دوشنبه, ۱۰ اردیبهشت, ۱۴۰۳ / 29 April, 2024
مجله ویستا

درآمدی بر اندیشه انتقادی مکتب فرانکفورت


درآمدی بر اندیشه انتقادی مکتب فرانکفورت
در مقطعی از تاریخ غرب یعنی قرن هجدهم میلادی شاهد عصر روشنگری به نمایندگی كسانی چون ولتر، روسو، دالامبر هستیم. اندیشه روشنگری به وسیله انقلاب فرانسه در اروپا بسط و توسعه یافت و باعث به وجود آمدن جامعه مدنی با محوریت انسانی و همچنین تفكر مدرنیته شد. پیشرفت علوم و تكنولوژی باعث مسلط شدن تكنولوژی بر اندیشه انسانی و اجتماعی شده است. مكتب فرانكفورت در برابر این تسلط بر انسان و اجتماع انسانی واكنش نشان می دهد. این نوشتار برآن است تا مبانی مكتب فرانكفورت را در آرای آدورنو و هوركهایمر به اختصار بیان كند.
پیشینه مكتب فرانكفورت به تأسیس مؤسسه تحقیقاتی اجتماعی در سال ۱۹۲۳ باز می گردد كه بازخوانی و بازفهمی اندیشه های ماركسیسم كلاسیك و طرح این سؤال بود كه چرا اندیشه ماركس در كارزار انقلابی علیه انقلاب صنعتی موفق نبوده است؟
این مكتب به لحاظ تاریخی ۴ دوره را پشت سر گذاشت:
۱) دوره اول از ۱۹۲۳ تا ۱۹۳۳ كه متفكرانی مانند هوركهایمر، ماركوزه، آدورنو و والتر بنیامین به آن پیوستند.
۲) دوره دوم از ۱۹۳۳ تا ،۱۹۵۰ این دوره كه هم زمان با ظهور فاشیسم در آلمان بود، از جمله تأثیرگذارترین دوره های مكتب فرانكفورت به شمار می رود.
بارزترین نگرش این دوره نگرش ضدپوزیتیویستی (ضد تحصلی) است، با این اعتقاد كه رویكردهای پوزیتیویستی برای تغییر وضعیت موجود كاری از پیش نخواهند برد.
۳) دوره سوم از ۱۹۵۰ تا،۱۹۷۰ در این دوره اندیشه های مكتب فرانكفورت به اندیشه های ماكس وبر نزدیك شد و در آلمان تأثیرات شگرفی ایجاد كرد.
۵) دوره چهارم از۱۹۷۰ به بعد است كه با افول تدریجی مكتب فرانكفورت همراه است.
تجزیه و تحلیل فرانكفورتی ها از جامعه تا حدود زیادی به آرا و اندیشه های كارل ماركس برمی گردد. این نظریه پردازان، به تأثیر از ماركس، بر اهمیت تضاد منافع مبتنی بر مناسبات مالكیت تأكید داشتند، اما به هیچ وجه در زمره ماركسیست های ارتدكس (راست كیش) نبودند و بسیاری از آن ها انتقادهای تندی به رژیم شوروی به عنوان نظام سیاسی توتالیتر داشتند. آنان برای آن كه با توان فكری بیشتر و استدلال های نظری نیرومندتر به تجزیه و تحلیل پدیده های ناشی از ظهور شرایط سیاسی اجتماعی جدید (ظهور فاشیسم و توتالیتاریسم) بپردازند، عمده تلاش خود را بر ۲ نكته اساسی معطوف كردند:
الف) اول تجدیدنظر در مفهوم نقد ماركس از نظام سرمایه داری،
ب) دوم بازنگری در نظریه انقلاب ماركسی. اما كانون اندیشه و آرای مكتب فرانكفورت را باید در نظریه انتقادی جست وجو كرد كه معطوف به بررسی، مطالعه، تجزیه و تحلیل و تبیین جنبه هایی از واقعیت اجتماعی است كه ماركس و پیروان او از آن ها غافل شده بودند. علاوه بر این، فرانكفورتی ها به هگل نیز بسیار مدیون هستند و به آثار اولیه و «هگلی تر» ماركس. آن ها به نوشته های ماركس درباره از خودبیگانگی و دست نوشته های اقتصادی و فلسفی ۱۸۴۴ وی به مراتب بیشتر از نوشته ها و آثار بعدی او، به ویژه تحلیل های اقتصادی اش، توجه كردند. علاوه بر این، آنان به پیوند روانكاوی و ماركسیسم نیز اهتمام ویژه ای ورزیدند؛ اقدام یا حركتی كه ماركسیسم ارتدكس هیچ گونه نظر خوشی نسبت به آن نداشت. این بازنگری را می توان در جنبه های مختلفی از نظریه انتقادی آشكارا دید.
مفهوم نظریه انتقادی كه نخستین بار در ۱۹۳۷ باب شد، اساساً نوعی قالب تئوریك برای متمایز ساختن پیروان و منتقدان خود از اشكال رایج و غالب ماركسیسم ارتدكس و رسمی محسوب می شود.
هوركهایمر در مقاله مشهورش با عنوان «نظریه سنتی و انتقادی» كه بعدها به مانیفست ۱۹۳۷ و یا مانیفست مكتب فرانكفورت مشهور شد، به بررسی وضعیت فلسفه و علوم اجتماعی در جامعه علمی و دانشگاهی آلمان آن زمان پرداخت و با تأكید بر سیطره نگرش علوم طبیعی، به ویژه سیطره روش شناسی پوزیتیویستی (تحصلی) بر عرصه علوم و روند تسری این جریان ها، جامعه شناسی و علوم اجتماعی و فلسفه اجتماعی را ابزاری در خدمت وضع موجود و نیروهای حاكم بر جامعه دانست و آن ها را مورد انتقاد قرار داد و ضمن تفكیك میان دو نوع نظریه سنتی و نظریه انتقادی، اظهار می دارد كه نظریه سنتی درواقع همان نگرش علوم طبیعی مدرن است كه در فلسفه مدرن در قالب پوزیتیویسم و تجربی گرایی (امپرسیسم) سربرآورده است و معتقد است كه این نظریه در حال تسری به علوم انسانی و علوم اجتماعی است.
از سوی دیگر، نظریه سنتی تحت سیطره پوزیتیویسم و رویكرد علم گرایانه محض آن، در نهایت موجب تعهدزدایی، سلب جهت گیری های سیاسی و اجتماعی و بالاخره انتقال و تسلیم می شود. پس می بینیم كه مكتب فرانكفورت در تحلیل اجتماعی و انسانی با رویكرد پوزیتیویستی و تجربی محض مخالف است.
درواقع، چنان كه از متفكران انتقادی انتظار می رود، سرآغاز تحلیل آنان به رابطه انسان و طبیعت و نیز انسان و انسان بازمی گردد و پس از اثبات سلطه علم و تكنولوژی بر انسان معاصر و از خود بیگانگی انسان و شیء شدگی او به ارائه نظریات خود در باب فرهنگ و هنر می پردازند و دراین باره می گویند: «سلطه و خشونت تنها منحصر به جهان اسطوره ای نبود در جهان مدرن نیز ما شاهد سلطه علم و تكنولوژی برانسان هستیم و خردباوری سرچشمه بحران حاضر است.»
این خردباوری نتایج پیش بینی نشده ای را به بار می آورد كه به جنبه عقل یا خرد ابزاری مربوط است. آدورنو و هوركهایمر معتقدند كه خردباوران تلاش داشتند كه انسان را از اندیشه اسطوره ای ـ دینی رها كنند، اما از آنجا كه خردباوری نه به اخلاق و عقل عملی، بلكه به عقل ابزاری رسید، نتوانست خود را از بند اسطوره رها كند. از این رو، خود از عقل، اسطوره ای ساخت كه بر آن حاكم شد.
پس شاهدیم كه روشنگری و ارزش های آن به نوعی به اسطوره برمی گردد. آن ها معتقدند كه مدرنیته و جهان مدرن نیز به نوعی اسطوره است و معتقدند كه جهان مدرن به اسطوره رجعت دارد نه تاراندن جهان مدرن از اسطوره.
آدورنو و هوركهایمر تاریخ تمدن بشری را به شیوه ای وبری در حكم پیشرفت سلطه عقلانیت ابزاری می بینند. خود آن ها ویرانگری روشنگری را در اصل «ارزش مبادله» در قوانین اقتصادی نهفته می دانند كه به تمام سطوح زندگی اجتماعی، فرهنگی، هنر و غیره سرایت یافته است.
جایگزینی ارزش مبادله به جای ارزش مصرف باعث می شود در جهان اجتماعی شاهد سیطره قوانین اقتصادی باشیم. سلطه عقلانیت ابزاری باعث انكار طبیعت درونی انسان و مانع شكوفایی ذهنیت انسان می شود.
● صنعت فرهنگ
آدورنو و هوركهایمر این سؤال را مطرح می كنند كه آیا به راستی آنچه را كه همگان فرهنگ می دانند، فرهنگ است؟ چگونه در این روزگار زندگی فرهنگی تا این حد نازل شده، كه هر چه موجب آگاهی و دگرگونی است، بی ارزش شمرده می شود و هر چه واپسگرا و محافظه كار است و نظام مستقر را می ستاید و پایه های آن را محكم می كند، مورد ستایش قرار می گیرد؟ ... آیا به راستی آنچه فرهنگ خوانده می شود، فرهنگ است؟ (احمدی ۱۳۸۰)
آدورنو و هوركهایمر می نویسند: «فرهنگ به معنی واقعی كلمه خود را به سادگی با هستی همساز نمی كند، بلكه همواره به گونه ای اعتراض علیه مناسبات متحجر را برمی انگیزد، مناسباتی كه افراد همراه آن زندگی می كنند. تمایزی ژرف میان فرهنگ و آنچه زندگی عملی خوانده می شود وجود دارد.
فرهنگ به عنوان امری تلقی می شود كه فراتر از نظام حفظ خویشتن نوع انسان می رود. بدین معنی كه زندگی هر روزه استوار بر عادت ها و فرهنگ علیه هر قاعده و عادت مرسومی واكنش نشان می دهد. فرهنگ، تا جایی فرهنگ به حساب می آید كه با نظام سلطه و سركوب كه در زندگی روزمره وجود دارد، همراه نشود و آنجا كه با زندگی روزمره همراه شود، دیگر فرهنگ نیست بلكه «صنعت فرهنگ» به حساب می آید.
«صنعت فرهنگ» برای اشاره به این موضوع است كه از بعضی جنبه های كلیدی این صنایع با سایر حوزه های تولید انبوه كه برای مصرف تولید می كنند، تفاوتی ندارند، یعنی فرهنگ نیز به حد كالاهای مصرفی تنزل كرده است و تحت سلطه نظام صنعت فرهنگی، همگان در نظامی متشكل از كلیساها، كلوب ها، كانون های حرفه ای و غیره محصور می شوند كه مجموعاً سازنده حساس ترین ابزار كنترل اجتماعی هستند.
آدورنو و هوركهایمر معتقدند كه صنعت فرهنگ استبداد تن را به حال خود رها می كند و همه را متوجه روح یا جان افراد می كند. فرمانروا دیگر نمی گوید: باید همچون من فكركنی یا بمیری. او می گوید آزادی تا همچون من فكر نكنی، زندگی اموال و همه چیزت از آن تو باقی خواهد ماند. ولی از امروز به بعد در میان ما فردی بیگانه خواهی بود (هوركهایمر و آدورنو ۱۳۸۰). یعنی می توان گفت كه صنعت فرهنگ هنجارهای كاذبی ایجاد می كند كه اگر انسان ها از این هنجار پیروی نكنند، در اجتماع مطرود و تنها می شوند. صنعت فرهنگی باعث می شود كه هم نواسازی با دیگران، پذیرش كور، از بین رفتن گفت و گوی آزاد و ... رخ دهد. آدورنو و هوركهایمر بینش بسیار بدبینانه ای نسبت به هنرمندان دارند. این دو در این دشمنی با هنر مدرن تا جایی پیش رفتند كه در كل هم فكر هنر سینما شده اند. (همان) آنان معتقدند استانداردسازی و عقلانی شدن صور فرهنگی باعث ایجاد نوعی كنترل بر افراد می شود كه این كنترل باعث تباه شدن اندیشه انسانی خواهد شد.
منابع:
۱ـ احمدی، بابك، مدرنیته و اندیشه انتقادی، تهران، چاپ چهارم، ۱۳۸۰
۲ـ احمدی، بابك، خاطرات ظلمت درباره سه اندیشمند مكتب فرانكفورت، تهران، ۱۳۷۹.
۳ـ آدورنو، تئودور ـ هوركهایمر، ماكس «صنعت فرهنگ سازی، روشنگری به مثابه فریب توده ای» مراد فرهادپور، ارغنون، شماره ۱۸ (پائیز ۱۳۸۰)
۴ـ نوذری، حسینعلی، نظریه انتقادی مكتب فرانكفورت در علوم اجتماعی و انسانی، چاپ یكم، نشر آگه، بهار ۱۳۸۴.
۵ـ صدیقیان، آمنه، مقاله «سیری در اندیشه های آدورنو، هوركهایمر و بنیامین.»
منبع : پایگاه اطلاع‌رسانی تاریخ فلسفه


همچنین مشاهده کنید