفی دیدن ضعف و ذلت پاره‌ای از رفقای خودمان، بسیار دشوار بود.
▪ همین جا بد نیست، نظر شما را درباره این ضعف و ذلت بعضی از رفقای خودتان جویا شوم. دلیل این ضعف را در چه می‌دیدید؟
روحیه انسان، مساله‌ای بسیار پیچیده است. ضرب‌المثل معروفی هست که «فلانی با یک قوره سردی اش می‌شود و با یک کشمش گرمی.»، این روحیه در زندان کاملا نمود دارد، با یک خبرخوش، آن چنان زندانی سیاسی، سرشار از روحیه می‌شود و با یک خبر بد یا ناخوشایند، چنان افسرده، که حد ندارد. من دلیل پایداری انسان را، در اعتقاد و باور می‌بینم، فقط اعتقاد است که از انسان سنگ‌خارا می‌سازد. ولی این باور، نیز خود به محک آزمایش می‌خورد، قبل از زندان همه ظاهرا باور دارند، ولی زندان جایی است که شلاق زمان، برنده‌تر از شلاق شکنجه است، شلاق زمان، بی‌تردید، محرومیت از آزادی، محرومیت از شور و عشق خانوادگی، محرومیت از دیدن و رشد و بالندگی فرزندان را با خود به همراه دارد. من به خوبی شاهد این بودم که رفقای متأهل، ضربه پذیرتر بودند. البته رفقایی هم بودند که با وجود تأهل، ۱۵سال زندان را تحمل کردند ولی بی‌شک، زندانی سیاسی متأهل، متحمل سختی بیشتری نسبت به ما که مجرد بودیم، می‌شد. به همین دلیل آن سال ها، ازدواج نکردن، برای ما یک اصل بود.
▪ آیا همسران افسران توده‌ای متأهل از گرایشات فکری همسران خود اطلاع داشتند، برخورد آن ها بعد از یورش به سازمان نظامی با همسران زندانی خود چگونه بود؟
همسران رفقای افسر ما، اصلانمی‌دانستند، که رفقا، عضو یک سازمان نظامی، مثل تشکیلات افسران حزب توده ایران هستند. بخش زیادی از این همسران، در واقع با زرق و برق و درجات لباس افسران، پذیرای زندگی مشترک با رفقای ما شده بودند. پس به همین علت، وقتی که زندگی، آرام و خوب و خوشی که داشتند، به هم خورد، روز ملاقات افسران، روز شکنجه مضاعف پاره‌ای از رفقای ما می‌شد. بارها اتفاق افتاده بود، رفقایی که زیر فشار همسران شان بودند، مرا واسطه می‌کردند، تا با همسران شان برای همکاری با دوستان ما، در این روزهای سخت زندان، گفت وگو کنم.
خاستگاه طبقاتی رفقای افسر ما، هیچ یک از طبقه زحمتکش نبود. زندگی متوسطی، همراه با یک جایگاه اجتماعی ویژه داشتند. افسری که روزی روزگاری، برای خود کسی بود، در زندان، زیر شکنجه یک گروهبان بود. خیلی باید یک انسان باورهایش محکم باشد، تا چیزهایی را که از دست می‌دهد، ا و   را نشکند. پیامد اعتقاد و اصالت اعتقاد است که انسان را نگه می‌دارد. اما کسانی که دل بسته همین لباس قشنگ، درجه روی دوش و حرمت ظاهری که وجود داشت، می‌شوند، از دست دادن این ها، زمینه فرو ریزش را برای شان مهیا می‌کرد.
▪ با وجود اعتقاد محکم، خاستگاه طبقاتی را هم بی تاثیر نمیدانید؟
بله، زحمتکشان ما، رفقای غیرنظامی ای بودند که بسیار مقاومت های خوبی داشتند. علی امید یکی از نمونه های این رفقا بود. علی امید، چهره سرشناس سندیکای ایران بود. آدم جالبی بود، چهره سالم و باورمندی بود. ولی بیشک، اگر کارگر هم دچار تردید شود، او هم وا خواهد داد. باز می‌گردیم به فضای زندان در دهه ۳۰، واقعا سال های دشواری بود، محرومیت از مطبوعات، رسانه‌ها، رادیو و از همه بدتر، اخبار مربوط به ضرباتی که بر حزب وارد می‌شد. شبکه‌های گوناگون حزب در حال ضربه خوردن بودند. هر مبارز سیاسی که به‌صورت مخفی فعالیت می‌کند، پس از دستگیری امیدش، به نیروهایی است که، همچنان کار می‌کنند، در آن روزها، همه ما افسران توده‌ای، پیش خود می‌گفتیم، ما رفتیم ولی بقیه هستند. ولی وقتی یکی بعد از دیگری، رفقای ما را به زندان می‌آورند، در دل خود غمی داشتیم که حزب رفت. ولی با این وجود باز هم امید برگرفته از اندیشه های-مان، در سینه های مان جا داشت. امید، برگرفته از اندیشه بود. آرمان انسانی دور می‌شود، ولی باور کمک می‌کند که اگرچه دیر ولی حتما، جهان دیگری ممکن است.
▪ یعنی شما در سال هایی که شکست سنگینی بر پیکره حزب وارد شده بود، صرف-نظر از این شکست، باز هم خودتان را حفظ کردید.
بله. حزب آن روزها واقعا دچار فروریزش شده بود. خیلی اهمیت دارد که وقتی ضربه وارد شود، بدنه پابرجا باشد. ولی همان طور که گفتم، بدنه هم ضربه خورده بود. به رغم ضربه‌ای که بر بدنه حزب وارد شده بود. مرکز حزب (رهبری حزب)، باقی مانده بود. این مساله آن روزها خیلی به ما روحیه داد. به یاد دارم که در یکی از ملاقات هایی که در زمان حضورم در زندان شهربانی، داشتم، کسی از طرف حزب به قصد ارتباط با داخل زندان به ملاقاتم آمد. در گفت و گو با وی، تاکید کردم، ما باورمان را به حزب توده ایران داریم، ولی به دلیل این که نه شما از فضای داخل زندان اطلاع دارید، نه ما از فضای بیرون، پس خطی هم نمی‌توانیم به هم بدهیم. این ارتباط، فقط می‌تواند، کانال جدیدی برای ضربه مجدد بر پیکره حزب باشد.
ما بدون این که ارتباطی با مرکز حزب داشته باشیم، در تمام این ۲۵سال، از طریق رفقایی که دستگیر شدند، از اخبار درون حزب آگاهی می‌یافتیم. بیشک، همین خبرهایی که می‌شنیدیم خود قوت قلبی بود. ولی قوت قلب بیشتر، از اعتقادمان به راه مان بود، اگر نه حزب ضربه اساسی و جبران ناپذیری خورده بود. به هر حال در آستانه پایان دهه ۳۰، شرایط سخت زندان عوض شد. شریف امامی نخست وزیر شد. و امکاناتی به دنبال آن فراهم آمد. بعد از آن در سالی که دکتر امینی نخست وزیر شد، با انتخاب دکتر الموتی به وزارت دادگستری، که وی از اولین دبیران حزب بود، شرایط زندان تغییر کرد. الموتی، پیشنهاد وزارت را با این شرط پذیرا می-شود که همه زندانیان سیاسی آزاد شوند. امینی در پاسخ الموتی، اعلام می‌کند، که طبق برنامه اصلاحات شاه، آرام آرام زندانیان سیاسی آزاد می‌شوند.
به همین دلیل آغاز دهه ۴۰، مقارن شد با، خالی شدن زندان از زندانیان سیاسی. سال ۴۱،۴۰، گروه گروه زندانیان سیاسی آزاد شدند. در آستانه دهه دوم، در حزب انشعاب شده بود و سازمان انقلابی با نگرش مائوئیسی ایجاد شده بود. بچه های سازمان انقلابی، خیلی زود دستگیر شدند. از طرفی هم، ما شاهد شکل‌گیری جریانات سیاسی دیگری نیز بودیم؛ گروه‌های طرفدار مبارزه مسلحانه که منتها هنوز انسجامی پیدا نکرده بودند. دهه ۴۰، بهترین سال های زندگی ما در زندان بود، که آغازش با آزادشدن انبوه زندانیان سیاسی بود. دولت هایی که روی کار می‌آمدند، قصد اجرای برنامه‌های اصلاحات شاه را داشتند، زندان امکانات بسیاری یافته بود، کتاب ها ی بیشمار، رادیو و...
در زندان قزل قلعه، شرایط، آن قدر خوب شده بود، که به هتل ساقی مشهور گشته بود. ساقی استواری بود که مورد اعتماد بختیار بود. ساقی بسیار در بهبود شرایط زندان ویژه سیاسیون کوشید و امکانات زندان را افزایش داده بود. آن ایامی که ما زندان مان را در قصر می گذارندیم، کتاب خانه زندان بسیار رونق پیدا کرده بود، تازه، این کتاب ها، کتاب های علنی زندان بود، کتاب های مخفی ما، چیز دیگری بود.  رادیو داشتیم که با مهارت جاسازی‌اش می‌کردیم و هر شب رادیو پیک ایران، مسکو و پکن را گوش می‌دادیم. در این دوران به دلیل دسترسی آسان ما به رسانه-ها، اطلاعات مان از وقایع بیرون به روز بود.
در همین دهه، یک بار اوایل دهه، و یک بار اواخر آن تبعید شدیم. تبعید ما به این سبب بود که، بعد از کودتای بعثی (سال ۱۹۶۳)، رفقای عرب ما که از عراق فراری شده و با پای برهنه و زیرشلواری به سوی مرزهای ایران فرار کرده بودند، در ایران به دام ساواک افتاده بودند را، به زندان ما آوردند. ما وظیفه پذیرایی از آن‌ها را داشتیم. به هر حال توانستیم، لباس و غذایی حداقلی برای آن‌ها تهیه کنیم. بازتاب این اقدام ما، این شد که ما را تبعید کردند، با این توجیه که این‌ها نه تنها خودشان ماندند، حال دیگران را هم سب می‌شوند، که بمانند.
این بود که ما را خیلی سریع به برازجان بردند، سه سالی در آنجا که آب و هوای بسیار بدی داشت، بودیم. ولی آنجا هم سعی کردیم روزهای خوبی داشته باشیم. این که می‌گویند، اگر زندانبان کاری به کار زندانی نداشته باشد و زندانی علایق اش را داشته باشد، به جهنم هم او را ببرند، برای خودش برنامه می‌ریزد، واقعا حرف درستی است. باور کنید در گرمای ۵۰ درجه تابستان برازجان، ما ساعت ۴ بعدازظهر، والیبال بازی می‌کردیم، روحیه رفقا آن سال ها بسیار عالی بود.
خرداد ۴۵ به تهران بازگشتیم، بهترین زندان ایران را در اختیارمان گذاشتند؛ زندان شماره ۴ قصر. این زندان در واقع ساختمانی بود که ابتدا برای بهداری زندان ساخته شده بود و حالا به عنوان زندان از آن استفاده می‌کردند. این زندان دو حیاط بزرگ گل کاری شده داشت. به‌گونه‌ای این حیاط زیبا بود که ما از مسوول زندان درخواست می‌کردیم که خانواده‌های مان را برای عید نوروز به داخل بیاورند. عیدنوروز در این زندان، بسیار زیبا بود. صحنه فوق‌العاده‌ای بود، مادرها، لباس‌های رنگی نو تن بچه‌ها کرده بودند، بچه‌ها به این طرف و آن طرف می‌دویدند، درست مثل گل های متحرک در حیاط مشغول بازی بودند. واقعا با دیدن این صحنه ها روحیه زندانی زیر و رو می‌شد. با چه عشقی برای شان تاب درست کردیم. تزئینات برای داخل اتاق‌ها و موسیقی و...
▪ بعضی اوقات با دیدن زیبایی زندگی در یک لحظه انسان دوباره جذب این زیبایی ها می‌شود، شما با دیدن بچه‌ها، خود زندگی را می‌دیدید، چطور می‌شد که شما با دیدن این صحنه‌ها، روحیه خود را برای ماندن در زندان از دست نمی دادید؟
اتفاقا خیلی از بچه ها بودند که خیلی افسرده می‌شدند بعد از اتمام ملاقات، بودند، دوستانی که می‌گفتند:« بیایید برویم از این جا، بیرون زندگی هست. مثل این که شما زندگی را از یاد برده اید». ما در جواب می‌گفتیم، روزی که بچه‌ها را آوردند، ژرفای شادی زندگی را واقعا دیدیم، اما آن زندگی که ما در ارتباط با خانواده خودمان، رفقای-مان و اندیشه‌مان سامان می‌دهیم، آن زیباست.
ولی اندیشه ما از همه این ها هم زیباتر است. دل مان می‌خواست بیرون بیاییم. من واقعا، بیشترین دغدغه‌ام، مادرم بود، عاشقانه مادرم را دوست داشتم، و می‌دیدم که هر سال که می‌گذرد، مثل شمع آب می‌شود. همسرم تعریف می‌کند، که روزی دخترم از او پرسیده بود: بابا چرا نمی‌آید، مگر ما را دوست ندارد؟ همسرم پاسخ داده بود، بابا اول عقیده‌اش را دوست دارد، بعد ما را. واقعا عاشق آرمان و راه مان بودیم در عین این که دوست داشتیم در کنار خانواده مان باشیم. به هر حال، همان طورکه اشاره کردم، دهه ۴۰ بهترین سال های زندان ما بود، واقعا زندگی می‌کردیم، در عین این که زندانی مان را می‌کشیدیم، مطالعه خوبی هم به سبب کتاب هایی که به داخل زندان می آمد داشتیم. ولی از همه این ها مهم تر بین ما و دیگرجریانات سیاسی تماس گسترده‌ای بر قرار شده بود. اگر دهه ۳۰، منحصرا زندانیان سیاسی توده‌ای بودند، دهه ۴۰، جریانات دیگر سیاسی هم آمدند، تنوع همین جا  است که خوب بودنش را به رخ می‌کشد. ما شاهد آمدن جریانات مارکسیستی غیر توده‌ای هم شدیم، ابتدای امر گرایشات مائوئیستی بود بعد گرایشات کاستروئیستی، در همین دهه نمایندگان جنبش مسلحانه هم در زندان حضوری پررنگ داشتند.
از بازار و دانشگاه به داخل زندان می‌آمدند. حرکتی در جامعه آغاز شده بود، مسائل مربوط به ۱۵ خرداد رخ داده بود. طرفداران آقای خمینی به زندان می‌آمدند با محکومیت های کم. دو جریان مذهبی بودند که محکومیت های سنگین داشتند. یک عده قلیلی از فدائیان اسلام و حزب ملل اسلامی. فدائیان اسلام، یک چند نفر ابتدای کار، همراه خود نواب اعدام شدند. بعدها اینان خود را به صورت مؤتلفه اسلامی معرفی کردند. که در بین این ها کسانی بودند که نخست وزیر را ترور کرده بودند و احکام سنگین ابد داشتند مثل مهدی عراقی که بیشتر از قشریون مذهبی بودند، حزب ملل اسلامی که آمد، آن ها، بیشتر از بچه‌های جوان بودند و زمینه‌های روشن فکری در آن ها وجود داشت. چهره‌های شاخص شان ابوالقاسم سرحدی‌زاده و کاظم بجنوردی بود، که در قیاس با مؤتلفه، خیلی بچه‌های روشنی بودند، به همین علت هم مناسبات شان با ما خیلی گرم بود، تا گروه موتلفه که اصلا نمیتوانستیم رابطه با آن ها برقرار کنیم. با گذشت ایام، به اواخر دهه ۴۰رسیدیم، یک روز دیدم صحبتی است بین افسران زندان شماره ۳و شماره ۴، که مسوولین زندان بلاتکلیف شده اند، که یک عده زندان سیاسی جدیدی که آورده‌اند، به دلیل کمبود جا نمی‌دانند کجا آن ها را جا دهند. رفیق ما، آقای کی منش، به مسوول زندان گفت: «این گروه جدید را به زندان ما بیاورید، چون به هر حال زندان ما حیاط های بزرگ دارد، ما از این ها پذیرایی می‌کنیم تا جا برای دوستان آماده شود». گروه جدید، گروه بیژن جزنی و دوستانش بودند. خیلی خوشحال شدیم، ما دورا دور با هم آشنا بودیم، از آن ها استقبال کردیم. در همان آغاز کار، من و بیژن شروع به صحبت کردیم، من به بیژن همان جا گفتم، هر مبارزه‌ای اگر توده‌ای نشود، هر قدر هم در آن جان بازی باشد، به جایی نمی‌رسد، فقط می‌توان آن را، فداکاری و قهرمانی نامید. بیژن در جوابم گفت: «ما در برنامه‌مان هست که به مرور مبارزه مسلحانه را توده‌ای اش کنیم». به او توضیح دادم، اگر مبارزه، کلام توده‌ای کردن نداشته باشد، مبارزه توده‌ای نخواهد شد. زبان گلوله، نشان قهر، خشم، انتقام است و هیچ توضیح دیگری برای توده‌ها ندارد. مضافا این که، مارکسسیت ها، اعتقاد به مبارزه طبقاتی دارند. در وسط این صحبت ها بودیم، که رییس زندان گروه جزنی را از آن جا بردند. ما با حسرت زیاد از آن ها خداحافظی کردیم. همان جا بود که به بیژن گفتم، از طریق پنجره زندان شماره ۳ با ما در ارتباط باشد. حضور بیژن جزنی در زندان شماره۳، بسیار خوب بود. یک ناهماهنگی بسیار بدی در آن جا بود.بین بچه‌های توده‌ای، مذهبی، مائویست اختلافات فراوانی بود. به همین دلیل بین آن ها مرز کشی شده بود. ولی وقتی بیژن آن جا رفت، از پنجره خبر می‌آمد، که اوضاع روبراه شده است. بیژن امکانات مالی‌اش بسیار خوب بود، واقعا امکانات مالی نقش بسیار مهمی دارد. بیژن در آن جا، کتاب خانه راه‌اندازی کرد، بین بچه‌ها به نسبت آشتی برقرار کرد، پرده‌ های زیبایی برای آن جا خریداری کرد و خیلی اقدامات دیگر. نیکخواه در زندان شماره ۳، خیلی مرزبندی ایجاد کرده بود، طوری که، برای بچه های خودش هم ایجاد ناراحتی کرده بود. با آمدن بیژن، این مرزبندی‌ها خاتمه یافت.
▪ این که می فرمایید امکانات مالی بسیار نقش دارد را می‌توانید توضیح دهید؟
بله، مثلا در زندان شماره ۴، کمون ما عمدتا رفقای زحمتکش بودند. فقط ما ۵-۴ نفر بودیم که از نظر طبقاتی، از آن ها متفاوت بودیم. همان مختصر امکانات ما، در واقع کمون را نگه می داشت. هرچه که داشتیم در صندوق می گذاشتیم در کنار کمون ما کمون مذهبی‌ها بود. در روز ملاقات، خیلی به آن ها می‌رسیدند. سفره آن ها بسیار رنگین بود. کار به جایی رسید که، مهندس بازرگان توسط دکتر سامی پیغامی برای من آورد که، ما خجالت می‌کشیم از وضع سفره‌های شما، به رفقای تان بگویید، که قصد داریم امکانات خودمان را با شما تقسیم کنیم. من هم به دکتر سامی گفتم، حرف واقعا منطقی است، ولی بچه‌های زحمت کش ما، غرورشان اجازه نمی‌داد. به هر حال، ما جمع را تشکیل دادیم، و در آن جا توضیح دادم، که ما همه زندانی هستیم، هر چه که از بیرون می‌آید، متعلق به همه زندانیان سیاسی است. همه ما مخالف رژیم شاهنشاهی هستیم، کسی که برای مان چیزی می‌آورد، متعلق به همه است. بعد از صحبت هایم، کمون ما با کمون بچه‌های بازرگان شریک شد. باور کنید، که ما رفیقی داشتیم که روز ملاقات، باید چیزی به او می‌دادیم تا به بچه‌هایش بدهد. خیلی فرق معامله بود.
به هر حال در زندان شماره ۳ بیژن جزنی، واقعا آنجا را سر و سامان داد. بعدها که ما به زندان شماره ۳ رفتیم، متوجه تغییرات شدیم. حداقل چپ‌ها را توانسته بود، دور هم جمع کند. جمع شدن بچه‌های چپ، سبب شد که، مذهبی ها هم دور هم جمع شدند.
با همه اقدامات مثبتی که گروه بیژن جزنی در آن جا کردند، مرتکب یک خطایی شدند؛ فرار از زندان بدون در نظر گرفتن همه جوانب. به همین دلیل هم، خیلی زود دستگیر شدند. به من بعدها بیژن پیغام داد که اصلا در جریان فرار، عزیز سرمدی، چوپان زاده، سورکی و کلانتری، نبوده است و اتفاقا خیلی هم از این قضیه ناراحت است. به هر حال به جهت فرار ناموفق دوستان، گروه بیژن را از زندان قصر تبعید کردند. کماندوها به داخل زندان ریختند و همه امکاناتی را که ذره ذره طی این سال ها جمع کرده بودیم، از ما گرفتند. از دهه ۴۰ ما در حال جمع‌آوری امکانات بودیم ولی به هر حال، پایان زندگی که نبود، دوباره تلاش کردیم و آرام آرام، امکانات از دست رفته را باز آوردیم. بعد از مدتی خبردار شدیم، که زندانیان سیاسی شماره ۳، هنوز امکانات قبلی خود را بدست نیاورده اند. و برای بدست آوردن امکانات خود دست به اعتصاب زدند. من به بچه‌های آن زندان پیغام دادم، که اعتصاب یک روال دارد. متوجه شدم که اصلا بچه‌ها، اطلاع ندارند که قصد اعتصاب دارند. با وجود این که مقدمات اعتصاب صحیح نبود از بچه‌ها خواستم از این جا به بعد، درست عمل کنند. ما می‌دانستیم که اگر زندان شماره ۴ اعتصاب کند، فشار بر روی دستگاه زیاد می‌شود. از این رو، اعلام کردیم، به عنوان، حمایت از رفقای مان در زندان، شماره، ۴۸ ساعت اعتصاب می‌کنیم.
مسوولین زندان، مجبور به مذاکره شدند، به بچه‌ها گفتیم، مطالبات اعتصاب یک کف دارد، اگر به حدی رسید، خودتان تمامش کنید قبل از این که اعتصاب بشکند. روزگار گذشت و دهه ۵۰شروع شد، که آغاز دهه ۵۰، مصادف بود با جابجایی ما. جنبش چریکی رشد کرده بود، شماری از بچه‌های چریک را پیش ما آوردند. فضا بسیار تغییر کرده بود. رییس اداره زندان ها را ترور کرده بودند، از خانه یکی از آن ها «محمد مفیدی» کتابی پیدا کرده بودند که، اسم و امضای من در آن کتاب بود. به همین دلیل بعد از دستگیری مفیدی مرا به همراه شلتوکی به زندان کمیته مشترک بردند. در کمیته مشترک، نخبه بازجویان ساواک به اضافه اطلاعات شهربانی، همکاری خود را افزایش داده بودند. با این هدف که بچه‌های چریک را که دستگیر می‌کنند، خیلی سریع تخلیه اطلاعات کنند. شکل‌گیری، کمیته مشترک، دقیقا مقارن است با اوج جنبش چریکی.
من و شلتوکی را به آن جا بردند، دو هفته آن جا بودیم. بعد از دو هفته برای شان محرز شد که اصلا ما در جریان نیستیم. یکی از بازجوها از من پرسید:« با توجه به این که یک عضو وفادار حزب هستید، نظرتان راجع به مبارزه مسلحانه چیست؟» گفتم:«ترور را تایید نمی‌کنم. البته نه به خاطر آن کسی که کشته شده، بلکه به این دلیل که ترور را حلال مشکلات جامعه نمی‌دانم، شما باید به علت این مساله بپردازید. تمام راه ها را بر روی جوانان آزادی خواه بسته‌اید، شما خودتان آنان را به این سو سوق داده‌اید، دلیل این همه جان بازی ها و قهرمانی های این بچه‌ها، به دلیل نبودن حداقل آزادی ها است.»
همان لحظه، بازجوی روبروی من با صدای بلند گفت:« آقای مفیدی میبینی، آقای عمویی کارتان را تایید نمی‌کنند!» با این گفته بازجو، فهمیدم که مفیدی پشت سر من است،هدف بازجو این بود که مرا با مفیدی ناگهان روبرو کند تا از این طریق اگر من رابطه‌ا ی با او داشتم، غافلگیر شوم، بلافاصله ترفند بازجو را دریافتم، به پشت سر خود نگاه کردم، مفیدی را با صورت زخمی و خون آلوده دیدم، گفتم:«محمد این تویی؟ چرا به این روز تو را در آورده اند؟» بازجو که متوجه شد، من بسیار خونسردم، به طور کامل شکش برطرف شد.
روز بعد بازجوی قدیمی من «زمانی»، شروع به صحبت کرد که، «آقای عمویی، وضعیت عوض شده، انقلاب شده، همه آن چیزهایی که شما می‌خواستید، شاه با انقلاب خودش به مردم داده است، به او گفتم: «اگر وضع این گونه است که تو می‌گویی، پس چرا، فوج فوج مردم، به زندان می‌آیند. اگر قبلا فقط ما توده ای ها در زندان بودیم.، الان از همه لایه‌های گوناگون در زندان سیاسی هستند». بازجو به من می‌گفت:« آقای عمویی اگر شفایی هم، انقلاب شاه و مردم را تایید کنی، تو را آزاد می‌کنم». با قاطعیت گفتم: «چیزی را که ندیده ام تایید نمی‌کنم». بالاخره من و شلتوکی را مجددا به زندان قصر برگرداندند. یک ماه بعد ما را تبعید کردند به عادل آباد شیراز. دهه سوم زندگی من، همراه با آشنایی نزدیک تر من با فداییان و مجاهدین خلق بود، در زندان عادل آباد توانستیم یک کمون فراگیر فراهم آوریم. که بیشتر از فداییان و مجاهدین بود. با آن ها مدام صحبت می‌کردیم و از آن ها می‌خواستیم که توصیه های ما را رعایت کنند. شش ماه تمام خیلی خوب زندگی کردیم. از بند بیرون می‌رفتیم برای ورزش، کتاب خانه، سالن غذا خوری شرایط نسبتا ملایم. امر را به بچه‌های هم بندمان مشتبه کرد که باید حرکت کرد. شعار «حرکت برای همه چیز» رامطرح می‌کردند. نشست های گوناگونی درگرفت به خصوص بین مجاهدین و فداییان. هردو ماه یک بار پاسبان ها برای بازرسی می‌آمدند. برای اولین بار بعد از خروج پاسپان ها، ماموران ساواک آمدند و به دقت بند را بازرسی کردند. اتاقی بود ته بند متعلق به مجاهدین، رییس ساواک فارس «میر فخرایی» برای اولین بار به زندان ما آمد، یکی از بچه‌های مجاهد، به نام «تشید»، بعد از ورود او از جایش در تخت بلند نشد. قبلا گفته بودیم، که بهانه دست این ها ندهید. میرفخرایی به تشید توهین می‌کند، که علیرضا شکوهی از این برخورد میرفخرایی نارحت می‌شود و سیلی محکمی به گوش او می‌زند. ماموران ساواک بسیار خشمگین می‌شوند، به طرف همه بچه ها حمله می‌کنند. زد وخورد پیش می‌آید. اسلحه بچه‌ها چیزی جز قاشق نبود، ساواک با کمک پاسبان ها به وسیله باتوم همه ما را می‌زدند. توانستیم با مکافات صف زندانی ها و پاسپا ن ها را جدا کنیم. دو صف تشکیل شد، جلوی زندانی ها من و حجری و کی منش ایستادیم. ولی باز هم بین بچه ها و پاسبان ها زد و خورد شروع شد.بعد از زد وخورد شدیدی که پیش آمد، دستور دادند که آب و برق را به روی ما قطع کنند.
واقعا فضا، فضای دیگری شده بود. می‌دانستیم که هنوز پیامد آن حادثه در پیش است. چند روز بعد، هنگامی که بچه ها قصد خروج از ناهار خوری را داشتند، معاون شهربانی همراه با کماندوهای بسیاری که همه جا را پر کرده بودند، همه ما را مورد خطاب قرار داد که به صف شویم. رفیق عزیزمان حجری تشخیص داد که نقشه شومی برای بچه ها کشیده اند، همانند کشتار زندانیان سیاسی در زندان رشت، بعد از کودتای ۲۸ مرداد. به همین دلیل، حجری پا پیش گذاشت و با صدای رسا گفت: «اگر قصد بازرسی اتاق های مان را دارید، این جزء حقوق شماست، ولی اگر یک قدم علیه تک تک ما برداشته شود من اولین کسی هستم که جانم را فدا می‌کنم. شما فقط می‌توانید ازجنازه من برای حمله به ما عبور کنید».
به گمان من ابتکار شجاعانه حجری، جان بسیاری از رفقا را خرید. معاون شهربانی فارس در آنجا قول داد که هیچ ضرب و شتمی به راه نیندازد.
▪ فضای ملتهب آن سال ها را با چه عاملی مرتبط می‌دانید؟ قدرتمند شدن ساواک؟
ساواک قدرتمند شده بود ولی جنبش چریکی آن ها را هارتر کرده بود. دستگاهی که از دهه ۳۰ تیمور بختیار سازمان دهی اش کرده بود و بعد نصیب پاکروان و بعدها نصیری شده بود. سازمان دهی اش واقعا گسترده شده بود. ولی افزایش خشونت ساواک به دلیل مبارزه مسلحانه و جنبش چریکی بود. به هر حال هم در جوانان چپ و هم در نسل جدید مبارزین مذهبی گرایش به مبارزه مسلحانه ایجاد شده بود.
همه ما دستاوردهای شش ماهه ای که به زحمت در عادل آباد بدست آورده بودیم، از دست دادیم. با این که من جز کسانی بودم که با تندروی های دوستان مخالف بودم، ولی آخرین نفری بودم که از سلول انفرادی که ما را به آن جا روانه کرده بودند، آزاد شدم. ولی باز هم در همان سلول ها ی انفرادی به سبب این که سلول های مان در کنار هم بود. بنا به درخواست بچه ها، تاریخ جنبش کارگری را بازگو می‌کردم.
▪ پس با این حساب، زندان در تمامی‌دورانی که شما گذراندید، صرف نظر از سختی-های فراوان، همیشه پویایی لازم را داشت. حتا روزهایی که درسلول انفرادی بودید.
بله، واقعا همین طور است. اگرچه در زندان بریدن هم وجود دارد ولی این مقاومت است که در زندان اصالت دارد. کسی که ذلت خود را نشان می دهد زود از زندان خارج می‌شود. آن‌هایی که پایداری می کنند در زندان می‌مانند و همچنان اصالت مبارزه را حفظ می‌کنند. زنده بودن زندان، به دلیل بودن همین افرادی است که پایدار مانده اند. زندان پویای اش را مدیون کسانی است که مقاومت کرده اند. به هر حال، تا سال ۵۴ امکانات ما به کلی از بین رفت. از هوا خوری خبری نبود. اتاق ها قفل بود. سه یا چهار بار قفل در را برای رفتن به دستشویی باز می کردند.در نوروز سال۵۴، محدودیت ها کاهش پیدا کرد. و شرایط زندان عادل آباد به سوی آرامش حرکت کرد. اما تندروی هایی که منجر به یورش ساواک به زندانیان سیاسی شد، آثار بس زیان باری به جا گذاشت. آن کمون یگانه ای که فراگیربود و همه زندانیان سیاسی عادل آباد را در یک جا جمع کرده بود، به کلی متلاشی شد.آثار پراکندگی آن چنان بود که دوستان جوان ما در همان اتاق در بسته چند نفره هم نمی توانستند سازگاری لازم را داشته باشند. روحیه زندانیان جوان به میزان زیادی دستخوش شرایط خشن و سرکوب ساواک شده بود. ما تنها تعداد اندکی را توانستیم برای ارسال نامه های اعتراضی به مقامات مسوول رژیم جمع کنیم. مسوولین امکانات زندان را افزایش دادند. تلویزیون به داخل بند آوردند. فضای زندان واقعا عوض شده بود. شرح این دوران را به طور مفصل در»درد زمانه» گفته ام. تا آستانه انقلاب، در تبعید در زندان عادل آباد به سر بردیم.
▪ آقای عمویی در تمام این سه دهه ای که در زندان به سر بردید، حتما کسانی بودند که به هر دلیلی مورد بایکوت از طرف زندانیان سیاسی دیگر قرار می‌گرفتند. نظر شما در مورد بایکوت چیست؟
به نظر من حتا، ضعیف ترین افراد زندان سیاسی را باید قربانی خشونت و نظام ظلم و ستم دانست. نباید کسی که به لحاظ ضعف درونی نمی‌تواند تاب شکنجه ها را بیاورد با رفتار خودمان چیزی بیش از ستمی که از طریق رژیم حاکم بر او اعمال می‌شود. بیافزائیم، به نظر من «بایکوت کردن» نشان دهنده خامی جریانات سیاسی است. خود ما هم از این کارها کرده‌ایم.
▪ شاید سوالم تکراری باشد، ولی میخواهم از زاویه دیگری به فرد «بریده» بنگرید. شما چه قضاوتی نسبت به یک مبارز سیاسی که در زندان به هر دلیلی از افکار خود به طور کامل روی بر میگرداند دارید؟
من همین که کسی در مقابل ظلم و ستم برخاسته ارزشمند می‌دانم، ولی به هر دلیلی اگر دچار شکست در زندان شود این را دنباله همان ستمی می‌دانم که موجب شده قدم در راه مبارزه گذارد. من او را هم قربانی مجدد این ستم می‌دانم. حالا ابعاد این بریدن فرق می‌کند. یکی دیگر قدم در راه مبارزه نمی‌گذارد ولی همواره سعی می‌کند شرافت خود را حفظ کند. کم نداریم کسانی که قدم به راه مبارزه گذاشتند و بعدها ترک مبارزه کردند. ولی انسانیت خود را زیر پا نگذاشتند. ولی بعضی افراد هستند که به قدری آلوده می‌شوند، که شروع به همکاری می‌کنند، علیه رفقای خودشان کار می‌کنند. نظر من به طور روشن این است که این فرد بیشتر قربانی است. ظلم بیشتری به انسانیتش شده. اگر چه خودش مقصر است ولی این شرایط است که او را به چنین رذالتی کشانده است. شرایط، توانمندی او را چنان به حداقل می‌رساند که تن می‌دهد به هر ذلتی. به خاطر داشته باشیم که همه مبارزین سیاسی، قبل از این که مبارز باشند همه انسانند. انسان در خور احترام است. شرافت انسانی در خور ارج گذاشتن است. در جریان عمل است که درصدی از انسان-ها به راه مبارزه برای رهایی تمامی ستم کشان می‌افتند. چه شرایطی بوجود می‌آید که این فردی که حاضر شده بخشی از توانمندی‌ها و مزایای زندگی خود را فدا کند، در یک لحظه دچار چنین سقوط توصیف‌ناپذیری می‌شود. من فکر می‌کنم، جا دارد که این جا هر انسانی دلسوزی داشته باشد. نسبت به وضع فلاکت بار انسانی که روزگاری سرش را بالا می‌گرفت، و با وجود این که همیشه در معرض خطر بود، سینه‌اش را سپر می‌کرد در مقابل سختی ها. حالا به جایی رسیده که خودش را نیز مجبور است پنهان کند.
اگر بخواهیم انسانی به این قضیه بنگریم چیزی نمیبینیم جز این که انسانیت این مبارز را در او کشته‌اند. دلسوزی ما برای او به جهت عملکرد کثیف و آلوده او نیست. به خاطر ستمی است که بر او رفته و موجب گشته که انسانیتش را به کل از دست بدهد.
▪ در این سال ها کتاب های خاطرات مختلفی از زندانیان سیاسی دهه های قبل، منتشر شده، نظرتان را نسبت به محتوای کتاب ها میفرمایید؟
کتاب خاطراتی که در خور تعریف باشد را کم می‌بینم. من باب نمونه من فقط کتاب ما شاءالله ورقا و مهندس انصاری را پسندیدم. خیلی صادق، صریح، در حالی که نقدی هم در آن نسبت به رهبری حزب داشته اند، ولی در عین انتقاد، لجن پراکنی نکرده اند. عمدتا کتاب های خاطرات، توجیه خود است و تقصیر را به گردن دیگران انداختن. یادمان نرود که هر فرد سیاسی خود در جریانی که به آن تعلق داشته، سهیم است. بعضی ازکتاب های خاطرات که به کلی دروغ است و خلاف واقع، برخی دیگر نوعی تسویه حساب است، بعضی سعی می‌کنند حال که در نقش متکلم وحده هستند عقده های خود را بیرون بریزند. شاید من همه کتاب ها را نخوانده باشم ولی از بین کتا ب هایی که خواندم، حتی کتاب خودم، کتاب ماشاءالله ورقا و کتاب مهندس انصاری را از همه بهتر و صادقانه تر می‌دانم.
▪ وقتی بعد از ۲۵ سال از زندان آزاد شدید، ارتباط شما با محیط بیرون از زندان چگونه بود؟
طبعا در ارتباطم با طبیعت، بعد از گذشت این همه سال بیگانه بودم. غیر از بافت قدیمی تهران، همه جا برایم غریبه بود. ترافیک سنگین، افزایش اتومبیل ها، سر وصدای ناشی از آن ها، واقعا برایم آزار دهنده بود. وقتی از خانه بیرون می‌آمدم، نیاز به یک همراه داشتم،  حس خوبی از این جهت نداشتم. اما در رابطه با محیط انسانی، به دلیل آن که زندان مثل کاروان سرایی بود، که از همه جریان های سیاسی می‌آمدند و می‌رفتند و از آن چه که در بیرون رخ می‌داد، به ما که دیگر بعد از گذشت این همه سال به صورت صاحبان کاروان سرا در آمده بودیم، آگاهی می دادند. پس بی  تردید با فضای انسانی بیرون از زندان اصلا غریبه نبودیم. به خصوص آن سال هایی که نظامیان به روی مردم آتش می گشودند، ما دقیقا در جریان لحظه به لحظه انقلاب بودیم. در واقع نبض تپنده ای که در کشور وجود داشت، همان «زندانها» بود. که از همه تفکرات و گروه‌های سیاسی در آن جا حضور داشتند. من به هیچ عنوان پس از آزادی در رابطه با مردم و نیروهای سیاسی، احساس بیگانگی نمی کردم.
▪ شما بیشتر سالهای زندگیتان را در زندان سپری کردید. زندان چه تاثیری بر زندگی شما گذاشته است.
شما از زندگی مرادتان چیست؟ آن جا خودش زندگی است بعضی اوقات از من می‌پرسند کجایی هستی؟ معمولا آدم جایی که به دنیا آمده و محل تولد اوست کجایی بودنش را می‌رساند. خیلی اوقات هم انسان متعلق به مکانی است که سال ها در آنجا به سر برده. بی‌تردید من در هیچ‌جا به اندازه زندان زندگی نکرده ام. نه در کرمانشاه که محل تولدم بود و نه در تهران. عمده زندگی‌ام، در زندان بوده ام. واقعا این سال ها را زندگی تلقی می‌کنم. به هیچ عنوان احساس غبن نمی‌کنم. زندگی اصلی‌ام در زندان بوده، چند سالی قبل از دستگیری و به زندان رفتنم، مبارزه سیاسی در بیرون از فضای زندان داشتم، از سال ۲۴ تا ۳۳. و۳و۴ سالی بعد از انقلاب، باقی سال ها در زندان بودم. ولی با این وجود، بسیار خوشحالم که، شاهد پویایی در جامعه هستم. بر خلاف کسانی که خیلی مایوس از فضای جامعه هستند، به نظرم اینان جامعه را نمی‌شناسند. ولی میفهمم که واقعا چه حرکتی در زیر وجود دارد. اگر چه در سطح جامعه خبری نیست. شاید فضای محدود و سرکوب مانع از جلوه گری شکوفایی نیروهای مبارز به ویژه نسل جوان باشد. اما همانطور که اشاره کردم، حرکت جامعه در اعماق آن و نه در سطح آن حضور دارد. در همین فضای بسته، جنبش های گوناگون اجتماعی؛ جنبش زنان، جنبش سندیکایی کارگران، جنبش دانشجویی، جنبش معلمان و بسیاری حرکت های صنفی دیگر هست که مبنای حرکت عام توده های زحمتکش ایران است. باید با نگاه دقیق تر و جامع تری به حرکت های اجتماعی نگریست. برخلاف نظربسیاری که نسل جوان را بی تفاوت و بی اعتماد می دانند، بر این باورم که آینده مردم ایران را همین نسل جوان رقم خواهد زد. اینان برخوردار از دستاوردهای پیشرفته جامعه بشری هستند. بی تردید آن چنان که خود تشخیص خواهند داد. آن را به سود مردم ایران به کار خواهند گرفت.
ـ زهره تنکابنی:
همه شکنجه هایم را از یاد بردم جز بایکوتتجربه زندان زنان تجربه ای متفاوت از زندان سیاسی مردان است که کمتر بدان پرداخته شده. زهره تنکابنی از جمله فعالان سیاسی است که این تجربه را به مدت طولانی درک کرده است. ۱۲ سال حبس بی شک دلیل خوبی برای انتخاب او برای بحث در مورد این تجربه است.
▪ چطور شد که به مسائل سیاسی علاقه مند شدید؟ در صورت امکان شرح مختصری ارائه فرمائید.
سال های کودکی و نوجوانی من در دهی سپری شد که اکثر دهقانان گرایش به حزب توده داشتند. من به خصوص آن سال ها که بسیار هم کنجکاو بودم خیلی جذب، شعارهایی مثل زمین از آن کسی است که بر روی آن کار می‌کند شدم. بعد از کودتای ۲۸ مرداد دهقان هایی که در آن جا با شور زیادی توده ای شده بودند، پس از فرار رهبران حزب سرخورده و به یک یاس فکری دچار شدند. مالک ده، یک فرد شیعی مذهب بود به همین دلیل دهقانان بعد از سرخوردگی، همه درویش شدند. این یاس دهقا ن ها بر روی من اثر گذاشت. دلیل این که توده ای هم نشدم، همین واقعه بود. من آن موقع ۸ ساله بودم. از طرفی پدرم روحانی بود، کتاب های ایشان را هم خیلی مطالعه می‌کردم، آن روزها، سوالات زیادی در برابر من، در مورد حقوق زنان در اسلام، شکل گرفت. بحث های زیادی با پدرم داشتم و در نهایت هم قانع نشدم.
ولی بدون این که هیچ مطالعه ای  از کتب مارکسیستی داشته باشم، به دلیل این که از باب ابهام هایم در مورد حقوق زنان در اسلام، قانع نشده بودم و همچنین گرایش دهقانان روستای ما به مسائل سیاسی، خودم را چپ می‌دانستم. پس این ایده چپ شدن در خود من بوجود آمد. من به این دلیل این را توضیح میدهم، که در خیلی از کتاب ها افراد در بازگویی تاریخ خود، چپ شدن خود را به دلیل گرایش پدر، برادر و. .. می‌دانند. ولی من این گونه نبودم، از این رو، بسیار چپ تندی بودم. آن روزها، از ادبیات مارکسیستی، چیزی نمی‌دانستم، فقط چند کتاب داستان خوانده بودم ولی متعصب بودم. تعصب به هر حال از نادانی نشات می‌گیرد.
در سن نوجوانی، بعد از باورم به این که من یک چپ هستم، با توجه به این که یاس دهقانان ده نسبت به حزب توده در من هم سرایت کرده بود، عملا شکل گیری مبارزه مسلحانه را بهترین گزینه برای فعالیت سیاسی می‌دانستم. این ایده در من در سال ۴۵ قبل از شکل گیری مبارزات مسلحانه شکل گرفته بوده ولی همیشه در تکاپوی، یافتن کسانی بودم، که با من هم عقیده باشند.
سال ۴۹، مساله سیاهکل بوجود آمد، این واقعه سیاهکل برای کسانی مثل من، مانند نوری درخشان بود. از ۴۹-۵۰ تمام سعی من این بود که با چریک ها ارتباط بگیرم.
من آن روزها، ۲۳-۲۲ ساله بودم، تمام آرزویم و دغدغه ام، ارتباط گرفتن با چریک ها بود. من در پی وصل شدن بودم، فهمیدم که می‌توانم از طریق دفتر فلسطینی ها در انگلیس به سازمان وصل شوم. در همان سال ازدواج کردم و به انگلیس رفتم. به هر حال آن جا هم موفق نشدم. سال ۵۴، به ایران بازگشتم. در آن سال سازمان قوام بیشتری یافته بود، دوستانی که می‌دانستند خواهان ارتباط هستم، مرا به سازمان وصل کردند. ۳-۲ ماه کار علنی کردم ولی چون به شدت عاشق مبارزه مسلحانه بودم، پیشنهاد دوستان برای ادامه کار علنی را رد کردم. ولی قبل از این که فعالیت غیرعلنی من شروع شود، دستگیر شدم و بلافاصله مرا به کمیته مشترک بردند.
▪ قبل از دستگیری، ذهنیت شما از زندان چه بود؟
با وجود این که فعالیت سازمانی اندکی داشتم ولی از کودکی، روزنامه های متعددی می‌خواندم، همیشه اخبار مبارزین در سراسر دنیا را پیگیری می‌کردم. اخبار مبارزین ایرانی برایم همیشه جایگاه ویژه ای داشت. به علاوه دوستانی که در اطراف خود داشتیم، از بستگان بیژن جزنی بودند. پس طبیعتا ذهنیت، نسبت به زندان داشتم و در هنگامی که با زندان به صورت عینی مواجه شدم، انتظار هر چیزی داشتم. به علاوه، به دلیل این که مبارزات مسلحانه گسترده شده بود، من می‌دانستم که سختگیری در زندان نسبت به سال های قبل از ۵۴، بسیار بیشتر شده است.
▪ بعد از دستگیری، شما مطمئنا مورد بازجویی قرار گرفتید و در پی آن شکنجه برای اعتراف، واکنش شما به شکنجه هایی که اعمال می‌شد، چگونه بود؟
به دلیل ذهنیتی که از قبل نسبت به شکنجه داشتم، خودم را آماده کرده بودم. شب اول دستگیری با من کاری نداشتند فقط خواستند که فکر کنم. شب دوم مرا به اتاق شکنجه بردند. خب هدف شکنجه برای گرفتن اعتراف بود. مقاومت جسمی در زیر شکنجه هر چند خیلی سخت بود، ولی مرا نشکست. من روحا در یک مقطعی شکستم که البته نه شکستی که از اعتقاداتم برگردم، اصلا و مطلقا. شکست روحی ام وقتی بود که بازجو، اسم رابط و محل قرارمان را گفت. ماجرا از این قرار بود، که رابط من، یکی از مسوولین رده بالای تشکیلات بود، آدمی بود که خیلی به خودش اطمینان داشت و ما هم نیز. در گفتگوی ۳-۴ ساعته ای که من با وی قبل از دستگیری داشتم، بعد از اعلام نگرانیم مبنی بر این که بی احتیاطی او موجب درد سرش می‌شود، به من گوشزد کرد که خیالت راحت باشد من زنده دستگیر نمی‌شوم.
گویا ساواک او را دستگیر می‌کند، او موفق به خوردن کامل قرصش نمی شود، ۱۷ ساعت زیر شکنجه بود به گونه ای که کارش به دیالیز کشیده می‌شود و در نهایت جان می‌سپارد. ولی در دقایق آخر رمز دفترچه اش را باز کرده بود. دفترچه ای که کلیه قرارها و افراد در آن درج شده بود. ولی من ماجرا را به صورت دقیق نمی دانستم و زیر شکنجه فکر می‌کردم که رابط من، فردی که به نوعی برایم قهرمان بود، در زیر شکنجه یک قرار ساده معمولی با عضو تازه واردی چون مرا لو داده است. آن جا بود که شکستم. قهرمانم شکسته بود. این ذهنیت قهرمان پرستی بسیار غلط بود. همه انسان هستند و الان می‌گویم که هیچ کس را نباید قهرمان کرد. (هرچند که قهرمان ما، اصلا نشکسته بود). ولی این مساله، که قهرمانم حرف زده بود، روحم را ناراحت می‌کرد. من در همان لحظه که در مقطعی دچار شکست روحی شدم، تصمیم گرفتم که حرف بزنم ولی همان لحظه ای هم که حاضر به حرف زدن شدم هنوز به مبارزه مسلحانه، آرمان‌هایم و راهم اعتقاد داشتم. الان که فکر می‌کنم، انسان تا جایی تحمل دارد. حتا اگر هم واقعا قهرمان ما شکسته بود این امر برای ما در آن دوره اصلا قابل قبول نبود که قهرمان هم یک انسان است.
ولی با این وجود در لحظه ای که حتا شکستم، در بازجویی فقط از خودم گفتم، از علاقمندی به جنبش مسلحانه و عملیات چریکی. این که تا کجاها برای ارتباط گیری رفتم ولی هرگز از رابطه هایم نگفتم. شکستن من این بود نه در بریدن از آرمانم. نکته جالب این جاست که حتا با این که قهرمانم در ذهنم شکسته بود، من این مساله را ضعف قهرمانم دیدم (هر چند که باز می‌گویم، که الان به این مساله هم اعتقاد ندارم) نه ضعف سازمانم. بریدن در زیر شکنجه به نظر شما به چه عواملی بستگی دارد؟ اعتقاد عمیق، به راهی که هر مبارزی انتخاب کرده و طی میکند، در حفظ کردن انسان نه تا همیشه ولی بسیار زیاد تأثیرگذار است.
مثلا همین جایی که اعتقادم را به آن رابطه از دست دادم، به آن شخص وادادم، منتها نه نسبت به اعتقادم. آرمان، بسیار نقش مهمی دارد ولی با وجود همه این ها، یک حد تحمل روحی و جسمی وجود دارد، حد تحمل بیشتر انسانها نسبت به عوامل مختلف حدود مختلف دارد. این که انسان هرگز نمی شکند را باید از ذهن دورکرد.
▪ آیا بعد از ورود به زندان در آن سالها که زندان بودید، معمولا روال مشخصی از شکنجه تا محکومیت و در نهایت طی کردن دوران محکومیت وجود داشت؟
بله، در واقع از همان بدو ورود ما، در مرحله بازجویی و شکنجه، یک روال روتینی وجود داشت، مثلا آپولو، شلاق زدن کف پا، آویزان کردن. بعد از اتمام بازجویی، وارد بند می شدیم، تا نوبت دادگاه مان شود. بعد از اتمام دادگاه، در بندهای عمومی بودیم. در واقع بعد از بازجویی، ما وارد زندگی جدید خود را در زندان میشدیم. دیگر به هیچ عنوان با ما کاری نداشتند، (مگر موارد خیلی کم). یعنی این که، اصلا در صدد این نبودند که کار اعتقادی بخواهند با ما داشته باشند، یا از ما بخواهند که مثل آن ها بشویم و یا کار روانی شستشوی مغزی در کار نبود. انسجام یک سازمان یا یک گروه در بیرون، تحلیل هایی که ارائه میدهد، در پایداری افراد در زندان چه تأثیری دارد؟ تحلیل دادن به معنی وجود داشتن سازمان یا گروه است، هر کسی در زندان با فکر این که گروهش هنوز وجود دارد، روحیه میگیرد. به خصوص اگر تحلیل هایی درست هم بدهد، اصلا خود به خود یک نیرویی برای مقاومت انسان ایجاد میکند. هر فعالیت سازمان در آن دوره جان تازه ای به ما میداد. یک خوبی سازمان های آن دوره این بود که همه ما فکر میکردیم، اگر همه سازمان زده شود، هر کدام از ما یک سازمان هستیم. به همین دلیل بود که حتا وقتی حمید اشرف که در رهبری بود را از بین بردند، ما هرگز فکر نمی‌کردیم سازمان تمام شد.
▪ با فضای زندان چگونه کنار می‌آمدید؟
من آن روزهایی که در انگلیس بودم، خیلی احساس تبعیض می‌کردم، ترجیح می‌دادم در ایران اعدام شوم، ولی خارج نروم هرگز. به همین دلیل زندان رفتن برای من به گونه ای بود که گویا من دینی داشتم و الان فرصتی شده تا آن را ادا کنم. من همیشه معتقدم که ما کاری نکردیم که منتی بر مردم داشته باشیم. چون از امکانات همین مردم استفاده کردیم و به یک درکی رسیدیم. زندان رفتن را جبران آن چه که از مردم گرفته بودیم می‌دانستم. به همین دلیل هم خیلی راضی بودم که وظیفه ام را انجام می‌دهم. حتی سعی می‌کردم در زندان نمایشنامه طنز (تقلید بازجویی خودم) را اجرا کنم.
به هر حال، چون از نظر ذهنی راحت بودم، زندان برایم سخت نبود. من کنار آمدن با زندان را با روحیه و تفکر انسان درهم آمیخته می‌بینم.
▪ برخورد گروه‌های سیاسی مختلف با هم چگونه بود؟
در زندان سال ۵۴، سه گروه مشخص سیاسی وجود داشت. مجاهدین، فداییان و گروه‌هایی که معتقد به سیاسی کاری بودند؛ با این نگرش که مبارزه مسلحانه خیانت است و به جنبش و محیط بازی که در آن کار علنی در جهت آگاه سازی توده ها می‌توان کرد، ضربه می‌زند. مجاهدین و فدائیان رابطه نزدیکی با هم داشتند، سیاسی کارها با مجاهدین و فدائیان خط کشی داشتند. این خط کشی بسیار زیاد بود. به گونه ای که ما در زندان کلاسهای کتابخوانی داشتیم. آن گروه برای خود بود و ما برای خودمان. منتها تصمیماتی که زندان برای امور جاری در زندان مثل ظرف شستن، غذا خوردن، اعتصاب غذا و. .. را همه با هم تصمیم می‌گرفتیم. اما یک گروهی هم بودند که مورد شک بودند و افرادی هم بودند که تصمیم جدی برای بازگشت به زندگی عادی قبل از فعالیت سیاسی را داشتند. در نتیجه حالت انفعال داشتند. به همین دلیل ما، این دو گروه آخر را در جریان خبرهایی که از بیرون می‌آمد یا اعتصاب غذا دخالت نمی دادیم. بایکوت ما در واقع بایکوت سیاسی بود. ولی در حال حاضر با ذهنیتی که امروزه پیدا کردم، فکر می‌کنم حتا این بایکوت هم غلط بود. به خصوص در رابطه با کسانی که قصد بازگشت به زندگی شان را داشتند. فدائیان و مجاهدین، کلاس های کتابخوانی بسیار خوبی در آن جا برگزار می‌کردند، کلاس ها واقعا خوب بود، کتاب هایی هم چون تاریخ جهان باستان، تاریخ ایران باستان، اسلام در ایران، کتاب‌های باقر صدر، را همه با هم بازخوانی می‌کردیم. در واقع همین کلاس ها، سرمنشا تغییر ایدئولوژی بسیاری از افراد شد.
▪ در صحبتهای تان به بایکوت کردن اشاره کردید، می‌توانید بیشتر توضیح دهید؟
هر زندانی در زندان از زندان بان انتظار کتک، توهین و بد رفتاری را دارد. زندان بان وظیفه خودش را انجام می‌دهد ولی هیچ زندانی انتظار ندارد که هم بندش او را مورد بی اعتنایی قرار دهد. علاوه بر تأثیر روحی بدی که بر شخص بایکوت شده وارد می‌آمد و روح او را می‌شکست، بایکوت حس بدبینی و بی اعتمادی را هم تقویت می‌کرد. در مورد خودم می‌توانم بگویم که من یک بایکوت چی در زمان شاه بودم. الان که فکر می‌کنم، می‌بینم که چه کار غیر انسانی است. همه شکنجه هایم را از یاد بردم ولی هر وقت یاد بایکوت شدن‌های خودم می‌افتم ناراحت می‌شوم. ما باید یاد بگیریم هم دیگر را تحمل کنیم. چه در محیط باز و چه در محیط بسته ای چون زندان. مگر دموکراسی چیزی جز این است؛ تحمل یکدیگر با وجود اختلاف عقیده و اختلاف عمل.
▪ در توضیحات خود در مورد برخورد گروه‌های سیاسی، به کتابخوانی های مشترک خودتان اشاره کردید، پس شما زندان آن سال ها را، زندان پویایی ارزیابی میکنید؟
بله، بسیار زیاد. به ندرت کسانی بودند که بعد از آزادی از زندان، فعالیت های خود را قطع کنند. معمولا فعالیت بچه-ها شدیدتر هم می‌شد. بسیاری از افراد بودند که بعد از آزادی چریک می‌شدند، زندان پویایی خوبی داشت. به خصوص برای ما چریک‌ها که وقت مطالعه نداشتیم، کتابهای خوبی آن جا بود. یک بخش از مطالعات چریک‌ها در زندان تکمیل شد.
▪ با توجه به این که اشاره کردید که مطالعات زندانیان سیاسی در زندان بیشتر بود، آیا شما یا باقی زنان سیاسی زندان می‌توانستند عضو موثری برای بیرون از زندان باشند؟ یعنی این که شما بتوانید برای سازمان، از داخل زندان رهنمودهایی هر چند جزئی داشته باشید؟
آن موقع، ما جرأت این را به خودمان نمی‌دادیم. چون فکر می‌کردیم رهبران مان خیلی پرمطالعه تر از ما بودند، خیلی بیش از ما می‌فهمند. البته ناگفته نماند که زندان سیاسی زنان، اولین زندانی بود که در ایران شکل گرفت. به همین دلیل بسیار عقب مانده تر از زندان سیاسی مردان بود. مثلا از زندان مردان خط و خطوطی از داخل زندان بر سازمان در بیرون تأثیر می گذاشت، به طور مشخص جزنی. ولی زندان زنان به دلیل این که خیلی از زنان به دلیل علاقه به پدر، مادر، برادر و یا خواهر آمده بودند، اصلا برای خود اعتباری در این حد قائل نبودند. بازجوی من در آخرین مرحله بازپرسی که بعدش باید راهی دادگاه می‌شدم، بارها از من سؤال کرد تو مارکسیستی؟ و من گفتم نه. این نه گفتن من برای این نبود که قصد فریب او را داشته باشم، بلکه من اصلا در این حد خودم را نمی‌دیدم که خود را مارکسیست بنامم. همیشه پیش خودم می‌گفتم شاید من با اصول مارکسیستی در جاهایی هنوز فاصله داشته باشم. اصلا این فکر از ذهن ما عبور نمی کرد که از اینجا بخواهیم رهنمود برای سازمان داشته باشیم. ما زنان این گونه فکر می‌کردیم. شاید در مردان هم این تفکر بود ولی مطمئنا خیلی کمتر از زنان بود.
▪ به هر حال سابقه زندان سیاسی مردان از سال ۱۳۳۲ است. این اولین زندان سیاسی زنان (زندان قصر) در ایران بود که تجربه و توان این زندان با زندان مردان متفاوت بود. اتفاقات بیرون از زندان، بر فضای داخل زندان چه میزان اثر گذار بود؟
از سال ۵۶، که جریانات بیرون شروع شد جو داخل زندان هم تغییر کرد. اعتصاب های ما در همین دوره شروع شد و در عین حال امکانات بیشتری هم توانستیم بدست آوریم. از غذا گرفته تا کتاب در واقع به طور مشخص این حرکت مردم بود که جو داخل زندان را هم دگرگون می ساخت.
▪ انضباط حزبی و گروهی را آیا باز هم در زندان ادامه می‌دادید؟
بله، ما این انضباط را شدیدا در داخل زندان هم سعی می‌کردیم، داشته باشیم. ولی این سبب نمی‌شد که انتقادات خودمان را به طور صریح ابراز نکنیم. وابستگی ما به سازمان خیلی متفاوت با وابستگی اعضای حزب توده بود، حزبی ها وابستگی بیشتری داشتند. ما به نسبت موضع گیری های مستقلی داشتیم.
▪ خاطرات متعددی از کسانی که آن سال ها در زندان بودند، طی این سال ها در داخل و خارج از کشور، منتشر شده است، ارزیابی خودتان از این خاطرات بفرمایید.
خاطره نویسی از نظر من بسیار خوب است. ولی اکثر اوقات در خاطره نویسی خودخواهی بر وقایع غلبه می‌کند. خیلی باید هر فردی که شروع به خاطره نویسی می کند دقت کند که ضعف های خودش را کم رنگ و ضعف دیگران را پر رنگ نکند. متأسفانه در بعضی از خاطرات این دقت وجود ندارد. در بعضی خاطرات بدبینی بسیار شدیدی که بر آن ها تحمیل شده سبب شده که همه چیز را نفی کنند. توضیح دادم در حالی که از نظر روحی شکسته بودم هیچ گاه از اندیشه و اعتقادم نتوانستم ببرم. بعضی دیگر نیز، خیلی قهرمانانه وقایع زندان را روایت می‌کنند. به هر حال در اکثر خاطرات رگه هایی از خودخواهی دیده می‌شود.
▪ به عنوان سؤال آخر، آن روزهای زندان چه تأثیری بر زندگی پس از آزادی شما داشت؟
من عملا دیگر از فعالیت سیاسی خارج نشدم، هنوز هم به دنبال این هستم که باید با آگاهی دادن به مردم به آن ها کمک کرد. آن موقع کمک را به آن روش می‌دیدم، الان به گونه ای دیگر. در واقع زندگی من در همین مسیر ادامه پیدا کرده است.
مینا اکبری: انتظار لحظه شکنجه، خود شکنجه است مینا اکبری از دیگر زندانیان سالهای پیش از پیروزی انقلاب ۵۷ هستند، وی در سال ۵۵ به دلیل همکاری با یکی از گروههای سیاسی مخالف رژیم شاهنشاهی دستگیر شدند و تا به ثمررسیدن انقلاب در زندان بودند.
▪ شما پیش از دستگیری چه تصوری از زندان داشتید؟
کسی که وارد فعالیت سیاسی می‌شود، در واقع مبارزه با یک رژیم را می‌پذیرد. در آن زمان هم کسی که مبارزه با یک رژیم دیکتاتوری مثل رژیم شاه را شروع می‌کرد، هر روز اخبار زندان، دستگیری، شکنجه، مقاومت، اعدام و. .. مبارزان را می‌شنید. من هم آن زمان در جریان این اخبار بودم، هر روز خبر دستگیری و درگیری مبارزان در شهرها را می‌شنیدم. خواندن خاطرات مبارزه دستگیرشدگان و شکنجه و مقاومت آنان، مانند خاطرات زندان اشرف دهقانی، مقاومت مرضیه احمدی اسکویی در درگیری خیابانی برای نجات شیرین معاضد، خاطرات مبارزه و مقاومت برادران رضایی، رفقای جنگلِ سیاهکل و... تصوری از فضای زندان را کمابیش به من می‌داد. هر روز رادیو میهن‌پرستان اخبار مبارزه و پایداری مبارزان دستگیر شده را در برابر شکنجه‌ها و بیرحمی‌های رژیم پخش می‌کرد. خاطراتی هم از زندان و شکنجه‌ی فامیل از دوره فرقه دموکرات شنیده بودم. همه اینها تصوری از فضای زندان را به من می‌داد. اما واقعیت زندان با تصوری که از آن در ذهنم داشتم، تفاوت داشت.
▪ چقدر فضای واقعی زندان به تصور ذهنی که شما از زندان داشتید نزدیک بود؟
ساعت ۱۰ شب که دستگیر و سوار ماشین ساواک شدم از همان لحظه، این که چرا دستگیر شدم؟ چطوری لو رفتم؟ چه اطلاعاتی از من دارند؟ سلسله‌وار در ذهنم شکل می‌گرفت. استرس و اضطراب سراسر وجودم را پر کرده بود. وارد کمیته مشترک (موزه عبرت کنونی) که شدم، دیدم چند نفر هم دستگیر شده‌اند. ترس از شکنجه و تحمل آن، فکر این که چطور می‌توانم ارتباطاتم را لو ندهم، به اضطراب و استرسم می‌افزود. زمانی که فرنچ و شلوار سه سایز بزرگتر از تنم را پوشیدم با بوی کثافت و نای لباس‌ها که در آن گم شده بودم. وقتی که یک فرنچ را روی سرم کشیدند و یک پتوی سیاه کثیف سربازی دستم دادند، با دستور مامور مجبور شدم در دایره حیاط کمیته مشترک رو به دیوار چمباتمه بزنم. از شدت ترس و سرما تمام تنم می‌لرزید. زیر چشمی نگاهی به اطراف کردم. اولین مشت روی سرم خورد و با جمله «زنکه چرا سرت را برگرداندی؟» خودم را جمع‌وجور کردم. گفتم دستشویی دارم. نگهبان گفت کمی صبر کن ولی من تحملش را نداشتم. اما به زور خودم را نگه داشتم. تا نگهبان دستم را گرفت و به یک دستشویی کثیف هدایتم کرد. برف می‌بارید و هوا خیلی سرد بود. بچه‌هایی را که دستگیر کرده بودند همه دور حیاط با لباسهای طوسی بد رنگ و پتوی سیاه، فرنچ به سر، ردیف چمباتمه زده و منتظر بودند. یکی دو نفر با یک لباس زیر نازک سرپا ایستاده بودند. صدای بازجویی را که در حال فحش دادن و زدن رفقا بودند، می‌شنیدم. منتظر بودم تا خودم هم به اتاق شکنجه بروم. این انتظار خود شکنجه بود. این لحظه‌ها را کسانی که دستگیر نشده‌اند کمتر می‌توانند تصور کنند. استرس و اضطراب و انتظار برای رفتن به اتاق شکنجه و بازجویی، تأثیر روانی بدتر از شکنجه جسمی دارد. بیشتر مبارزان در اثر این استرس دچار تکرر ادرار، خونریزی معده، خونریزی زنانگی و... می‌شدند. بعد از دو ساعت، نگهبان دستم را گرفت تا به بند ببرد. از راهروها و پله‌های کمیته با وحشت رد شدم و به بند ۳ تحویلم دادند. کلیددار بند، در را باز کرد و دو نفر نگهبان بند در سلول را باز کردند و مرا به داخل سلول هُل دادند. سلولی بود به اندازه ۵/۱ در ۲ متر با یک لیوان پلاستیکی دسته‌دار، یک پیاله پلاستیک کثیف رنگ و رو رفته و یک زیلوی پاره و کثیف پر از لکه‌های خون و ادرار که نمی‌شد رنگ آن را تشخیص داد. در گوشه سلول یک عدد پتوی کثیف هم بود. تاریکی و سیاهی دیوارهای سلول با لوازم درونش، نشانی از مبارزه رفقای صادق را جلو چشمم آورد. فکر شکنجه ولم نمی‌کرد. ۲۱ روز در سلول تنها بودم و در آن مدت فکر می‌کردم فقط یک نوع غذا آن هم «راگوی پر از دنبه» می‌دهند. میل به غذا نداشتم. در این مدت فقط شیر و ماست با نان می‌خوردم. سه ماه زیر بازجویی بودم. در این مدت از حمام و ملاقات خبری نبود. یادم است که شپش گذاشته بودم. اولین بار بود که شپش را از نزدیک می‌دیدم. همانطور که لباس‌هایم تنم بود، سمپاشیمان کردند. دو سه ساعت در سلول بودم، فکر شکنجه، علت دستگیری، فکر این که نامزدم دستگیر شده یا نه و در مورد نامزدم چه بگویم؟ تمام مغزم را پر کرده بود. ساعت ۳ بود که نگهبان اسمم را صدا کرد. بلند شماره سلولم را گفتم. در را با خشم باز کرد و مشت دوم روی سرم آمد که خفه شو و بلند حرف نزن. تو فقط حق داری در سلول را آهسته بزنی تا نگهبان از روی صدا سلول را پیدا کند. از این لحظه به بعد اسمم متهم بود. (متهم بیا، متهم برو، سلول ۱ بیا، سلول ۲ برو). کفش‌ها به پایم گشاد بود و لنگه به لنگه. چاره‌ای نداشتم پوشیدم. جوراب نداشتم و پایم یخ زده بود. هم از ترس، هم از سرما. از راهرو بند بیرون رفتم. چند پله و راهرو به ساختمان بازجویی رسیدم. از پله‌های ساختمان بازجویی بالا رفتم و نوک کفش به پله گیر کرد. زمین خوردم و کفش از پایم دررفت. صدای خنده و تمسخر «رسولی» سربازجوی معروف ساواک را شنیدم. «تو که عرضه یک کفش پوشیدن هم نداری میخواهی انقلاب کنی». اسم کوچکم را صدا کرد و گفت بیا، فکر کردی که اینجا خونه خاله است، نشانت می‌دهم که با کی‌ها طرفید. فحش‌های رکیک و کشیدن مو به بهانه برداشتن فرنچ از روی سرم. تا صبح بازجویی پس دادم. برای اولین‌بار فحش‌هایی را می‌شنیدم که نه در کتابها خوانده بودم نه در زندگیام شنیده بودم. ۲۱ سال داشتم و در شهرستان کوچکی در یک محیط فرهنگی خاصی بزرگ شده بودم. درست است در کتاب خاطرات، شکنجه‌ها را خوانده بودم ولی آن لحظه فحشها را تنها در صفحه‌ی کاغذ نمی‌دیدم بلکه فحش را با قیافه‌ی تهدیدآمیز، نفرت‌انگیز و پر از کینه مأمور ساواک می‌دیدم. کش و قوس با بازجو نسبت به ندادن اطلاعات از طرف من و گرفتن اقرار و اطلاعات از طرف بازجو در تمام مدتی که زیر بازجویی بودم، زجرم می‌داد. سعی داشتم بفهمم چرا دستگیر شده‌ام و چه اطلاعاتی از من دارند. این سعی کردن یعنی شب و روز درگیر بودن برای پنهان کردن اطلاعات و ساختن داستان‌هایی دروغی. داستان‌هایی که هر لحظه ممکن بود، دروغ بودنشان آشکار شود و منجر به شکنجه شود. (کسی فکر نمی‌کرد، که ممکن است در سال ۱۳۸۷، محمود نادری نویسنده کتاب چریک‌های فدایی خلق، که وزارت اطلاعات جمهوری اسلامی آن را منتشر کرده، از مطالب دروغِ بازجویی مبارزان که به اجبار برای نجات جان رفقا و دوستان و خود، زیر شکنجه و ترس نوشته بودند برای پر کردن صفحات کتابش استفاده کند. بیشتر افراد زیر بازجویی سعی می‌کردند رفقای خود را کم اهمیت، غیر سیاسی و دارای عیب و نقص جلوه دهند تا شاید به این ترتیب از بار محکومیت آن‌ها بکاهند). در سلول انفرادی با قدم زدن، در فکر این که چگونه باید بازجویی پس بدهم تا کمترین آسیب را به رفقا و دوستان برسانم، تنها کارم بود. تهدید، تحقیر، توهین از طرف بازجو، مثل نقل و نبات بر سرم می‌بارید. تهدید به دستگیری نزدیکان به ویژه نامزدم که در یک گروه بودیم. تهدید به محکومیت طولانی‌مدت و...
پس از چند روز از بازجوها خبر کشته شدن یازده نفر از رفقایم را در درگیری شنیدم. شوکه شدم. یک هفته قبل از دستگیری‌ام با یکی از رفقای دختر که خیلی صمیمی بودم، قرار داشتم و او را برای آخرین بار دیده بودم. بازجو عکس جسدهای پر از خونِ رفقا را نشانم داد. با دیدن عکس جسدهای رفقا و حالت پیروزمندانه‌ای که بازجوها داشتند، به خودم فشار می‌آوردم تا جلوی اشکم را بگیرم. نفرت و کینه نسبت به بازجوها و ناراحتی و زجر از دست دادن رفقا درد معده‌ام را زیادتر کرده بود.
بعد از چند ماه فهمیدم که رهبر سازمان با ساواک همکاری می‌کرده و همه رفقا و مدارک سازمان را تحویل ساواک داده است. از این که بازیچه شده بودم فشار عصبی و روحی زیادی را باید تحمل می‌کردم. نمی‌خواستم باور کنم درگیری ذهنی نسبت به این خیانت، تردید در این که چرا سایر رفقا متوجه این خیانت نشدند و چرا و چراهای زیاد. خرد شده بودم از این که می‌دیدم ۱۱ نفر از بهترین رفقا از دست رفته‌اند.
خبر کشته شدن مهوش جاسمی که از نزدیک دیده بودمش فشار مضاعف دیگری بود. با این که از اواخر سال ۱۳۵۵، فضای کمیته مشترک عوض شد و از شدت شکنجه‌ها کم شد (شلاق زدن و شکنجه‌هایی که اثرهایش روی بدن باقی میماند کم شده بود، وگرنه بیخوابی دادن، آویزان کردن، سرپا نگه داشتن، مدت طولانی به دستشویی نفرستادن، مشت و لگد زدن، کشیدن موی سر، ملاقات ندادن و... هم چنان وجود داشت). زمستان سال ۱۳۵۵، مهوش جاسمی زیر شکنجه کشته شد. هم زمان هر روز شکنجه‌شدگانی را که برای پانسمان به بهداری می‌رفتند، می‌دیدم و صدای شکنجه شدن خیلی‌ها را می‌شنیدم.
شنیدن صدای شکنجه و دیدن رفقا در آن حالت، بیشتر شکنجه‌ام می‌کرد. دلم می‌خواست جای آن ها شکنجه می‌شدم. سال ۱۳۵۵، سالی بود که دستگیری و کشته شدن مبارزان در درگیریهای خیابانی زیاد شده بود. در زندان شنیدن هر کدام از این خبرها درد جانکاهی برای من بود. با این حال امیدوار بودم. من بیشتر مدت زندان را در کمیته مشترک بودم. کمیته بازداشتگاه بود و امکانات زندان را نداشت. و بیشتر متهمان را آنجا نگه می‌داشتند. بعد از این که محکوم می‌شدیم به زندان قصر یا اوین منتقل می‌شدیم. امکانات زندان مثل کتاب، تلویزیون، بیشتر از طرف خانواده‌های زندانیان فراهم می‌شد. از سال ۱۳۵۶، که رژیم فضای به اصطلاح «باز سیاسی» را پذیرفته بود. با دستگیری گسترده مبارزان و پاکسازی گروهها، زندان را پر کرده بود. زندان قصر و اوین جا نداشت در نتیجه من و تعدادی دیگر در همان کمیته مشترک، محکومیت خود را می‌گذراندیم و در سلول‌هایی کوچک ۵ یا ۷ نفره به سختی زندگی می‌کردیم.
تفاوت زندان با بازداشتگاه در امکان استفاده از فضای بزرگ زندان، حیاط، آفتاب و هواخوری، داشتن کتاب، روزنامه، تلویزیون و. .. است که این نوع امکان‌ها در کمیته مشترک وجود نداشت. البته در اواخر سال ۱۳۵۶، یک عدد تلویزیون سیاه و سفید، چند جلد کتاب، روزنامه‌های کیهان یا اطلاعات با قیچی کردن بعضی از بخش‌های آن، استفاده از هواخوری در دور حیاط دایره‌وار بند به مدت نیم ساعت در روز همراه با باز کردن در و استفاده از سالن بند، فضا را کمی به حالت زندان نزدیک کرد.
▪ با توجه به تجربه حضور شما در زندان، چه عواملی در ایستادگی فرد زندانی در برابر شکنجه یا تحمل محکومیت موثر بود؟
داشتن آگاهی بیشتر به راهی که انتخاب کرده بودم و عشق به مردم و دیدن جامعه‌ای پر از نابرابری و تبعیض و ستم. (در دهه‌ی ۵۰ به جز خفقان و سانسور در تمام زمینه‌های فرهنگی، اجتماعی، سیاسی، اقتصادی، روز به روز شکاف طبقاتی و در نتیجه نابرابری‌ها زیاد می‌شد). در هر حال انسان از نظر جسمی چیزی جز پوست، گوشت و استخوان نیست اما تنها تفاوت‌های فیزیکی هر فرد، قدرت و مدت تحمل زیر شکنجه را تعیین نمی‌کرد.
دیدن مقاومت دیگر مبارزان در برابر شکنجه‌ها، نیرو و قدرتی برای سایرین بود، به این سبب ساواک سعی داشت فرد را با نگهداشتن در سلول انفرادی بشکند. حس همکاری رفقا تا حد از جان گذشتگی برای همدیگر که آزار و اذیت ساواک را به همراه داشت، تحمل شکنجه و درد را آسان می‌کرد. اما چیزی که یک زندانی را می‌توانست درهم بشکند فضای بسته‌ی زندان، احساس بی‌پناهی، برخوردهای متضاد پلیس با زندانی‌ها و سوء استفاده از خانواده و فشار به خانواده بود. همراه با تهدید و فشار و ایجاد فضایی مناسب که به رشد خصلت‌های طبقاتی دامن می‌زد. از طرفی وابستگی‌ها و کمی دانش و تجربه شخصی (متوسط سن زندانیان بیشتر از ۲۵ سال نبود) همه می‌توانستند زندانی را از پا درآورند. تردید در انتخاب راه مبارزه، عمق پیدا نکردن هدف‌ها، به علت ناپختگی و نبود فضای آزاد بحث و گفتگو در جامعه، نگاه کوتاه مدت به مبارزه و آسان دیدن آن، از همه مهمتر پی نبردن به عمق درد و رنج و نابرابری‌های زحمتکشان جامعه، می‌توانست تحمل زندان را برای زندانی مشکل بکند. البته تندروی‌های افراطی و مچ‌گیری و بزرگ‌کردن ضعف‌های کوچک یکدیگر در میان خود زندانیان هم گاهی به سرعت و اندازه‌ی سقوط و فروریختن برخی کسان می‌افزود.
▪ آیا قبل از دستگیری، از میزان محکومیت‌ها اطلاع داشتید؟
تا حدودی اطلاع داشتم، اما آن زمان هم، رژیم و ساواک مثل همه حکومت‌های دیکتاتور، برای نشان دادن قدرت و ایجاد ترس و وحشت، پایبند قوانین نبودند. ساواک همواره سعی می‌کرد جرم زندانیان را بزرگ جلوه داده و آن‌ها را از اشد مجازات بترساند. گاهی برای خورد کردن زندانی و عبرت دیگران به فعالیت‌های کم، محکومیت‌های بالایی می‌داد. یعنی به گونه‌ای عمل می‌کرد که هیچکس نتواند محکومیتش را از پیش حدس بزند. البته در ظاهر با قوانین موجود، احکام محکومیت برای کسانی که عضو گروه بودند و از اسلحه استفاده کرده بودند اعدام و در صورت استفاده نکردن از اسلحه به ۱۵ سال تا ابد محکوم می‌کرد. یا برای کسانی که کتاب یا اعلامیه خوانده بودند از ۶ ماه تا ۳ سال زندان می‌داد. اما در عمل، مردان و زنانی زندانی بودند که دوره محکومیت شان تمام شده و آزاد نشده بودند. به این اضافه شدن مدت زندان «ملی‌کشی» یا «فرجی» می‌گفتند.
خودِ من هم مدت محکومیتم با مقدار فعالیتم همخوانی نداشت. البته رژیم بعد از این که مجبور به پذیرش فضای باز سیاسی شد، محکومیت‌ها را بالا می‌داد تا تبلیغ کند که تعداد افرادی را که محکومیت بالا هم داشتند عفو می‌کند. زندانیان سیاسی قبل از انقلاب، معمولا ایستادگی‌های درخور تحسین داشتند، کم بودند کسانی که در آن سال‌ها به آرمان‌های خود پشت کنند و یا دوستان و رفقای خود را به خطر بیاندازند.
▪ صرفنظر از ویژگیی فردی، آیا داشتن تحلیل یک گروه یا سازمان از وضعیت رژیم و جامعه و تعیین شکل مبارزه، از عوامل پایداری آن ها نبود؟
داشتن روش مبارزه و تحلیل مشخصی از اوضاع و آگاهی به انتخاب راه مبارزه تأثیر زیادی در پایداری و ایستادگی مبارزان داشت. بطور مثال همه مبارزان از چریک‌های فدای خلق گرفته تا مجاهدین و سایر گروه‌ها، حتی افراد مستقل در یک نکته مشترک بودند و آن از بین بردن رژیم دیکتاتوری سلطنتی بود.
البته در همان زمان هم در میان زندانیان درجه‌ی مقاومت متفاوت بود. کسانی حتی با پلیس همکاری می‌کردند، در مصاحبه تلویزیونی شرکت می‌کردند، در داخل زندان خبرچینی می‌کردند، یا عده‌ای هم به درستی یا در ظاهر وانمود می‌کردند که دیگر فعال سیاسی نیستند. اما همه این مبارزان با هرگونه نقد به گذشته‌اشان، به هرحال کسانی بودند که می‌خواستند زور و دیکتاتوری نباشد و جنبش چپ آن دوره را در جامعه دیکتاتور و خفقان زده آن روز به گونه‌ای شکل دادند که توانست بر حرکت‌های بعدی و کنونی نیز تاثیر بسیار بگذارد.
گرفته از سرپیچ:
http://sarpich.com/spip.php?article۱۲۵
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی فرهنگ توسعه