یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


باور کن و بی‌خیال باش


باور کن و بی‌خیال باش
استارکس تنهاست و هیچ‌کس او را نمی‌شناسد، بنابراین بعد از این‌که حافظه‌اش را از دست می‌دهد، همین‌طور حیران در جاده‌ای سرگردان است. ناگهان با جکی و مادرش جین روبه‌رو می‌شود. مادر بیمار است و به شدت عصبی (چرا؟). کودک در عوض مهربان است و گشاده‌رو. دلیل این برخوردهای عجیب، روشن نیست. ما هیچ چیز از گذشتهٔ جک نمی‌دانیم و نمی‌دانیم چرا این‌قدر صبوری به خرج می‌دهد در برابر حملهٔ جین، آن‌هم پس از محبتی که به آنها کرده. ناگهان اتومبیلی از راه می‌رسد و جک سوار می‌شود.ناگهان پلیس سر می‌رسد و ناگهان رانندهٔ تبهکار پلیس را می‌کشد. شلیک پلیس، در حالت بی‌تعادلی، ناگهان جک را از پا در می‌آورد و جک یک‌بار دیگر می‌میرد. بار اول که مرد، بیست‌و‌هفت سالش بود. در جنگ. او متهم به قتل پلیس است اما هیچ‌چیز در یادش نیست. جز دو نام: جکی و جین. در آسایشگاه بیماران روانی، دکتر بکر روش‌های درمان شخصی‌اش را روی جک پیاده می‌کند. به این ترتیب که برای از بین بردن خشونت آدم‌ها، آنها را دست و پا بسته، داخل یک محفظهٔ تنگ می‌گذارد تا تأثیر داروهای تزریق شده، آرامش از دست‌رفته را به آنان بازگرداند. جک به آینده می‌رود. پانزده سال بعد، سال ۲۰۰۷. ناگهان با جکی روبه‌رو می‌شسود که حالا دختر جاافتاده و مستقلی است. وقتی می‌فهمد که با همان دختربچهٔ مهربان روبه‌روست و حالا سال ۲۰۰۷ است و پلاکی که پانزده سال پیش به جکی داده بود، هنوز وجود دارد، شروع می‌کند به کندوکاو گذشته. می‌فهمد که سال‌ها پیش مرده اما نمی‌داند چگونه. جکی در این جست‌وجو همراه اوست و طبعاً پیوندی عاطفی میان‌ آنها شکل می‌گیرد. جک حالا عادت کرده به زندگی در آینده و بودن در کنار زنی که می‌شناسدش و دوستش دارد. دکتر لورنسن یکی از پزشکان آسایشگاه، تلاش نافرجامی می‌کند برای درمان کودکی به نام بابک یزدی که ظاهراً ایرانی است و مادرش جمیله نام دارد. هیچ‌کس از این موضوع خبر ندارد. جک در آینده می‌فهمد (از زبان لورنسن و جکی) که او خودش راه نهائی درمان بابک را به لورنسن گفته و به همین دلیل است که لورنسن به او احساس دین می‌کند. دکتر بکر در آیند هبه جک می‌گوید که او پس از یک مرحله درمان، نام سه تا از بیماران قبلی بکر را بر زبان آورده، پیچوسکی، جکسن مک‌گرگور و تد کیسی. جک به زمان حال برمی‌گردد و به محض هوشیار شدن، نام این سه را به بکر می‌گوید. تاریخ مرگ جک دقیق و روشن است. پس او و جکی می‌داند که مادر جکی به طرز دردناکی مرده (سوختن بر اثر اشتعال ناشی از آتش سیگار)، و جکی از ابتدا نگران، پرتشویش و عصبی بوده (درست مثل مادرش در گذشته). در آخرین لحظات زندگی در آینده، جک پس از آگاهی از سرنوشت بابک و نام بیماران قبلی بکر، با سومین توشهٔ مهمش به زمان حال برمی‌گردد. آخرین چیزی که از آینده با خود بازمی‌گرداند، آدرس دقیق محل سکونت جکی و مادرش است. حال، لورنسن سرمست از بهبودی بابک و اندیشناک از قدرت پنهان جک، آمادهٔ تلافی محبت اوست. آنها به خانهٔ جکی و جین می‌روند. جک نامه‌ای به دست جین می‌دهد که هشداری است دربارۀ آیندهٔ تلخ زن. جین سیگارش را خاموش می‌کند. در بازگشت، مرگ در موعد مقرر فرا می‌رسد. به ساده‌ترین شکل ممکن. جک در لحظات پیش از مرگش، یک‌بار دیگر آینده را تجربه می‌کند. جکی پدیدار می‌شود. به همان زیبائی و بدون دلمردگی و اندوه سابق. جک را نمی‌شناسد اما سوارش می‌کند. جین با دخترش تماس می‌گیرد. جک شاهد گفت‌وگوی صمیمانهٔ آن دو است.در ژاکت، موقعیت‌ها خیلی ناگهانی اتفاق می‌افتند، بدون هیچ مقدمه یا زمینه‌ای. سر و کلهٔ جک هم خیلی بی‌مقدمه پیدا می‌شود لابه‌لای تصاویر تند و پیاپی‌ای که از جنگ می‌بینیم. کیفیت تصاویر فیلم، در سکانس افتتاحیه، بی‌شباهت نیست به کیفیت رفتن‌های جک به آینده. تصاویری ناواضح بر زمینه‌ای سبزرنگ از جنگ (که یادآور تصاویر مستند جنگی است. این نماها نقطه‌نظر یک نظامی آمریکائی است که از فراز، هدف را شناسائی می‌کند) و صداهائی که تشخیص کلمات در آنها غیرممکن است. وضوح صدا و تصویر، هم‌زمان با مرگ سربازی است به نام جک استارکس که در راه کمک به یک کودک عراقی کشته می‌شود. کارگردان در همین سکانس توفانی اولیه، می‌خواهد تماشاگرش را در همان موقعیتی قرار دهد که در طول فیلم، جک بارها در آن موقعیت قرار می‌گیرد. رمز عبور یا کلید ورود به دنیای شگفت‌انگیز اتفاقات این فیلم، نیز همان واژه‌ای است که جک در نامه‌اش به جین، روی آن تأکید دارد: باور. باور کردن این دنیای پیچیده و عجیب. ابتدا دشوار است. و اصلاً تا چند سکانس اولیه، باور این که با فیلم خوبی طرفیم، هم به همان اندازه دشوار. دست بالا، می‌شود در این دقایق، ژاکت را یک تریلر دلهره‌آورو معمائی دانست از یک فیلم‌ساز بلندپرواز، که طبق مد فیلم‌های ماورائی، می‌خواهد یک نمایش ترومن، نردبان جیکوب یا حس ششم شیک و پیک‌تر بسازد با چاشنی جنگ و پروراندن مایه‌های عرفان شرق.شاید این‌طور باشد، ولی یک واقعیت پوشیده، در دل روایت اصلی فیلم که عامل همه کشمکش‌هاست، در رابطهٔ با تماشاگر هم افشا می‌شود: باید دقایق اولیه را باور کرد. درست مثل جکی، جکی و جین که باور کردند و رستگار شدند! شاید وقتی اولین‌بار فیلم را می‌بینیم، در همان موقعیت هستیم که جک برای اولین‌بار در آستانهٔ ورود به آینده است: محبوس و فشرده و بی‌جنبش، در تنگنای تاریک آن کشوی لعنتی. وقتی پیش از بار دوم، جک از رودی مکنزی (بیمار دیگر آسایشگاه) می‌پرسد که چطوری می‌شود در این فضای تنگ و تاریک و شکنجه‌آور، اضطراب را از خود دور کرد، پاسخ جالبی می‌شنود که حکایت از تجربهٔ مکنزی دارد: با خیال راحت، انگار که داری به یک سفر مهم می‌روی. باور کردن جملهٔ مکنزی در تماشای فیلم، خیال ما را از همه جهت راحت می‌کند: باور کن و سعی کن بی‌خیال باشی. آن وقت رؤیاهایت از راه می‌رسند. رؤیاهائی زیبا و بکر از آینده‌ای که دوست داری همان‌طوری که دوست داری اتفاق بیفتد؛ البته اگر باور داشته باشی.این تجربه فقط یک‌بار موقع تماشای اول اتفاق می‌افتد وگرنه موقع تماشای مجدد از خط اصلی و سرنوشت آدم‌ها و معماهای فیلم آگاهیم. اگر بخواهیم دقیق‌تر به جزئیات توجه کنیم، از خودمان می‌پرسیم چرا در آینده، محیط خانه، رفتار آدم‌ها و وقوع اتفاقات، این قدر خوب و دلنشین و مجذوب کننده است، بر خلاف زمان حال که هر چیز در کار نفی خود و هرچیز دیگری است.رنگ‌های گرم خانهٔ جکی را مقایسه کنید با فضای آسایشگاه، و آرامش روحانی چهرهٔ کی‌را نایتلی را مقایسه کنید با چهرهٔ مضطرب، دلواپس و هراسان جنیفر جیسن‌لی. حتی جیسن‌لی در نقش دکتر لورنسن، سال‌ها بعد، در آینده، به آرامشی رسیده که از باور او حکایت دارد. نگاه او از پشت پنجره به جک و جکی که بر گور جک استارکس و پیچوسکی ایستاده‌اند، همراه با یک قطعه درخشان موسیقی، نشانگر باور آن چیزی است که می‌بیند، بدون آنکه از کیفیتش اطلاع داشته باشد (باشیم). دو رویداد مهم در فیلم هست که هیچ‌وقت نمی‌شود آنها را با احتساب منطق زمانی تحلیل کرد: گفتن نام بیماران سابق دکتر بکر و کشف راز بیماری بابک. اگر زمان حال و آینده را فراموش کنیم و بگوئیم که جک در حالی‌که در کشو است، یک دنیای دیگری را تجربه می‌کند، باز راه‌ به خطا رفته‌ایم. صحنه‌ای در فیلم هست که جک و جکی، در آینده، دقیقاً وارد همان‌جائی می‌شوند که جک در آن ژاکت‌پیچ شده و دارد آینه را می‌بیند. جک به جکی می‌گوید که الان باید آنجا باشد، ولی در کشو کسی نیست. این صحنه، در حکم یک پرانتز، یا یک هشدار، نوع نگاه تماشاگر را هدایت می‌کند. انگار قرار نیست ذهن‌مان سراغ ابهامات بی‌پاسخ برود. باید فیلم را همین‌طوری که هست ببینیم و وقایع آن را باور کنیم تا دوست داشته باشیم و به آرامش برسیم مشابه آرامش لارنس در پشت پنجره. این سؤال که ”اولین‌بار کدام اتفاق افتاد“ سؤال بی‌جوابی است. ابتدا دکتر بکر نام بیمارانش را به جک گفت، یا ابتدا جک نام آنها را پس از بیرون آمدن از کشو بر زبان آورد؟ اول جک دلیل بیماری بابک را به لارنسن گفت، یا اول بازگوئی لارنسن و تحقیقات جکی بود، که این واقعیت را روشن کرد؟ و این که اول آینده بود یا حال؟ژاکت فیلم پیچیده‌ای هست ولی آشفته نیست. پیچیدگی‌اش برای تماشاگر، توهمی ایجاد می‌کند مشابه همان توهمی که جک در آن گرفتار است. جک بارها اعلام می‌کند که متوهم نیست و هر تماشاگری ممکن است بارها به به این نقطه برسد که ژاکت را می‌شود خیلی راحت دید و با یک منطق ساده آن را رام کرد و توجیه کرد و فهمید. اما این‌کار، کار درستی نیست، چون همان‌طور که جک با این توهمش خو می‌گیرد و عاشقش می‌شود و حتی در لحظهٔ مرگ هم فراموشش نمی‌کند، ما هم می‌توانیم مثل او این فیلم را مثل یک توهم بپذیریم و از آن لذت ببریم، منتها مهم همان باوری است که عین ناباوری است. باور ناممکن‌ها اگر در زندگی عادی و روزمره ممکن نیست، زمان تماشای ژاکت ممکن می‌شود. جک درنامه‌اش برای جین می‌گوید: ”وقتی مردی، آرزوی یک اتفاق را در سر می‌پرورانی: بازگشت.“ پس ما تا هنوز زنده‌ایم، می‌توانیم باور کنیم. در ابتدای فیلم، پس از تیر خوردن جک، جملهٔ مشهور ”اولین‌بار که مردم...“ به‌صورت نریشن روی فیلم می‌آید. در لابه‌لای این جمله‌ها، جهان پس از مرگ جک، به شکل فضای سفید و پر برف توصیف می‌شود. همراه با این جمله، میان تصاویر جنگ، نمائی باز از یک منطقهٔ برقی را می‌بینیم. بازگشت جک به دنیا، در صحنه‌های بعد، حرکت او در مسیری برفی و سرد است، آنگاه که به جکی و جین برخورد می‌کند و پس از آن ماجرای پلیس پیش می‌آید. پس جک همان ابتدا مرده و ما شاهد تصورات آرمانی او هستیم: ”وقتی مردی، آرزوی یک اتفاق را در سر می‌پرورانی، بازگشت.“ یکی دو جا، وقتی در آینده به آدم‌هائی می‌رسد که از قبل او را می‌شناختند (دیمن: کارگر آسایشگاه که بعدها در آن‌جا بستری شده، و دکتر بکر)، خودش را روح جک معرفی می‌کند (دکتر بکر خونسرد و ناامید، پیش از رفتن به جک می‌گوید که ما همه مرده‌ایم). موضوع دیگر این است که در برخی از صحنه‌ها دیالوگ‌های جک (خطاب به جکی) را در حالی می‌شنویم که تصویرش نشانگر آدمی در حال حرف زدن نیست. یعنی دهانش بسته است و به گوشه‌ای خیره شده، اما جمله‌اش به این مضمون شنیده می‌شود: ”امشب می‌میرم، این تصمیم گرفته شده“ و آخر این‌که، روایت کارگردان از آینده، یک روایت دانای کل است. در خیلی صحنه‌ها، جک اصلاً حضور ندارد و چند موقعیت کلیدی، بدون دخالت او و بی‌آنکه آگاه باشد، شکل می‌گیرد (مثل همان تصویر دکتر لورنسن در پشت پنجره). بازی آدرین برودی در طول فیلم کامل‌کنندهٔ این دیدگاه است که ما با جهان پس از مرگ جک مواجهیم. آدرین برودی با آن جثهٔ نحیف و استخوانی و گریم تند چهره‌اش، درست مثل خوابگردهاست. ملاقات‌های او با جکی در آینده، در مقابل یک کافهٔ بین‌راهی در مرزهای شمالی امریکاست، در سرزمین پوشیده از برف. فرق او با شخصیت اصلی مرد بدون گذشته (اوکی کوریسماکی، ۲۰۰۲) در این است که جک از گذشته آگاه است و مثل یک هنرمند، اندک نقاط مبهم زندگی‌اش (مثل نحوهٔ مرگش) را کارگردانی می‌کند. در عوض قهرمان آن فیلم، ناگهان همه‌چیز را از یاد برده و همهٔ آدم‌ها و مکان‌های آشنا، برایش در حکم یک پدیدارند. هر دو در این وضعیت، شناخت تازه‌ای از خود و پیرامون‌شان پیدا می‌کنند. در ابتدای آشنائی جک با جکی، می‌بینیم که زن، اندهی پنهان را از گذشته به همراه دارد (”از کریسمس بیزارم“ ”به اندازهٔ کافی احساس گناه دارم“)، در عین حال جک می‌تواند سرنوشت را تغییر بدهد.این رابطه زمانی به تعادل می‌رسد که جکی گذشته‌اش را فراموش می‌کند و جک شروع می‌کند به شخم‌زدن همهٔ آن تجربیاتی که از سرگذرانده اما نمی‌داند چگونه و کجا. عین چشم‌پوشی از دیدن بعضی از سکانس‌های میانی یک فیلم و اطلاع از پایان آن و سپس بازگشتن و مرور صحنه‌های نادیده. این‌که ”چطور می‌شود آن‌جوری بشود که می‌خواهم؟“ اینجاست که سکانس میخکوب کننده‌ٔ پایانی رقم می‌خورد. تا پیش از این، گره‌ها و معماهای زیادی بود که هر کدام می‌توانست دستمایهٔ یک فیلم باشد. مثلاً تا نیمه‌های فیلم، نحوهٔ شخصیت‌پردازی دکتر بکر با چهرهٔ غضبناک کریس کریستفر سن، و آن روش عجیب و غریبش در درمان بی‌رحمانهٔ بیماران (که معتقد است جنایتکارند) او را تا مرحلهٔ تبدیل شدن به یک بدمن نفرت‌انگیز پیش می‌برد. یا رابطهٔ عاشقانه جک و جکی در یک دنیای مجازی، آنقدر دلنشین و دور از واقعیت هست که بخواهد تبدیل به پایان جذاب این فیلم بشود. شورانگیزترین لحظهٔ این رابطه، جائی است که جکی از نبودن جک اظهار دلتنگی و گلایه می‌کند. حتی مهمتر از اینها، بازی دادن و سرگرم کردن تماشاگر با شخصیتی که واقعی جلوه می‌کند اما روح است (حس ششم، دیگران) خودش می‌تواند یک روایت اصلی باشد. کافی بود ماجرای درمان بابک یا نام بیماران دکتر بکر، کمی پیچیده‌تر روایت می‌شد. اما پایان فیلم، خیلی متفاوت‌تر از این ایده‌ها و حربه‌هاست. درست زمانی‌که هیچ معمای حل نشده‌ای برای جک باقی نمانده، و درست لحظه‌ای که این‌بار برای آخرین مرتبه می‌میرد، و درست پس از انجام آخرین مأموریتش (رساندن خبرهای ناگوار آینده به جین)، از لارنسن می‌خواهد که باز همن به همان منطقهٔ امن، در خلأ بی‌مکان و زمان بازگردد.او بار دیگر به آینده می‌رود و در صحنه‌ای مشابه اولین دیدارش با جکی، معشوق از دست‌رفته (به‌دست آورده)اش را ملاقات می‌کند. تعجب نمی‌کنیم از این‌که جکی، جک را به‌جا نمی‌آورد (لحن پرسش‌گر و کنجکاوی معصومانهٔ جکی، یادآور فصل تأثیرگذاری از با او حرف بزن (پدرو آلمودوار، ۲۰۰۲) است که دختر، در زندگی نوین‌اش مارکو را می‌بیند، او را می‌شناسد اما نمی‌شناسد.) و ناراحت نیستیم از این‌که این دو چرا از هم دورند. مهم این است که جک در فرصت کوتاهی که داشت، به‌‌جای تغییر دادن سرنوشت خودش، سرنوشت کسی را تغییر داد که عاشقش بود. جملهٔ پایانی او این است، ”گاهی فکر می‌کنم ما برای این زندگی می‌کنیم که بتوانیم بگوئیم چه اتفاقی افتاد.“
سعید قطبی‌زاده
منبع : ماهنامه فیلم


همچنین مشاهده کنید