شنبه, ۸ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 27 April, 2024
مجله ویستا
سطل کوچک
یک روز با مادرم به فروشگاه رفته بودیم .
مادرم از من خواهش کرد که برای خریدن وسایل هایی که لازم داریم ، اظهار نظر کنم تا بعضی چیزها را با سلیقهٔ من بخرد !
بعد از اینکه یکسری وسایل خریدیم ، من به مامان گفتم : مامان جان من آن سطل فلزی سبز را دوست دارم ، اگر امکان دارد آنرا هم بخرید !
وقتی که به خانه رسیدیم : مادرم وسایل را جا به جا کرد و بعد گفت : « پسرم این سطل را برای چی خریدی ؟ اندازه اش خیلی کوچک است ، من برای شستن کف اتاق و یا کارهای دیگر نمی توانم از آن به راحتی استفاده کنم ! »
نگاهی به سطل سبز انداختم و سریع رفتم جلویش ایستادم تا اخمهای مادرم را نبیند ، بعد هم به مادرم اشاره کردم تا جلوی یک تازه وارد اینطوری حرف نزند و او را ناراحت نکند ، مادرم سریع ، حرفهایش را جمع کرد و گفت : پسرم ! این سطل قشنگ را به تو هدیه می دهم !
سطل سبز نفس عمیقی کشید و لبخند قشنگی گوشه لبانش نشست ! اصلاً خوب شد که مادر او را به من داد ، چون سطل کوچولو آنقدر زور ندارد که بتواند در شست و شوی خانه کمک کند !
من با خوشحالی سطلم را برداشتم و پر از سبزی و کاهو کردم تا اینطوری به مادرم کمک کرده باشم ، وقتی بعد از چند دقیقه سراغ سطلم رفتم ، دیدم که حسابی سردش شده و سرما خورده است ، سریع سبزیها و کاهوها را شستم و توی آبکش گذاشتم ، یکدفعه دیدم که ظرفشویی چقدر روغنی و کثیف است ، سطل را پر از آب ولرم کردم و توی ظرفشویی را شستم ، چندبار این کار را تکرار کردم و دیدم که با این کار سرماخوردگی سطل سبز خوب شد و با این آب گرم حسابی سر حال شد .
بعد از چند روز ، سطل سبزم را برداشتم و به سراغ دوستانم رفتم ، تا با آنها شن بازی کنم وقتی که چند بار سطل را پر از شن کردم . خالی کردم ، دوستان من هم داشتند همین کار را می کردند ، من به همراه دوستانم ، چند قلعهٔ قشنگ ساختیم و یکدفعه متوجه شدیم که سطل سبز با سطلهای دیگر ، دوست شده است .
وقتی که می خواستم به خانه بیایم ، سطل سبز دسته اش را بالا برد و از دوستانش خداحافظی کرد .
به خانه که رسیدم ، آرام آن را به یکطرف پرتاب کردم ، دوش گرفتم و خوابیدم .
صبح که از خواب بیدار شدم ، هر چقدر گشتم سطلم را ندیدم ، خیلی ناراحت بودم .
مادرم گفت : « پسرم ، کار خوبی نکردی که به سلطت بی احترامی کردی و با بی خیالی آنرا پرتاب کردی ! » به مادرم قول دادم که اگر آنرا پیدا کنم هرگز تنهایش نمی گذارم ، بعد از کلی گشتن ، بالاخره آن را گوشهٔ حیاط کنار باغچه پیدا کردم ، زود بقلش کردم و پرسیدم : سطل سبز نازنیم کجا بودی ؟
مادر گفت : وقتی که او از تو بی مهری دید ، خودش را قل داد و قل داد تا به اینجا رساند تا به تو بفهماند که قهر کرده است .
سطلم را خوب شستم و پاک کردم و به مادرم قول دادم از تمام وسایل هایم به خوبی و با مهربانی استفاده کنم .
منبع : نونهال
همچنین مشاهده کنید
نمایندگی زیمنس ایران فروش PLC S71200/300/400/1500 | درایو …
دریافت خدمات پرستاری در منزل
pameranian.com
پیچ و مهره پارس سهند
خرید میز و صندلی اداری
خرید بلیط هواپیما
گیت کنترل تردد
ایران مجلس شورای اسلامی مجلس حجاب دولت جمهوری اسلامی ایران رئیسی رئیس جمهور دولت سیزدهم توماج صالحی گشت ارشاد پاکستان
تهران قتل شهرداری تهران سیل کنکور هواشناسی پلیس سلامت سازمان هواشناسی سازمان سنجش زنان وزارت بهداشت
قیمت دلار قیمت خودرو قیمت طلا خودرو دلار بازار خودرو مسکن سایپا بانک مرکزی ارز ایران خودرو تورم
فضای مجازی سینمای ایران سینما سریال پایتخت تلویزیون کیومرث پوراحمد سریال موسیقی رهبر انقلاب فیلم ترانه علیدوستی مهران مدیری
کنکور ۱۴۰۳ اینترنت عبدالرسول پورعباس
رژیم صهیونیستی اسرائیل آمریکا فلسطین غزه جنگ غزه روسیه چین حماس اوکراین ترکیه ایالات متحده آمریکا
فوتبال استقلال جام حذفی آلومینیوم اراک فوتسال تیم ملی فوتسال ایران بازی تراکتور باشگاه پرسپولیس بارسلونا وحید شمسایی لیگ برتر انگلیس
هوش مصنوعی سرطان سامسونگ اپل فناوری ناسا الماس نخبگان بنیاد ملی نخبگان ربات
سازمان غذا و دارو کاهش وزن بارداری مالاریا آلزایمر زوال عقل