سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا


راز یک‌ نوبل‌ ایتالیائی


راز یک‌ نوبل‌ ایتالیائی
● ازدواج‌
در ۲۷ ژانویه‌ ۱۸۹۴ لوئیجی‌ پیراندلو ابتدا در شهرداری‌ و بعد در کلیسا با آنتونیتا پورتولانو ازدواج‌ کرد، در هر صورت‌ از ابتدا این‌ ازدواج‌ با عدم‌ تفاهم‌ دوطرفه‌ مواجه‌ شد، خودش‌ می‌گوید: تا به‌ حال‌ او از نظر جسمی‌ مرا اغنا کرده‌ است، به‌ نظر من‌ خیلی‌ مهربان‌ است‌ هر چند خیلی‌ زیبا نیست. از نظر روحی‌ بامحبت‌ است، با اخلاقیاتش‌ آشنا هستم، هرچند کم‌ تجربه‌ است، اما خوددار، با ادب‌ و ملاحظه‌کار است.
اما متوجه‌ می‌شوند که‌ عشقی‌ حقیقی‌ و کششی‌ جسمی‌ و قوی‌ آنها را به‌ هم‌ پیوند می‌دهد، این‌ رابطه‌ مدتها ادامه‌ می‌یابد. به‌ قدری‌ که‌ پسرشان‌ استفانو می‌گوید آنها بیش‌ از هر چیز عاشق‌ و معشوق‌ بودند. (آندرآ کامیلری، زندگی‌نامهٔ‌ فرزند جابجا شده، چاپ‌ ریتزولی)
خوشبختی‌ آن‌ دو دوامی‌ نداشت. در سال‌ ۱۹۰۳، همان‌ ۱۹۰۳ لعنتی، دن‌ استفانو پیراندلو، پدر لوئیجی، مدیر یک‌ معدن‌ بزرگ‌ گوگرد در نزدیکی‌ جیرجنتی‌ شد. در اوایل، کار معدن‌ خوب‌ بود: دن‌ استفانو با خرید ماشین‌آلات‌ و ابزار و وسایل‌ جدید، سرمایه‌گذاری‌ سنگینی‌ روی‌ آن‌ کرده‌ بود. اما یک‌ روز، ناگهان‌ سیل‌ آمد و معدن‌ را ویران‌ کرد. این‌ حادثه‌ بیشتر از چهارصد هزار لیر خسارت‌ وارد آورد: این‌ آخر کار بود و دن‌ استفانو شرح‌ ماجرا را برای‌ پسرش‌ نوشت‌ ولی‌ نامهٔ‌ او زمانی‌ رسید که‌ لوئیجی‌ در مدرسه‌ بود و طبق‌ معمول‌ آنتونیتا که‌ دستخط‌ پدر شوهرش‌ را می‌شناخت، نامه‌ را باز کرد و خواند، چند ساعتی‌ بعد وقتی‌ لوئیجی‌ به‌ خانه‌ برگشت، دید که‌ آنتونیتا در حالی‌ که‌ نیمه‌ فلج‌ روی‌ مبل‌ افتاده‌ است، با چشمانی‌ عاجز، شکست‌ خورده‌ به‌ نظر می‌رسد. این‌ شروع‌ همان‌ مریضی‌ ذهنی‌ای‌ بود که‌ در سالهای‌ اول، کم‌ و بیش‌ به‌ آن‌ دچار بود، اما با گذشت‌ زمان‌ بدتر شد. (کامیلری)
پیراندلو به‌ ندرت‌ با زنش‌ صحبت‌ می‌کرد چه‌ در خصوص‌ کار نویسندگی‌اش‌ (شاید زنش‌ را از نظر فکری‌ قبول‌ نداشت) چه‌ در مشکلاتی‌ که‌ هر روز در حرفه‌اش‌ با آن‌ روبه‌رو بود، ... یعنی‌ تدریس‌ زبانشناسی‌ و سبک‌شناسی‌ در موسسه‌ عالی‌ تربیت‌ معلم‌ دختران‌ در رُم. بالاتر از پیراندلو پرفسوری‌ وجود نداشت. یکی‌ از شاگردان، یعنی‌ ماریا آلاجو، که‌ خیلی‌ نسبت‌ به‌ استاد علاقمند بود، شاهد این‌ مسئله‌ بوده‌ است، او می‌گوید:
از تمام‌ آنچه‌ که‌ فاقد قوه‌ ابتکار بود، از تمام‌ آنچه‌ که‌ برپایه‌ اصول‌ بود، تمام‌ چیزهایی‌ که‌ به‌ نوبه‌ خود به‌ اصول‌ اخلاقی‌ بها می‌دهند اما در واقع‌ در زندگی‌ تأثیری‌ ندارند متنفر بود. هراز گاهی‌ کناره‌ می‌گرفت‌ و جدی‌ بود، شاید با آن‌ درک‌ انسانی‌ که‌ آنطور در داستانهای‌ کوتاهش‌ به‌ نمایش‌ می‌گذاشت، گاهی‌ این‌ طرز رفتار برایش‌ نقص‌ به‌ حساب‌ می‌آمد، مثل‌ هر آدمی، استادی‌ یا ممتحنی‌ از آدمی‌ به‌ آدمی‌ دیگر، از شخصی‌ به‌ شخص‌ دیگر. انگار بر روی‌ آن‌ کرسی‌ استادی‌ فقط‌ به‌ دلیل‌ ضرورت‌ زندگی‌ می‌رفت‌ نه‌ به‌ دلیل‌ علاقه‌ شخصی‌ خودش، لباسهایی‌ که‌ می‌پوشید، حداقل‌ در آن‌ موقع، تقریباً‌ همه‌ خاکستری‌ بودند. کاملاً‌ متفاوت‌ از بقیه‌ بود؛ به‌ علاوه، چهرهٔ‌ نحیفش‌ او را متمایز می‌کرد. کلاه‌ با لبه‌های‌ پهن‌ به‌ سر می‌گذاشت، تقریباً‌ همیشه‌ سیگاری‌ گوشه‌ لبش‌ داشت‌ همیشه‌ چشمانش‌ نیمه‌ باز بود و دور دست‌ را می‌نگریست. از حرکات‌ دستش‌ کمک‌ می‌گرفت. بیشتر از انگشت‌ شست‌ استفاده‌ می‌کرد مثل‌ یک‌ مجسمه‌ ساز.
● ‌یک‌ انزوای‌ بی‌انتها
زمانی‌ که‌ به‌ خانه‌ برمی‌گشت، شروع‌ به‌ نوشتن‌ یا تصحیح‌ موضوعات‌ می‌کرد و هرگز مجالی‌ برای‌ گفتگو نبود. آنتونیتا به‌ عنوان‌ یک‌ زن‌ در انزوایی‌ شدید زندگی‌ می‌کرد و حد این‌ غربت‌ به‌ اندازه‌ای‌ بود که‌ حساسیت‌ عصبی‌ او را وخیم‌تر می‌کرد. موضوع‌ طغیان‌ رودو معدنِ‌ گوگرد جداً‌ او را غمگین‌ کرده‌ بود و به‌ طرز ظالمانه‌ای‌ نسبت‌ به‌ شوهرش‌ حسادت‌ می‌ورزید و بدین‌ دلیل، عصبی‌ و غیرقابل‌ کنترل‌ شده‌ بود، پیراندلو در سال‌ ۱۹۰۶ به‌ خواهرش‌ لینا می‌نویسد:
در سن‌ ۴۰ سالگی‌ در حالی‌ که‌ نصف‌ موهایم‌ ریخته‌ و ریشم‌ تقریباً‌ سفید شده‌ است، تمام‌ دارایی‌ام‌ را از دست‌ داده‌ام. خانه‌ام‌ ویران‌ شده‌ است، از فرزندانم‌ دور مانده‌ام. سرنوشت‌ من‌ واقعاً‌ غم‌انگیز است، لینای‌ من، راه‌ گریزی‌ برای‌ من‌ وجود ندارد، من‌ از محبتهای‌ حقیقی‌ ضربه‌ خورده‌ام. زندگی‌ ارزش‌ خودش‌ را در مقابل‌ چشمانم‌ از دست‌ داده‌ است‌ چون‌ آن‌ زن‌ بدبخت‌ بهبود نمی‌یابد. می‌توانم‌ عمق‌ نفرت‌ روح‌ او را حس‌ کنم‌ و بسنجم. او بهبود نمی‌یابد، نمی‌تواند بهبود یابد.
دیروز ثروتمند بودم، امروز فقیر
نمی‌دانم‌ تمام‌ این‌ ثروت‌ چطور از دست‌ رفت‌
از دست‌ رفتن‌ گنج‌ تلخ‌ نیست؛
اما ندانستن‌ این‌ مسئله‌ که‌ چطور هستی‌ام‌ را از دست‌ دادم‌ تلخ‌ است.
هیچ‌ شادی‌ و خوشی‌ برایم‌ باقی‌ نمانده‌ است، افسوس،
کاش‌ آن‌ خاطره‌ حداقل‌ می‌توانست‌ بدبختی‌ و زندگی‌ خاموشم‌ را تسکین‌ بخشد
یا علت‌ این‌ وضع‌ مرا بگوید.
آخر چطور به‌ این‌ مرحله‌ تنزل‌ پیدا کرده‌ام؟
با ثروتی‌ که‌ داشتم‌ می‌توانستم‌ خیلی‌ کارها انجام‌ دهم،
هیچ‌ کاری‌ انجام‌ ندادم‌ و در ضمن‌ فقیر هم‌ شدم‌
ثروتم‌ را خرده‌ خرده‌ به‌ باد دادم‌
اثری‌ که‌ به‌ روزگار من‌ روشنی‌ ببخشد، وجود ندارد
و شادی‌ای‌ که‌ با آن‌ بتوان‌ زندگی‌ را سپری‌ کرد نیست.
پس‌ همهٔ‌ ثروتم‌ صرف‌ خرید این‌ فقر شد.
‌آندرآ کامیلری، اتاق‌ خواب‌لوئیجی‌ سرش‌ را از روی‌ برگ‌ کاغذی‌ که‌ بر روی‌ آن‌ کلمات‌ را با هم‌ درمی‌آمیخت، بلند کرد. باید داستان‌ کوتاهی‌ را تمام‌ می‌کرد، داستانی‌ که‌ می‌بایست‌ برای‌ کریه‌ره‌ دلاسرا می‌فرستاد داشت. قلم‌ جیبی‌ را که‌ به‌ جوهردان‌ تکیه‌ داده‌ بود تراشید. چند لحظه‌ای‌ از نیمه‌های‌ شب‌ سپری‌ شده‌ بود و او خستگی‌ را بر روی‌ پلکهایش‌ حس‌ می‌کرد. نور آباژور از میز کنار تخت‌ به‌ میز تحریر می‌تابید، اما این‌ نور کم‌رنگ‌ بود و به‌ زردی‌ می‌زد، ولی‌ می‌بایست‌ اینطوری‌ باشد تا مبادا خواب‌ آنتونیتا بهم‌ بریزد. کسی‌ که‌ از همان‌ اوایل‌ ازدواج، همخوابه‌ای‌ ساده، آسوده‌ خاطر و مرتب‌ بود، حالا یک‌ روانپریش‌ است. به‌ عنوان‌ مثال‌ کنار او میزی‌ کوچک‌ قرار گرفته‌ بود که‌ روی‌ آن‌ دهها بطری‌ دارو و بسته‌های‌ آرام‌بخش‌ وجود داشت‌ و یک‌ دستگاه‌ برای‌ جوشاندن‌ آب‌ در شب‌ شاید احتیاج‌ بود دم‌کرده‌ و یا چای‌ گیاهی‌ آماده‌ می‌کرد. لوئیجی‌ میز تحریر کوچکی‌ آنجا آورده‌ است. جایی‌ که‌ ممکن‌ است‌ رنج‌ بکشد بی‌آنکه‌ حس‌ کند هر لحظه‌ او را صدا می‌کنند، همانطور که‌ اوایل‌ اتفاق‌ می‌افتاد:
لوئیجی‌ کجا هستی؟ چه‌ کار می‌کنی؟
اینجا هستم، دارم‌ می‌نویسم.
به‌ کی؟ به‌ یکی‌ از همان‌ زنهایت؟ آره.
اینطوری‌ بود که‌ آنتونیتا، چنانچه‌ می‌خواست، می‌توانست‌ از تخت‌ نیم‌خیز شود بی‌آنکه‌ کوچکترین‌ صدایی‌ درآورد، برود سرک‌ بکشد و سرش‌ را از روی‌ شانه‌ دراز کند تا ببیند شوهرش‌ چه‌ می‌نویسد. اما با وجود اینکه‌ به‌ روشنی‌ کلماتی‌ که‌ می‌خواند، نامهٔ‌ عاشقانه‌ نبودند. باز گوش‌ به‌ زنگ‌ می‌ماند.
تو با تمام‌ آن‌ زنها آشنا هستی؟
کدام‌ زنها؟ انتونیه؟
همانهایی‌ که‌ بعداً‌ در داستانت‌ می‌آوری؟
چی‌ تو سرت‌ می‌گذره؟ اینها همه‌ تصورات‌ هستند. وجود خارجی‌ ندارند.
?چرا وجود دارند. وجود دارند.
اما کجا، آه‌ خدایا؟!
در تصورات‌ تو، الان‌ خودت‌ گفتی.
احساس‌ می‌کرد که‌ آنتونیتا خیلی‌ هوشیار است، به‌ نظر می‌رسید او همچون‌ آدمی‌ غرق‌ شده‌ در خوابی‌ عمیق‌ و سنگین‌ است‌ که‌ با فاصله‌ و کوتاه‌ در این‌ خواب‌ فرومی‌رود، نفسش‌ سنگین‌ بود. چشمانش‌ بر روی‌ لوئیجی‌ ثابت‌ مانده‌ بودند، صحبت‌ نمی‌کرد، ولی‌ جلوی‌ او را می‌گرفت‌ و لوئیجی‌ واقعاً‌ احساس‌ می‌کرد همچون‌ دو نقطه‌ای‌ هستند که‌ در وجود او نفوذ می‌کنند. وجود او را از هم‌ می‌شکافند. در این‌ شرایط‌ نمی‌توانست‌ به‌ نوشتن‌ ادامه‌ دهد، با دانستن‌ اینکه‌ آنتونیتا با آن‌ چشمان‌ سوزاننده‌اش‌ او را از حرکت‌ بازمی‌دارد. و فلج‌ می‌کند، از جا بلند می‌شد، دراز می‌کشید، اما چون‌ جایش‌ بد بود، آباژور را برمی‌داشت، روی‌ میز می‌گذاشت‌ و همچنان‌ در زیر آن‌ نگاه‌ کینه‌توز او قرار می‌گرفت.
کجا می‌ری؟
کجا می‌خوای‌ برم؟ می‌رم‌ حمام، دارم‌ لباسهامو درمی‌آرم.
بعد می‌آی؟ یا مثل‌ دفعه‌ قبل‌ از پنجره‌ خودت‌ رو می‌ندازی‌ پایین‌ و با زنهات‌ از اینجا درمی‌ری؟
لوئیجی‌ جوابش‌ را نمی‌دهد. چه‌ تصوراتی! شب، از پنجره، آدم‌ خودش‌ را بیندازد پایین! دفعه‌ بعد به‌ چه‌ چیز لوئیجی‌ را متهم‌ خواهد کرد؟ زنی‌ که‌ ذهنش‌ آشفته‌ است‌ و داستانهایی‌ از خیانتی‌ غیرممکن‌ می‌سازد طوری‌ صحبت‌ می‌کند که‌ گویی‌ واقعاً‌ این‌ در چهره‌ لوئیجی‌ هویدا است.
در حمام، وقت‌ را تلف‌ می‌کند، به‌ آهستگی‌ لباسها را درمی‌آورد، خودش‌ را می‌شوید، مواظبت‌ می‌کند تا در آینه‌ صورتش‌ را نبُرد.
چه‌ کار می‌کنی؟ هنوز آنجا هستی؟
الان‌ می‌آم
لوئیجی‌ فرصت‌ نمی‌کند لباس‌ زیر تنش‌ کند. آنتونیتا او را می‌چسبد با خشونت‌ خودش‌ را به‌ او فشار می‌دهد و او را می‌بوسد و گاز می‌گیرد و موهای‌ سرش‌ را می‌کشد و بعد بنای‌ گریه‌ را می‌گذارد و در بین‌ هق‌ هق‌ گریه‌ با صدایی‌ متفاوت، می‌خواهد بداند چطور لوئیجی‌ زن‌ دیگری‌ را دوست‌ دارد، زنی‌ که‌ وجود خارجی‌ ندارد، در همین‌ حال‌ بازدم‌ متراکم‌ و بیمارگونه‌اش‌ را به‌ صورت‌ لوئیجی‌ می‌فرستد.
اینطوری، خوبه؟ اینطوری‌ تو رو فشار می‌ده؟ بازوهاش‌ اینطوری‌اند؟ کمرش‌ چطور؟ چطوری‌ تورو فشار می‌ده؟ اینطوری؟ اینطوری؟ و دهنش؟ چطوری‌ تورو می‌بوسه؟ اینطوری؟ لوئیجی‌ خودش‌ را رها می‌سازد، آری‌ از آن‌ گردابِ‌ بیزاری‌ خودش‌ را رها می‌کرد چرا که‌ نمی‌توانست‌ غیر از این‌ کار دیگری‌ بکند.
منبع : سمر قند


همچنین مشاهده کنید