یکشنبه, ۹ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 28 April, 2024
مجله ویستا


روسری آبی


روسری آبی
در قابلمه را که برداشت تازه به خاطرش آمد که فردا سالگرد ازدواجشان است. با قاشقی که همین دیروز دور از چشم شوهرش خریده بود سوپ را هم زد و آن را بعد از کمی فوت کردن چشید. احساس کرد که این خوشمزه ترین سوپی است که در این بیست سال پخته است.
در قابلمه را گذاشت و در حالی که ساعت را نگاه می کرد موهای به هم ریخته اش را که با بی حوصلگی بسته بوداز هم باز کرد و تصمیم گرفت موهای سفیدش را پیدا کند. هنوز نیم ساعتی به اذان مانده بود و وقت کافی داشت تا به کارهای دیگرش رسیدگی کند.
مقابل آینه ایستاد و تا وقتی که صدای مداوم تلفن توجهش را جلب نکرده بود توانست ده بیست تار موی سفید را به راحتی تشخیص دهد. خواست یکی از آنها را بکند اما پشیمان شد. موهایش را مرتب کرد و آنها را بعد از کمی تکان دادن جمع کرد پشت سرش. صدای شوهرش را که بارها از پیغامگیر شنیده بود این بار با دقت بیشتری گوش داد. گویی اولین بار بود که می شنید. «یعنی یادشه؟»
به دنبال شانه می گشت. هر چه فکر کرد به یاد نیاورد که آخرین بار کجا از آن استفاده کرده بود. صدای خواهر شوهرش را که شنید برای اولین بار نگاهی به تلفن انداخت.
-نسرین جون سلام...سالگرد ازدواجتون مبارک. زنگ زدم بگم فردا همه میایم اونجا...به داداش سلام برسون خداحافظ
قبل از اینکه صدای قطع شدن تلفن را بشنود موهایش را رها کرد و با خودش فکر کرد که دیگر حوصله ندارد دوباره آنها را جمع کند. شانه را هم پیدا نکرده بود. بینی کوچکش را لمس کرد و هنگامی که راه آشپزخانه را در پیش گرفت دیگر مطمئن شده بود به پیری نزدیک می شود. «از کجا می دونست داداشش گوشی رو برنمی داره؟»
هنوز نیم ساعتی به اذان مانده بود. سوپ درون قابلمه همچنان می جوشید و بخار آب از سماور نقره ای رنگ به هوا می رفت. شیشه ها که از تمیزی برق می زدند نور آفتاب را می تاباندند روی قالی های روشن نائینی، که از صبح دوبار جارو شده بود. آشپزخانه هم از تمیزی برق می زد. و فقط مانده بود...
با بی حوصلگی در حالی که استکان چای در دستانش لرزش خفیفی داشت، صندلی را کشید کنار و نشست. استکان را گذاشت روی میز و خیره شد به دستانش. هنوز لرزش ادامه داشت. اول خیال کرد که بیماری گواتر دوباره به سراغش آمده است. اما بالاخره خودش را متقاعد کرد که این لرزش ها از خستگی زیاد است. چای را که هنوز داغ بود برد به هان. بخار صورت و لبانش را سوزاند. آن وقت بود که متوجه شد تلفن دوباره زنگ می زند. «اگه یادش نباشه چی؟...تقصیر نداره»
در حالی که از خوردن چای پشیمان شده بود استکان را گذاشت روی میزو گلویش را لمس کرد. برآمدگیش آنقدر نبود که او را به وسواس بیندازد. صندلی را کشید کنار و تا وقتی که دوباره به سراغ قابلمه برود و زیر آن را خاموش کند به مرض های دیگری که ممکن بود به سراغش آمده باشند فکر کرد. اگر چند سرفه ی خفیف را-که برای لحظاتی او را به یاد شوهرش می انداخت- از پیغامگیر نمی شنید هیچ گاه متوجه نمی شد که کسی پشت تلفن حرف می زند. گوش کرد. مادرش بود.
-نسرین جون سلام... حیف که خونه نیستی. زنگ زدم بگم سالگرد ازدواجتون مبارک... بعدنم خودت که می دونی ما هر سال میایم اونجا... البته منتظر دعوتت بودیم اما زنگ نزدی... راستی پژمانم اومده... اونم فردا با ما میاد... خداحافظ.
این بار صدای قطع شدن تلفن را نشنید. چون با شنیدن اسم پسرخاله اش چنان خمیازه ی بلندی کشید که راه گوش هایش را برای مدتی بست. اما نتوانست خستگی اش را کم کند. به خصوص که قیافه ی نحیف پسرخاله اش را جلوی چشمانش مجسم می کرد.
اولین خواستگارش بود. بعد از اینکه جواب رد شنیده بود تا الان ازدواج نکرده بود و یا آنطور که خودش می گفت هیچ دختری حاضر نشده بود با چنین پسری ازدواج کند. روزی که همراه خانواده برای خواستگاریش آمده بود به خوبی به یاد داشت. هیچ یک از لباسهایش با هم هماهنگی نداشت. گلی را که با وجود خساست بسیارش خریده بود آنقدر ناشیانه چسبانده بود به سینه اش که معلوم بود برای اولین بار است چنین کاری را تجربه می کند. همان لحظه فکر کرد که اصلاً ترکیبات صورتش با هم همخوانی ندارد چه رسد با سایر موارد.
در اولین سالگرد ازدواجش به این نتیجه رسیده بود که در دنیا هیچ چیز برایش تنفر برانگیزتر از لحظه ای نیست که او با صدای بلند می خندد و یا صدایش می زند نسرین خانم. چند سال بود که یادش رفته بود پسر خاله ای هم دارد. آن وقت ها هر بار نامش را می شنید از کوره در می رفت. اما حالا وقت عصبانی شدن هم نداشت. اذان نزدیک بود و می دانست که باید شوهرش، احمد را بیدار کند.
«چرا هیچکی فکر نمی کنه احمد گوشی رو بر می داره؟»
صدای تلاوت قران از مسجد بلند شده بود. اول سماور را خاموش کرد و سپس سوپ را به آرامی ریخت درون ظرف چینی زیبا و مورد علاقه اش. هنوز دست هایش کمی می لرزید اما توجهی به آن نکرد. حتی به یاد هیچ مرضی هم نیفتاد. ظرف را گذاشت روی سینی. لحظه ای که می خواست آن را بردارد به یاد چیزی افتاد. به سرعت آشپزخانه و اتاق پذیرایی را از نظر گذراند و سپس نگاهی به سر و وضع خودش انداخت. احساس می کرد یک کار ناتمام مانده است.
«نباید منو تو این وضع ببینه؟»
رفت به سراغ بهترین لباسهایش. وسواس زیادی به خرج داد. اما چون عجله داشت، زیاد معطل نکرد. این بار که مقابل آینه ایستاد توجهی به موهای سفیدش نشان نداد. موهایش را به آرامی مرتب کرد و روسری آبی اش را که مدتها پیش از شوهرش هدیه گرفته بود انداخت سرش. نمی دانست چرا اما احساس می کرد به دوران نوجوانی بازگشته است. فکر کرد که شاید رنگ روسری و یا لباس هایش است که باعث چنین توهمی شده است. اما هر چه که بود هیچ دلش نمی آمد از جلوی آینه کنار برود و دوباره احساس کند که پیر شده است. اما صدای اذان از مسجد بلند شده بود. با عجله سینی را برداشت و به طرف اتاق شوهرش رفت. می دانست که خواب است و باید برای نماز و خوردن داروها بیدارش کند. در را به آرامی باز کرد و قبل از اینکه وارد شود متوجه شد که احمد هنوز خواب است.
در آستانه ی در می دید که احمد سرفه های شدیدی می کند. دلش گرفت. برای یک لحظه تمام غم و غصّه های عالم را به یاد آورد. حتی آنروز که می فرستادش جبهه این همه غصه نداشت. آن وقت سالم بود و به راحتی جست و خیز می کرد و از در و دیوار بالا می رفت. خانه تا سر کوچه را که خیلی از جوانها به سختی و نفس زنان طی می کردند یک دقیقه نشده می دوید. هنوز عروس نشده بود که می نشست لب پنجره و او را در حال صحبت و یا بازی تماشا می کرد. عاشقش بود حتی قبل از اینکه پژمان به خواستگاریش بیاید و جواب رد به سینه اش بزند. قد بلند بود و ریش های پر پشت و چشمان روشنش دل تمام دختران محل را می برد. با خودش عهد کرده بود که اگر به او نرسد دیگر به هیچ مردی نگاه نکند... اما حالا چه... ضعیف و نحیف که حتی نمی تواند کوچکترین کارش را به تنهایی انجام دهد. همان دخترانی که آن روزها به او حسادت می کردند اینک سالم و جوان از کنارش می گذشتند و-می اندیشید که- در دل به او و شوهرش می خندند.
«بیچاره... تو خوابم سرفه می کنه»
وارد شد اما در را نبست. سینی را که در دستش سنگینی می کرد گذاشت کنار تخت و برای مدتی طولانی خیره شد به چهره مریضش. اشک از دیدگانش جاری می شد. نمی دانست برای خودش است یا او.با دستی که هنوز می لرزید اشکهایش را پاک کرد. به روزی اندیشید که سر خاکش نشسته است و برایش گریه می کند و البته پژمان هم اولین مردی است که برای تسلیت جلو می آید. اما خیلی زود سعی کرد همه چیز را فراموش کند. نشست روی تخت و با دست موهای احمد –که بیشتر از خودش سفید بود- را به آرامی شانه کرد. آن وقت بود که روی صندلی چرخدار، متوجه بسته ای شد که به یک هدیه شباهت داشت. صندلی را کشید طرف خودش و بسته را برداشت و بی سر و صدا بازش کرد. یک روسری آبی بود. کمی تیره تر از رنگ آسمان و زیباتر از همانی که سرش کرده بود. می دانست که شوهرش می خواهد او را غافلگیر کند. به همین خاطر بسته را دوباره بست و گذاشت سر جایش. «هنوز یادش نرفته»
اذان تمام شد اما سرفه های احمد تمامی نداشت. سرفه هایی که گاه به مرز خطرناکی می رسید. انتظار می کشید تا دوباره صدای نفس هایش را بشنود. می اندیشید که چقدر او را با همان صندلی چرخدار و سرفه های شدیدش دوست دارد. «بیدارش کنم؟...نه»
نشسته بود روی صندلی چرخدار و آخرین ته مانده های سوپش را می خورد. دیگر احساس خستگی نمی کردو دستانش نیز نمی لرزید. شاد بود شاد تر از لحظه ای که احمد به خواستگاریش آمده بود و به آرزوی دیرینه اش رسیده بود. هنوز هم فکر می کرد که این بهترین سوپی است که در این بیست سال نه، بلکه در تمام عمرش پخته است.
هادی اسپنانی
منبع : لوح


همچنین مشاهده کنید