شنبه, ۱۵ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 4 May, 2024
مجله ویستا

همسایه های دیرآشنا


همسایه های دیرآشنا
اگر به فلسفه نگاهی محض داشته باشیم زبانی انتزاعی و تجریدی دارد: این زبان ازشیوه آن برمی خیزد و شیوه فلسفه بحثی و عقلانی است. روشن است که تنها کسانی می توانند در موضوعات و مباحث فلسفی به نتیجه برسندکه – به جای رویکردی حسی - نهایت اندیشه و تمرکز خود را به کار بندند. در حالی که در هنر این مهم به گونه ای عکس جلوه گر می شود زیرا هنرمند پیش و بیش از هر چیز در محسوسات چنان غوطه ور می شود تا بتواند مفاهیم مورد نظر خود را بدرستی صید کند.
چه شود که درگشایی سوی این خراب یک شب
بسپاری حاجتم را به زلال ِآب یک شب
همه سئوال خود را زده ام گره به زلفت
چه شود گره گشایی زلب ِجواب یک شب
تو به ناز جلوه ای کن که نیاز ما بسوزد
تو بساز بیت ما را ز نوای ناب یک شب[۱]
دیگر برای همه روشن است که فلسفه از اصلی ترین نیاز روحی انسان، یعنی نیاز به دانستن و فهمیدن برخاسته است. نیاز به دانستن و فهمیدن نیازی همیشگی و پیوسته است که آنی انسان را رها نمی کند. آدمی از همان نخستین سال های زندگی اش پیوسته می خواهد تا چگونگی، چرایی و چیستی همه چیز را بفهمند. به همین دلیل است که ارسطو[۲] می گفت که فلسفه با شگفتی و حیرت در برابر جهان آغاز شد.
تاریخ نیز به ما نشان می دهد که از اولین دوران زندگی بشر بر زمین، عمیق ترین پرسش ها و مسائل فلسفی مطرح شد:
چه چیزی علت و سبب شد تا باران ببارد و علف رشد کند؟ برای انسان ها بعد از این که بدن هایشان مرد، چه اتفاقی می افتد؟ آیا نیروهای خوب بر جهان مسلطند یا نیروهای بد؟ و...
بشر برای پاسخگویی به همین پرسش ها به آفرینش اسطوره ها روی آورد و نیاز وافرخود را به یافتن حقیقت به این وسیله و به زعم خود برطرف ساخت. اما پاسخ های اساطیر که خود ماحصل کارکرد ذوق و احساس انسان بودند هرگز نمی توانست وی را برای همیشه و به طور بنیادی خشنود سازد زیرا پای اساطیر بر زمین محکم عقل استوار نبود. اسطوره ها با آدمی گفتگو می کردند اما به جای این که او را قانع کنند، مختال و مستاصل و مختل می ساختند. اسطوره ها جلوه ضمیر ناخودآگاه جمعی انسان بودند و از ورای تور سفید زیبایی با وی گفتگو می کردند تا مگر از این رهگذر، کودک طبع پرسشگر او را به خوابی شیرین فرو برند و مایه آسایه اش شوند. با همه تردی و ظرافتی که اساطیر داشتند چون از معرفت عقلی بویی نبرده بودند و رویی ندیده بودند جای خود را به " تاریخ " دادند.
فلسفه با تقبیح هرگونه پادرمیانی تخیل در جستجوی حقیقت، همه اختیارات را به عقل سپارد.
بنابراین هر انسانی به نوعی فیلسوف و تحت تاثیر فلسفه است؛ چرا که زندگی خود را هر چند ناخودآگاه، بر اساس جواب هایی که به این سئوالات بنیادین می دهد، بنا می نهد؛ با این تفاوت که فیلسوف رسمی و واقعی، این پرسش ها را به طور جدی و منظم پی گیری می کند، جواب هایی را که تا کنون داده شده است در بوته نقد می نهد و به جستجوی را ه حل های نو می پردازد.
نیاز دیگر ما به فلسفه از آن روی است که همه ما در زندگی برای عمل کردن، مجبوریم که همواره تصمیم بگیریم. اساسا زندگی بدون انتخاب، محال است. به همین خاطر نیازی اساسی داریم تا بدانیم چگونه و چرا چیزی را انتخاب می کنیم و اصولا در هر موضوعی چه راهی را باید برگزینیم.
فلسفه به چنین اموری می پردازد و راه حل هایی متفاوت با نتایج گوناگون جلوی پایمان قرار می دهد.
● راهنمای عاقل آدمیزاده
فلسفه برای همه انسان ها، راهنما است؛ راهنما برای یافتن راه های بهتر، جدیدتر و کامل تر.
هر گاه می کوشیم تا دریابیم که جهان چیست؛ آن گاه که در تکاپوییم تا جهان را شرح و توصیف کنیم، در پی آنیم که معنا و مقصود جهان را دریابیم. اگر کشف شود که جهان مقصود و منظوری دارد، می خواهیم آن منظور را بفهمیم.
پس می توان گفت که در انسان گرایشی نیرومند برای یافتن معنای زندگی و جهان وجود دارد و فیلسوف کسی است که فعالیت هایش نیز همسو با این نیاز است.
انسان از طریق علوم مختلف نیز به فلسفه نیازمند است؛ چراکه علوم و دانش های بشری در جنبه های مختلفی به فلسفه نیازمندند.
فلسفه در پی یافتن تصویری کلی از عالم است و بر حسب نتایجی که می گیرد، این تصویر را رسم می کند. تصویری که در هیچ جای دیگری قابل رسم نیست.
آیا فلسفه رشته ای منحصربه فرد از دانشهاست که تنها در مورد مسایلی خاص بحث می کند؟ براستی فرق میان فلسفه و رشته ای دیگری چون علم و هنرچیست؟ مهمترین ذهن مشغولی های یک فیلسوف کدام است؟ آیا جنس پرسش های یک دانشمند با یک فیلسوف با هم متفاوت است؟ آیا پاسخ های فیلسوفان به پرسش های حادث شده شان باید قطعی باشد؟ چه اختلافی میان فرضیه های علمی و پاسخ های فلسفی وجود دارد؟ چه تفاوت هایی میان روش شناسی فلسفی باروش شناسی علمی وجود دارد؟
فلسفه برتراویده و برخاسته از دو واژه یونانی philia و sophia است و به زبان فارسی به معنی دوستداری حکمتwisdom است. بنابراین درمی یابیم که اولاً فلسفه به معنی حکمت نیست بلکه دوستداری حکمت است و ثانیا حکمت بادانش knowledge متفاوت است. ای بسا افرادی که در زندگانی خویش به دنبال دانش بوده و میزان آگاهی خود را ازرشته های متفاوت بالا برده اند ولی هرگزنتوانسته اند به کوثر جوشان و بی انتهای حکمت برسند و جرعه ای از خنکای جان نواز آن بنوشند و بنوشانند. بسا انسان هایی که از گستره وسیعی از اطلاعات برخوردارند اما فراوان دیده ایم که در مقام رویارویی باساده ترین هنجارها نتوانسته اند تصمیمات به قاعده ای بگیرند و در خم و خیز پیش پا افتاده ترین مسایل درمانده اند و به عبارتی بهتر وامانده اند:
نیست غیر نور آدم را خورش
از جزِ آن جان نیابد پرورش
زین خورش ها اندک اندک باز بُر
کین غذای خر بود نه آن حُر
تا غذای اصل را قابل شوی
لقمه های نور را آکل شوی
عکس آن نور است کین نان، نان شده است
فیض آن جان است کین جان، جان شده است
چون خوری یکبار از ماکول نور
خاک ریزی بر سر نان و تنور
عقل دو عقل است اول مَکسبی
که در آموزی چو در مکتب صَبی
از کتاب و اوستاد و فکر و ذکر
از معانی و ز علوم خوب و بکر
عقل دیگر بخشش یزدان بود
چشمه آن در میان جان بود
چون زسینه آب دانش جوش کرد
نه شود گَنده، نه دیرینه، نه زرد[۳]
خردمندان – آنهایی که ماکول نور می خورند و روی به جانب چشمه های جان دارند- ای بسا از دانش متعارف چندان بهره ای نداشته باشند اما تصمیمات بایسته و شایسته ای در زندگی می گیرند و اسب شرف از گنبدِ گردون می جهانند. بی شک کسانی که چنان فیض ایزدی ره توشه راهشان شده است که هم در جنگل سرسبز دانش رونده و هم در بوته زاران بی انتهای خرد، جستجوگرند بسی مفتخرند.
ثالثا عشق به " خرد" که فیلسوف از آن برخودار است رابطه میان جنبه عاطفی و بعدعقلانی وجود او را آشکار می سازد. هر فیلسوفی ارادتی ژرف به " جهان شناسی" و" انسان شناسی" داد. در مطالعات فلسفی نه تنها قدرت های عقلانی او درکارند بلکه ازصمیم دل به جهان شناسی و شناختن همنوعان خود می پردازد. فیلسوف بدون آنکه بخواهد به مباهات گری بپردازد و یا تنها به چشم سر بسنده کند و یا به فریب ذهنی و شائبه پردازی های مغرضانه روی آورد به دنبال حقیقت است. از این زاویه اگر بنگریم میان هنر و فلسفه می تواند رابطه های خویشاوندی جذابی پدید آید: چرا که هنرمندان نیز در شعف حقیقت، بیقراران عالم وجودند. اما به همان اندازه که فیلسوفان معقولات را بامعقولات بیان می کنند، هنرمندان، معقولات را با محسوسات تبیین می کنند. آنچه هنرمندان از هستی دریافت می کنند الهام است و آنچه دیگر بار به دامان پرشکوه هستی باز می گردانند بازآفرینی هنرمندانه و ذوقی همان الهام ها ست.
میان فلسفه و علوم دیگر رابطه های عمیقی برقرار است زیرا فلسفه، پیدایش یا زمینه های پیدایش علوم دیگر را محقق می سازد. از این رهگذر می توان گفت که فلسفه و هنر هرگز در عرض یکدیگر نیستند و نمی توان پنداشت که رابطه های متعارضانه ای با هم دارند. هرگز فلسفه سخنی نمی گوید که هنر، آن را نقض کند. فلسفه به عنوان دانش مولد و مادر هرگز فرزندان خود را نمی راند؛ اگرچه میانشان تفاوت هایی است. منظور از تفاوت در اینجا اختلاف در شان فلسفه با دانش هاست؛ و منظور از داشتن شئون مختلف، اشاره به تفاوت ها در موضوعات، روش ها و غایات است. ذکر تفاوت ها قطعاً به معنی بیان تعارض ها نیست. کسانی که تنها به حواس خود دل داده اند نمی توانند وحدت شگفت انگیز و نظم بی منتهای هستی را بنگرند چراکه نگریستن از عهده چشمی برمی آید که با" خرد" پیمان انس بسته است:
خاک زن در دیده حس بین خویش
دیده حس دشمن عقل است و کیش
دیده حس را خدا اعماش خواند
بت پرستش گفت و ضد ماش خواند
زانکه او کف دید و دریا را ندید
زانکه حالی دید و فردا را ندید[۴]
مراد از تفاوت، یعنی نوعی تعدد موضوع، رسالت و به بیان بهتر تقسیم کار است:
قطره ای کز جویباری می رود
وز پی انجام کاری می رود [۵]
● غایت فلسفه و غایت هنر
غایت فلسفه، شناخت هستی است اما غایت هنر انتقال زیباشناسانه و عاطفی پیام هایی است که هنرمند در مواجهه حضوری و باطنی خود از هستی به دست آورده است. به یقین هنری که نمی تواند پیامی را منتقل کند؛ و یا پیامی را که منتقل می کند نمی تواند نسبتی با خرد برقرار سازد و به تناوری سروِ جان مخاطب بینجامد نوعی شماطه سازی و دغلگری است. هرگز پیامی را که هنرمندان ( در معنای شریف لفظ) منتقل می کنند نمی تواند به دور و محجور از بار عقلی باشد. بی شک هنرمندان در آغاز مجذوب موضوع می شوند اما این بدان معنانیست که در مقام عینیت بخشی و نظم دادن به آن به آن بی نیاز از انگشتان معجزه گرعقل هستند: هنرمندان، با دلشان موضوعات را احساس می کنند، با عقلشان به آن شکل می دهند و با دستشان به وجود می آورند. این همکاری همه جانبه میان اندیشه و دل و دست در هنر به نهایت زیبایی خود می رسد. اما آن زمان که هنرمند بر آن می شود تا حاصل معرفت اُنسی خود را به نقد کشد و به واکاوی و تحلیل بپردازد به یقین نیاز به یاری فلسفه دارد. فیلسوفان هم آنگاه که می خواهند تا مکنونات و دریافت های برهانی و عقلی خود را به زیباترین و ماندگارترین گونه ممکن به سرزمین ِجان انسان ها برسانند به تدبیرها و چاره اندیشی های هنر بسیار نیازمند هستند. بیان هنری است که می تواند پنهان ترین و ظریف ترین و لطیف ترین یافته ها چنان منتقل کند که وجه عاطفی وجود هنرمند به نحوی همه جانبه و جذاب، شناور در پیام مورد نظرگردد.
● زبان هنر و زبان فلسفه
اگر به فلسفه نگاهی محض داشته باشیم زبانی انتزاعی و تجریدی دارد: این زبان ازشیوه آن برمی خیزد و شیوه فلسفه بحثی و عقلانی است. روشن است که تنها کسانی می توانند در موضوعات و مباحث فلسفی به نتیجه برسندکه – به جای رویکردی حسی - نهایت اندیشه و تمرکز خود را به کار بندند. در حالی که در هنر این مهم به گونه ای عکس جلوه گر می شود زیرا هنرمند پیش و بیش از هر چیز در محسوسات چنان غوطه ور می شود تا بتواند مفاهیم مورد نظر خود را بدرستی صید کند. او باید عناصر عقلی را در محسوس ترین بیان عاطفی ِممکن انتقال دهد؛ و این همه از عهده همگان برنمی آید و البته بسی دشوار هم می نماید. تبدیل مضامین عقلی به بیان های حسی نه درشان همه کس است. به همین خاطر است که هنر راستین از حدود و ثغورِ مهارت های متداول بیشتر می برازد و شعله ورتر است.
در این راه بی نهایت که از هر طرف که برویم جز حیرت نخواهیم برگرفت هنرمندان به دیدارشهودی و ذوقی حقیقت، شائق و فیلسوفان به شناخت ِ برهانی و استدلالی حقیقت مایل هستند. ره توشه معرفت وصالی و کوله بار ِمعرفت وصولی، هریک در این سفر زیبنده و مغتنم است مادام که غایت ِنیت مسافران، رسیدن به یک قله باشد.
نویسنده: علیرضا - باوندیان
پی نوشت:
۱. شعر از نگارنده
۲. Aristotle۳۸۴-۳۲۲ B. C.
۳. مثنوی مولوی، دفتر چهارم
۴. مثنوی مولوی، دفتر دوم
منبع : باشگاه اندیشه