سه شنبه, ۱۱ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 30 April, 2024
مجله ویستا

لیسبون آخر دنیا است


لیسبون آخر دنیا است
● تماشای ایران- پرتغال بین هموطنان فیگو
هوای بارانی و مه آلود این كشور غم های تمام عالم را به یاد آدم می آورد. امروز شنبه است- تیم ملی ایران و پرتغال در آلمان با هم بازی دارند و ما اینجا در پرتغال به انتظار بازی تیم ملی نشسته ایم. در و دیوار شهر پر از پرچم های سبز و قرمز پرتغال است و تمام مردم و كانال های تلویزیونی از فوتبال می گویند. به تلویزیون ها خیره می شویم شاید از میان زبان نامفهوم این كشور خبری از تیم ملی ایران دستگیرمان شود و تنها چهره و خبری از علی كریمی برایمان آشنا است.
حالا ساعت ۲ است. در مركز شهر كافه رستورانی پیدا كرده ایم كه در تراس خیابان تلویزیونی گذاشته است و مردم به بهانه دیدن فوتبال مشغول صرف غذا هستند. دیدن شادی این مردم و نگاه خاص آنها به تیم ایران حس غریبی در آدم به وجود می آورد. انگار كه یك باره اتفاقی افتاده است و ما در میدان مسابقه تماشاگر بازی هستیم. تمام آدم های این شهر كوچك اروپایی آن طرف میدان جای می گیرند و این سو- ما چند نفر- با چهره های شرقی و زبان فارسی می نشینیم.
حسی درونی می گوید این بازی به نفع ما تمام می شود و همسفر مدام از پیروزی حتمی ایران می گوید و من به پرچم ها و هیجان عجیب این مردم نگاه می كنم. بازی شروع می شود. تمام مردم در خیابان ها ریخته اند و چشم به صفحه تلویزیون دوخته اند به چهره بازیكنان ایران نگاه می كنم و قیافه مصمم آنها دلم را قرص می كند. سرود پرتغال نواخته می شود- مردم دست می زنند. حالا نوبت سرود ایران است. هرازگاهی صدای خنده آدم ها بلند می شود و ما این سوی میدان تنها نشسته ایم و با نگرانی به هم نگاه می كنیم. بازیكنان معرفی می شوند. از علی دایی خبری نیست- این را گزارشگر بازی هم می گوید - و دیگران بلند بلند می خندند. از ما كاری ساخته نیست، آرامیم و بازی با حمله های پی درپی تیم مقابل آغاز می شود. هر حركت كوچكی به سمت دروازه ایران تشویق و فریاد مردم اینجا را بلند می كند. انگار همه انتظار دارند هر پاسی درون دروازه ما بنشیند. دقایقی گذشته است و حالا بچه های ایرانی به خود آمده اند- خوب بازی می كنند و صدای آدم ها خوابیده است. بچه ها به سمت دروازه پرتغال می روند- چیزی نمانده است! یكی از پشت سر من با فریاد فحش می دهد. من بی اختیار حرف آبداری نثارش می كنم و یكی از همسفرهایم دست مرا می گیرد كه: آرام!
حس بدی است- انگار تمام مردم این شهر ساحلی با آن قیافه های خشن و چهره های سوخته علیه ما بلند شده اند. حركت دیگری شكل می گیرد و شوت بازیكنان ما به دیرك دروازه برخورد می كند. نفس همه حبس می شود و فریاد من بلند می شود. همه نگاهم می كنند ولی گلی در كار نیست. آدم ها ساكت شده اند و حالا این تیم ایران است كه حمله می كند و هر حركت تیم ایران كه از نیمه عبور می كند هراس در دل آنها می اندازد و ما هیجان زده می شویم. زمانی نگذشته است كه فریاد گل گل از همه بلند می شود و حسین كعبی با سینه توپ را از دروازه بیرون می كشد و ما به هم لبخند می زنیم.
پانزده دقیقه به سرعت تمام می شود و حالا در نیمه دوم ما یقین پیدا كرده ایم كه به این تیم گل می زنیم و از ترس كتك نخوردن بعد از بازی صدایمان را آرام تر كرده ایم! مرد قدبلندی كه مثل هم میزی هایش سرش گرم شده است بعد از هر حركت خط دفاعی ایران به خنده فریاد می زند «قِضایی» یا «خِزایی» و البته منظورش رضایی است (و اشاره به بازی او در برابر مكزیك دارد و آن صحنه ای كه قبل از این بازی از تلویزیون پرتغال بارها پخش شد) و همه می خندند. گل اول را كه می خوریم فریاد شادی از تمام خیابان های دور و بر شنیده می شود و باز تمسخر ها شروع می شود. اوج ناراحتی آنها زمانی است كه كعبی آن ضربه عجیب را به فیگو می زند. فریاد ها بلند است و این ضربه خطیبی است كه باز همه را از صدا می اندازد. تیم بد بازی نمی كند اما از نتیجه خبری نیست. ما خسته ایم و همسفرم با اشاره می گوید تمام عضلاتمان منقبض شده است. خیال می كنم عضلات تمام بچه های تیم هم گرفته است و در همین فكر هستم كه گل محمدی پنالتی را می دهد و هنوز ضربه ای به توپ نزده است كه صدای گل گل از كافه كناری كه از كانال دیگری بازی را تماشا می كند بلند می شود. باز صدای مرد میز پشتی بلند می شود و با حالتی خنده دار اسم گل محمدی را تكرار می كند و حرف هایی به زبان پرتغالی می گوید و همه می خندند. نمی دانیم چه می گوید اما از نگاه آدم های دور و بر به ما متوجه بار منفی حرف هایش می شویم و سعی می كنیم آرام باشیم. حالا دیگر تمام بازی بچه های تیم حتی حمله های مهدوی كیا به چشم آدم های لیسبون خنده دار شده است و من آرزو می كنم كه زودتر این بازی تمام شود...
بازی تمام می شود و من می گویم بد بازی نكردند- همسفرهایم می گویند چه فایده؟ دوربین را برمی دارم تا از شادی مردم عكس بگیرم. ماشین ها بوق می زنند. جوان ها فریاد می كشند و پرچم های دورنگ در هوا می چرخد. از كافه بیرون می آییم و حالا كسی نمی داند ما ایرانی هستیم. جوان ها دست ها را از ماشین بیرون می آورند و در حالی كه فریاد می زنند «ووو- ووو- ووو- پُرتِگاله» می رقصند. خانم پیری پرچم پرتغال را به جای لباس بر تن كرده و به سمت ما می آید و با فریادی عجیب می گوید: «پرتِگاله... پرتگاله»! دختر ها در حالی كه پرچم ها را از ماشین آویزان كرده اند جیغ می كشند و دوست دارند ما كه در اتوبوس توریستی هستیم از آنها عكس بگیریم و من زیرلب چیزی می گویم و عكس برمی دارم.
یاد شادی مردم تهران می افتم و دلم برای چهارراه پارك وی تنگ می شود. یادم می آید بعد از بازی مكزیك مرد الجزایری كارمند هتل در پاریس با آن ته لهجه عربی به زبان انگلیسی دست وپا شكسته با لبخند احمقانه ای گفت: تیم فوتبال خوبی ندارید و من بلافاصله گفتم: اما زبان زیبایی داریم! و خنده روی لب های مرد خشكید...
اما اینجا پرتغال است و ما در لیسبون هستیم. ساكتیم و غربت شهر حالمان را به هم ریخته است.
به نقشه نگاه می كنم و می گویم: لیسبون آخر دنیا است!
برای برگشتن لحظه شماری می كنم.
مجید ضرغامی
منبع : روزنامه شرق


همچنین مشاهده کنید