پنجشنبه, ۲۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 9 May, 2024
مجله ویستا

یک پیوند آسمانی


یک پیوند آسمانی
هر سه می‏آیند و می‏گویند: تو از همه با تقواتری; از همه زودتر مسلمان شده‏ای; هر خوبی كه بگویی، داری; دختر پیامبر (ص) بزرگ شده، ما از او خواستگاری كرده‏ایم; ولی جوابمان كرده‏اند و گفته‏اند: «خدای او برایش تصمیم می‏گیرد» ; چرا تو نمی‏روی! شاید به تو روی خوش نشان بدهند» .
تو، دلت آتش می‏گیرد; چشمانت غرق اشك می‏شود و می‏گویی: «ای ابوبكر! چیزی را به یادم آوردی كه سعی كرده بودم، فراموشش كنم . به خدا! فاطمه را دوست دارم و هرگز نخواسته‏ام درباره ازدواج با او بی‏خیال باشم; ولی ... ولی ... آخر دستم از دنیا خالی است‏» .
ابوبكر می‏گوید: «ای علی! این حرف را نزن; خودت می‏دانی كه خدا و رسولش دنیا را به چیزی نمی‏گیرند» . عمر می‏گوید: «این رفیقم راست می‏گوید; هر سابقه خوبی كه بگویند، تو در آن پیش قدم بوده‏ای ای ابوالحسن! (۱) تو از همه به پیامبر خدا نزدیك‏تری; اشراف قریش، فاطمه را خواستگاری كرده‏اند; ولی شنیدی كه ابوبكر چه گفت‏» . تو آستین بالا می‏آوری و اشك از چشم پاك می‏كنی و به عمر نگاه می‏كنی . این بار، سعد معاذ زبان باز می‏كند:
«راستی چه مانعی در میان داری ای علی! من می‏گویم همین امروز ... نه، همین حالا راه بیفت‏» .
تو شتر آبكش خودت را سوار می‏شوی; مزرعه را پشت‏سر می‏گذاری; به خانه می‏آیی; شتر را می‏بندی; لباس كارت را عوض می‏كنی; وضو می‏گیری; غسل می‏كنی; عبای نوی قطری‏ات را می‏پوشی; به نماز می‏ایستی و پس از آن، به طرف خانه پیامبر می‏روی . پیامبر خدا در اتاق همسرش ام سلمه است . در كه می‏زنی، ام سلمه می‏پرسد: كیست؟ قبل از آن كه جواب بدهی، آشكارا صدای پیامبر را می‏شنوی كه می‏گوید: «ام سلمه! برخیز در را بگشا و بگو داخل شود . به خدا! مردی كه خدا و رسولش او را دوست دارند، پشت در است; او هم خدا و رسولش را دوست دارد ...» .
ام سلمه می‏گوید: «پدر و مادرم فدایت! این مردی كه ندیده در باره‏اش چنین سخن می‏گویی: كیست؟ پیامبر (ص) می‏گوید: «خاموش باش! او برادر و پسر عمو و نزدیك‏ترین خلق خدا پیش من است‏» .
همسر پیامبر با عجله می‏رود و در را می‏گشاید و تو صبر می‏كنی تا او پشت پرده برود; بعد داخل اتاق می‏روی . سلام می‏كنی و كنار رسول خدا (ص) می‏نشینی . سرت را پایین می‏اندازی و چشم به زمین می‏دوزی . پیامبر خیلی زود می‏فهمد كه برای كاری نزدش آمده‏ای; اما خجالت می‏كشی به زبان بیاوری . با مهربانی به تو می‏گوید: «ای ابوالحسن! خیال می‏كنم با من كاری داری; حاجتت را بگو; هر نیازی كه باشد، برآورده می‏كنم‏» .
تو بااندكی آزرم می‏گویی: «پدر و مادرم فدایت! خودت بهتر می‏دانی كه روزگاری مرا از خانه پدرم به خانه خودت آوردی . من كودك بودم; از غذای خودت به من می‏خوراندی; با آداب و روش خودت مرا تربیت كردی و مرا از شرك و بت‏پرستی رایج آن روزگار نجات دادی ... . ای رسول خدا! تو بهترین گنجینه منی . امروز دوست دارم كه تشكیل خانه و خانواده بدهم تا در سایه آن، آرامش داشته باشم ... و آمده‏ام تا دخترت فاطمه را خواستگاری كنم ...» .
پیامبر خدا (ص) می‏خندد و از شادی رنگش تغییر می‏كند و به تو می‏گوید: «صبر كن تا از خودش هم بپرسم‏» . پیامبر می‏رود و زود می‏آید و می‏گوید: «الله اكبر; سكوت او نشانه رضایتش است‏» . سپس می‏گوید: «چیزی هم داری كه با آن امر ازدواجت را فراهم كنی‏» ؟
تو می‏گویی: «پدر و مادرم فدایت! وضع زندگی مرا كه می‏دانی; شمشیرم، زرهم و یك شتر آبكش كه با آن در مزرعه‏های مردم آبكشی می‏كنم‏» .
پیامبر می‏گوید: «شمشیرت را كه در جنگ با دشمنان خدا نیاز داری; شترت را هم همین طور; باید با آن كار كنی و در مسافرت مركبت‏باشد; ولی زره‏ات را بفروش; به تو بشارت می‏دهم كه خدا در آسمان قبل از زمین، عقد تو و فاطمه را بسته است‏» .
تو می‏گویی: «چشم تو روشن و پدر و مادرم فدایت! تو همیشه بشارت دهنده و مبارك قدم بوده‏ای; صلی الله علیك‏» .
آن‏آگاه، شادمان از جا برمی خیزی و بیرون می‏آیی; به خانه می‏روی; زره‏ات را برمی‏داری و در بازار می‏فروشی . سپس پول‏ها را نشمرده، پیش پیمبر می‏آوری . پیامبر كه قبل از آمدن تو، بلال و عمار و ابوبكر را خبر كرده بود، یك مشت درهم بر می‏دارد و به بلال می‏دهد و می‏گوید: «برای دخترم عطر بخر» . به عمار و ابوبكر هم می‏گوید: «بقیه پول‏ها را به بازار ببرید و لوازم خانه بخرید» . آن دو می‏روند و ساعتی دیگر باز می‏گردند . همه باری كه به دوش گرفته و آورده‏اند، جلوی پیامبر می‏گذارند . آن چه خریده‏اند، عبارتند از:
پیراهنی برای عروسی به قیمت هفت درهم، یك روسری به ارزش یك درهم، یك حوله، تختی از چوب و برگ‏های درخت‏خرما، دو تا تشك كتانی; یكی پر از پشم و یكی دیگر پر از برگ‏های نرم درخت‏خرما، چهار تا بالش، یك تكه حصیر، یك جفت‏سنگ آسیای دستی، یك پرده، یك مشك آب، یك كاسه چوبی، یك ظرف پوستی، یك سبو، چند كوزه، دو تا بازوبند و یك ظرف مسی .
پیامبر جهیزیه را می‏نگرد و بی‏اختیار اشك از چشمانش سرازیر می‏شود و می‏گوید:
«خدایا! زندگی را بر گروهی كه بیشتر لوازمشان ساده و سفالی است، مبارك گردان‏» . (۲)
پی‏نوشت:
. كنیه در میان عرب‏ها مرسوم بوده، حتی كودكان گاهی كنیه داشته‏اند
. بحارالانوار، ج‏۴۳، ص‏۱۲۵ - ۱۳۴; به نقل از كشف الغمهٔ .
صاحب اثر : محمدحسین فكور
منبع : پرسمان شماره ۱۷
منبع : سایت پیامبر اعظم